کلمه جو
صفحه اصلی

منسوب


مترادف منسوب : خویش، قوم، متعلق، منتسب، وابسته، مربوط، پیوسته

متضاد منسوب : غریبه

برابر پارسی : خویش، خویشاوند، پیوسته، وابسته

فارسی به انگلیسی

akin, connected, related, cousin, allied, imputed, ascribed

related, allied, imputed, ascribed


akin, connected, related


فارسی به عربی

قریب

عربی به فارسی

قابل اسناد , قابل نسبت دادن , نسبت دادني


مترادف و متضاد

related (صفت)
وابسته، منسوب، مربوط، خودمانی، منتسب، مقارن

allied (صفت)
متحد، پیوسته، منسوب

خویش، قوم، متعلق، منتسب، وابسته ≠ غریبه


مربوط، پیوسته


۱. خویش، قوم، متعلق، منتسب، وابسته
۲. مربوط، پیوسته ≠ غریبه


فرهنگ فارسی

نسبت داده شده، دارای نسبت
۱ - ( اسم ) نسبت داده شده ۲ - ( صفت ) مربوط پیوسته : [ امیر ارتق ماردین ... و هرچه ... بان مضاف و منسوب ... تصرف نمود . ] ( سلجوقنامه ظهیری . چا. خاور ۳ ) ۲۸ - خویشاوند خویش جمع : منسوبین . ۴ - شعری که شامل عشقبازی با زنان است . ۵ - ( اسم ) نوعی از خطوط اسمی ( سلوک مقریزی ۷۱۸ )

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) نسبت داده شده ، دارای نسبت .

لغت نامه دهخدا

منسوب. [ م َ ] ( ع ص ) دارای نسبت و دارای علاقه و دارای پیوستگی و متعلق و مرتبط و متصل و ملحق شده و مخصوص شده. ( ناظم الاطباء ). نسبت داده. بسته. بازبسته. وابسته. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
ایا به صورت و سیرت چو آن کجا کردند
برادرانش منسوب ذنب خویش به ذیب.
قطران ( دیوان چ محمد نخجوانی ص 40 ).
اگر ازمطربان سماعی خواهی همه راههای سبک مخواه تا به رعنایی و مستی منسوب نباشی. ( قابوسنامه چ نفیسی ص 53 ). علامت چهارم آنکه قرآن را که کلام وی است و رسول وی را و هر چه به وی منسوب است دوست دارد. ( کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 854 ). و یک باب که بر ذکر حال برزویه طبیب مقصور است و به بزرجمهر منسوب. ( کلیله و دمنه ). آنکه از ایشان به خرد منسوب بود... بیرون رفت. ( کلیله و دمنه ). هر کار که به قصد نقض عهد منسوب نباشد مجال تجاوز... فراختر باشد. ( کلیله و دمنه ).
هر یکی زآن به حاجتی منسوب
لیک نامحرمان از آن محجوب.
سنائی ( حدیقه چ مدرس رضوی ص 60 ).
ور به تلبیس نیستی منسوب
همچو ابلیس نیستی مطرود.
عبدالواسع جبلی ( دیوان چ صفا ج 1 ص 117 ).
بر شاخ وجود بنده مرغی است
منسوب به آشیانه تو.
انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ص 727 ).
چنین بباید دانست که این کتاب مرزبان نامه منسوب است به واضع کتاب مرزبان بن شروین. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 12 ). فصل هشتم در وصایایی که منسوب است به افلاطون نافع در همه ابواب. ( اخلاق ناصری ). واصفان حلیه جمالش به تحیر منسوب. ( گلستان سعدی ).
- منسوب داشتن ؛ نسبت دادن.بازبستن. مرتبط ساختن. ربط دادن : به رکت رای و نزول همت او را منسوب دارد. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 85 ). رأی آن کس را که با ایشان این مباحثه کندبه سفه منسوب دارند. ( اخلاق ناصری ).
آن وجعها را بدو منسوب دار
گر چه هست آن جمله صنع کردگار.
مولوی.
- منسوب شدن ؛ نسبت داده شدن. بازبسته شدن. مرتبط گردیدن : منزلتی نو نمی جویم... که به حرص و گرم شکمی منسوب شوم. ( کلیله و دمنه ).
وقتی که تو زین اسب بربندی
منسوب شود فلک به کسلانی.
جمال الدین عبدالرزاق ( دیوان چ وحید دستگردی ص 329 ).
به تهمتی منسوب شوم و به وصمت خیانتی موصوف گردم. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 93 ). مرد مقل حال... اگر حلیم بود به بددلی منسوب شود. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 181 ). اگر به خرابات رود از برای نماز کردن ، منسوب شود به خمر خوردن. ( گلستان سعدی ).

منسوب . [ م َ ] (ع ص ) دارای نسبت و دارای علاقه و دارای پیوستگی و متعلق و مرتبط و متصل و ملحق شده و مخصوص شده . (ناظم الاطباء). نسبت داده . بسته . بازبسته . وابسته . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ایا به صورت و سیرت چو آن کجا کردند
برادرانش منسوب ذنب خویش به ذیب .

قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 40).


اگر ازمطربان سماعی خواهی همه راههای سبک مخواه تا به رعنایی و مستی منسوب نباشی . (قابوسنامه چ نفیسی ص 53). علامت چهارم آنکه قرآن را که کلام وی است و رسول وی را و هر چه به وی منسوب است دوست دارد. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 854). و یک باب که بر ذکر حال برزویه ٔ طبیب مقصور است و به بزرجمهر منسوب . (کلیله و دمنه ). آنکه از ایشان به خرد منسوب بود... بیرون رفت . (کلیله و دمنه ). هر کار که به قصد نقض عهد منسوب نباشد مجال تجاوز... فراختر باشد. (کلیله و دمنه ).
هر یکی زآن به حاجتی منسوب
لیک نامحرمان از آن محجوب .

سنائی (حدیقه چ مدرس رضوی ص 60).


ور به تلبیس نیستی منسوب
همچو ابلیس نیستی مطرود.
عبدالواسع جبلی (دیوان چ صفا ج 1 ص 117).
بر شاخ وجود بنده مرغی است
منسوب به آشیانه ٔ تو.

انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 727).


چنین بباید دانست که این کتاب مرزبان نامه منسوب است به واضع کتاب مرزبان بن شروین . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 12). فصل هشتم در وصایایی که منسوب است به افلاطون نافع در همه ٔ ابواب . (اخلاق ناصری ). واصفان حلیه ٔ جمالش به تحیر منسوب . (گلستان سعدی ).
- منسوب داشتن ؛ نسبت دادن .بازبستن . مرتبط ساختن . ربط دادن : به رکت رای و نزول همت او را منسوب دارد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 85). رأی آن کس را که با ایشان این مباحثه کندبه سفه منسوب دارند. (اخلاق ناصری ).
آن وجعها را بدو منسوب دار
گر چه هست آن جمله صنع کردگار.

مولوی .


- منسوب شدن ؛ نسبت داده شدن . بازبسته شدن . مرتبط گردیدن : منزلتی نو نمی جویم ... که به حرص و گرم شکمی منسوب شوم . (کلیله و دمنه ).
وقتی که تو زین اسب بربندی
منسوب شود فلک به کسلانی .
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 329).
به تهمتی منسوب شوم و به وصمت خیانتی موصوف گردم . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 93). مرد مقل حال ... اگر حلیم بود به بددلی منسوب شود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 181). اگر به خرابات رود از برای نماز کردن ، منسوب شود به خمر خوردن . (گلستان سعدی ).
- منسوب کردن ؛ منسوب داشتن :
چه مقدار آفتاب و آسمان را
بدو منسوب نتوان کرد آن را.

ناصرخسرو.


خسرو خشم گیرد و مرا به جهل منسوب کند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 121). نقل است که وقتی او را به جبر منسوب کردند از آن جهت رنج بسیار کشید. (تذکرةالاولیاء عطار چ کتابخانه ٔ مرکزی ج 2 ص 255). وعلما را به گدایی منسوب کنند. (گلستان سعدی ). پدر گفت ای پسر بمجرد این خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن و علما را به ضلالت منسوب کردن . (گلستان سعدی ). رجوع به ترکیب منسوب داشتن شود.
- منسوب گردانیدن ؛ منسوب داشتن . منسوب کردن : هر یک را به کاری منصوب کرد و به خدمتی منسوب گردانید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 40). و ایشان را به کفر و زندقه منسوب گردانیدند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 347). رجوع به ترکیب منسوب داشتن شود.
- منسوب گردیدن (گشتن ) ؛ منسوب شدن : اگر خردمندی به قلعه ای پناه گیرد وثقت افزاید... البته به عیبی منسوب نگردد. (کلیله ودمنه ). شیر در ایثار او افراط کرده و به زلت سست رایی منسوب گشته . (کلیله و دمنه ). اگر آن را خلافی روا دارم به تناقض قول ... منسوب گردم . (کلیله و دمنه ). آنکه به دروغ گویی منسوب گشت اگر راست گوید از او باور ندارند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 36). به نزدیک خردمندان به خفت رای منسوب گردد. (گلستان سعدی ). از حد عبودیت و اظهار نظر فقر و مسکنت متجاوز نگردد تا به طغیان منسوب نگردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 209).
|| خویشاوند و خویش . (ناظم الاطباء). || صاحب نسب . (منتهی الارب ) (آنندراج ):رجل منسوب ؛ مرد صاحب نژاد و نسب . (ناظم الاطباء). || شعر منسوب ؛ شعر که در آن بیان عشقبازی باشد. ج ، مناسیب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خط منسوب ؛ خط باقاعده . (از ذیل اقرب الموارد) (از المنجد). نوعی از خطوط اسلامی . (سلوک مقریزی ص 718): و کان من جملتهم ... ابن جماله و کان خطه منسوباً. (عیون الانباء ج 2 ص 178) (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اصطلاح صرف ) اسمی است که به آخر آن یاء مشدد ما قبل مکسور الحاق شده باشد و این یاء علامت نسبت است ، مانند بصری و هاشمی . (از تعریفات جرجانی ). اسمی است که به آخر آن یاء مشدد الحاق نمایند تا نسبت را برساند، مانند بغدادی ، اصفهانی . اگر آخر کلمه ای یاء باشد در موقع نسبت یاء اصلی حذف شود در صورتی که قبل از یاء اصلی سه حرف کمتر نباشد، و اگر قبل از یاء اصلی دو حرف باشد می توان قلب به واو کرد، مانند «علوی » و می توان حذف کرد. و اگر آخر کلمه تاء تأنیث باشد یا الف ممدوده حذف شود، مانند «مکی ». اگر آخر کلمه الف ممدود و در مرتبه ٔ چهارم باشد و حرف دوم آن ساکن باشد قلب به واو شود وتواند که حذف شود، مانند «حبلوی و حبلاوی » و در کلماتی که آخر آنها دو یاء است اگر یاء دوم اصلی باشد، مانند مرمی ، یاء اول حذف شود و دوم قلب به واو گردد، مانند «مرموی » و می توان هردو را حذف کرد، مانند «مرمی » و هر کلمه ای که آخر آن یاء مشدده باشد و ماقبل آن یک حرف باشد، مانند «حی »، حرف دوم فتحه داده شود، مانند «حیوی ، طووی »، و منسوب «امیه « »اموی » و عقیل ، عقیلی . و طویله ، طویلی . و جلیله ، جلیلی شود. و در جمله ٔ اسنادی جزء اول را منسوب کنند چنانکه «تأبطی شر»و همین طور در ترکیب مزجی چنانکه «بعلی بک »، و در ترکیب اضافی اگر مبدو به اب و ابن و ام باشد جزء دوم منسوب شود، مانند: ابن عمر، ابن عمری . (از فرهنگ علوم نقلی سجادی ).

فرهنگ عمید

۱. دارای نسبت، نسبت داده شده.
۲. (اسم، صفت ) قوم و خویش.

پیشنهاد کاربران

مانند


( در جمع ) منسوبین، کارمندان staff
منسوبین سفارت embassy staff


منسوب یعنی به آن جا تعلق داشتن. منسوب معنی یک چیزی را می دهد مثل رازی . رازی مثلاً در داستان زکریا آمده و ما اگر آن را مثال بزنیم ، رازی به معنای منسوب بودن به �ری �است .


کلمات دیگر: