کلمه جو
صفحه اصلی

استخفاف


مترادف استخفاف : اهانت، تحقیر، خفت، هتک، خواری، سبکی

فارسی به انگلیسی

holding in contempt

عربی به فارسی

بي احترامي , توهين , بي اعتباري , خوار شماري , کاهش , انکارفضيلت


مترادف و متضاد

۱. اهانت، تحقیر، خفت، هتک
۲. خواری، سبکی


فرهنگ فارسی

خفیف کردن، سبک شمردن کسی را، سبک کردن، خوارکردن، سبک وخوارداشتن ، سبکی، خواری
۱ - ( مصدر ) سبک داشتن خفیف دانستن خوار شمردن . ۲ - ( اسم ) سبکی خواری . جمع : استخفافات .

فرهنگ معین

(اِ تِ ) [ ع . ] (مص م . )سبک داشتن ، خوار شمردن . ج . استخفافات .

لغت نامه دهخدا

استخفاف. [ اِ ت ِ ] ( ع مص ) سبک شمردن کسی را. ( منتهی الارب ). سبک گردانیدن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). سبک داشتن.( تاج المصادر بیهقی ): شنودم که بخلوتها خلعت ها را استخفاف کردند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 502 ). || خوار داشتن. ( منتهی الارب ). سبکداشت. اهانت. تهکم. تهاون. استهانت. ( مجمل اللغة ) ( زوزنی ). استحقار: نیکوئی بزرگتر از استخفاف باشد. ( تاریخ بیهقی ص 59 ).بدو هر چیزی رسانید از انواع استخفاف. ( تاریخ بیهقی ص 59 ). پس از آن چربک امیر خراسان بخورد و چندان استخفاف کرده ببخارا آمد. ( تاریخ بیهقی ص 204 ). چون گفت : چاکر احمدم صد هزار دشنام احمد را در میان جمع کرد، بهیچ حال بنده به درگاه نیاید و شغل وزارت نراند که استخفاف چنین قوم کشیدن دشوار است. ( تاریخ بیهقی ص 159 ). بوسهل زوزنی او را [ حسنک ] بعلی رایض چاکر خویش سپرد و رسید بدو از انواع استخفاف آنچه رسید. ( تاریخ بیهقی ص 177 ). این مقدار شنیده ام [ عبدوس ] که یک روز بسرای حسنک شده بود [ بوسهل ] بروزگار وزارتش پیاده و بدراعه پرده داری بر وی استخفاف کرده بود و وی را بینداخته. ( تاریخ بیهقی ص 178 ). علی رایض حسنک را ببند می برد و استخفاف میکرد. ( تاریخ بیهقی ص 177 ). با خود گفتم [ احمدبن ابی دواد ] این چنین مرداری نیم کافری [ افشین ] بر من چنین استخفاف میکند. ( تاریخ بیهقی ص 172 ). من [احمدبن ابی دواد] با خویشتن گفتم یا احمد سخن و توقیع تو در شرق و غرب روان است و تو از چنین سگ [افشین ] چنین استخفاف کشی. ( تاریخ بیهقی ص 172 ). این از جای نجنبید [افشین ] و استخفافی بزرگ کرد. ( تاریخ بیهقی ص 172 ). بخشم و استخفاف گفت [افشین ] که نبخشیدم و نبخشم. ( تاریخ بیهقی ص 172 ). هر وقتی که گفتی من سلیمانم استخفافی کردندی. ( قصص الانبیاء ص 168 ). بدیگر ناصحان استخفاف روا داشت. ( کلیله و دمنه ). خصمان قاضی ابوالعلا را به استخفاف از بارگاه خویش براند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 434 ). بفرمود تا کسان خوارزمشاه را از ابیورد به استخفاف بیرون کردند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 130 ). || سبک شدن. ( زوزنی ). سبکی. ( غیاث ). || داشتن کسی رابر جهل و سبکی و از صواب بازداشتن. ( منتهی الارب ).
- استخفاف کردن ؛ سبک و خوار داشتن. اهانت : مذهب زندقه داشتی و بر مسلمانی عظیم استخفاف کردی. ( مجمل التواریخ و القصص ).

فرهنگ عمید

خفیف کردن، سبک کردن، خوار کردن.

پیشنهاد کاربران

سبک شمردن کسی

استحقاق


کلمات دیگر: