کلمه جو
صفحه اصلی

مساک

فرهنگ فارسی

خیر و نیکی

لغت نامه دهخدا

مساک. [ م َ ] ( ع اِمص ) بخل و زفتی. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). مِساک. مساکة. || ( اِ ) جایی است که آب ایستد در وی. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).

مساک. [ م َس ْ سا ] ( ع ص ) بخیل. ( اقرب الموارد ).

مساک. [ م ِ ] ( ع اِمص ) بخل و زفتی. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). مَساک. مساکة. || خیر و نیکی. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || ( اِ ) جایی از دستگیره کارد و غیره که آن را می گیرند. ( اقرب الموارد ). || جای و محل قرار گرفتن چیزی : أمدة؛ مساک کرانه جامه چون به بافتن گیرند. ( منتهی الارب ).

مساک . [ م َ ] (ع اِمص ) بخل و زفتی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). مِساک . مساکة. || (اِ) جایی است که آب ایستد در وی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).


مساک . [ م َس ْ سا ] (ع ص ) بخیل . (اقرب الموارد).


مساک . [ م ِ ] (ع اِمص ) بخل و زفتی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). مَساک . مساکة. || خیر و نیکی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (اِ) جایی از دستگیره ٔ کارد و غیره که آن را می گیرند. (اقرب الموارد). || جای و محل قرار گرفتن چیزی : أمدة؛ مساک کرانه ٔ جامه چون به بافتن گیرند. (منتهی الارب ).



کلمات دیگر: