کلمه جو
صفحه اصلی

جلس

فرهنگ فارسی

وقنان نام دو کوه است

لغت نامه دهخدا

جلس . [ ج َ ] (ع مص ) رفتن به نجد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ): ان کنت تارک ما امرتک فاجلس ؛ بمعنی این که اگر آنچه را که بدان فرمان میدهم ترک کنی برو به نجد. (از اقرب الموارد).


جلس . [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) همنشین . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به جلیس شود. || مرد گنگلاج . (منتهی الارب ).


جلس . [ ج ِ ](اِخ ) و قنان نام دو کوه است . (از معجم البلدان ).


جلس. [ ج َ ] ( ع ص ، اِ ) زمین درشت. || شهد سطبر. ( منتهی الارب ). عسل غلیظ. ( اقرب الموارد ). || شتر فربه استوار. || درخت سطبر. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || بقیه شهد در خنور. ( منتهی الارب ). بقیه عسل که در ظرف بماند. ( از اقرب الموارد ) :
و ما جلس ابکار اطاع لسرحها
جنی ثمر بالوادیین و شوع.
طرماح ( از اقرب الموارد ).
|| زنی که دائم بر در خانه نشیند. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || زن شریفه. ( منتهی الارب ). || زمین نجد. || اهل مجلس. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || کولاب در دشت. || وقت. || تیر دراز. || می. ( منتهی الارب ). || کوه بلند و دراز. ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ).

جلس. [ ج َ ] ( ع مص ) رفتن به نجد. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ): ان کنت تارک ما امرتک فاجلس ؛ بمعنی این که اگر آنچه را که بدان فرمان میدهم ترک کنی برو به نجد. ( از اقرب الموارد ).

جلس. [ ج ِ ] ( ع ص ، اِ ) همنشین. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). رجوع به جلیس شود. || مرد گنگلاج. ( منتهی الارب ).

جلس. [ ج ِ ]( اِخ ) و قنان نام دو کوه است. ( از معجم البلدان ).

جلس . [ ج َ ] (ع ص ، اِ) زمین درشت . || شهد سطبر. (منتهی الارب ). عسل غلیظ. (اقرب الموارد). || شتر فربه استوار. || درخت سطبر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || بقیه ٔ شهد در خنور. (منتهی الارب ). بقیه ٔ عسل که در ظرف بماند. (از اقرب الموارد) :
و ما جلس ابکار اطاع لسرحها
جنی ثمر بالوادیین و شوع .

طرماح (از اقرب الموارد).


|| زنی که دائم بر در خانه نشیند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || زن شریفه . (منتهی الارب ). || زمین نجد. || اهل مجلس . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کولاب در دشت . || وقت . || تیر دراز. || می . (منتهی الارب ). || کوه بلند و دراز. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ).

دانشنامه عمومی

(گنابادی) جُلُس؛ نشستن. || جُلُسِش کی:نشست. || پشیمان شدن از انجام کاری، باز ایستادن از ادامۀ کار، توقف.


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۱(بار)

پیشنهاد کاربران

نشست


کلمات دیگر: