کلمه جو
صفحه اصلی

معقول


مترادف معقول : پسندیده، روا، شایست، مناسب، موجه، عقلایی، منطقی، دانسته، دریافته، سربه زیر، فرهیخته، مودب

متضاد معقول : نامعقول

برابر پارسی : بخردانه، باادب، خردمند

فارسی به انگلیسی

levelheaded, rational, reasonable, sensible, contemplative, plausible, sound, legitimate, intellectual, just, modest, right-minded, sane, staid, well-balanced, rationnal, reasonabble, [infml.] polite

rational, reasonable, sensible, contemplative, logical, moderate, fair, theoretical, amenable to reason, sane, modest, well-balanced, plausible, staid, sound, intellectual, just, levelheaded right-minded, legitimate


intellectual, just, sound, legitimate, modest, plausible, reasonable, right-minded, sane, sensible, staid, well-balanced


فارسی به عربی

رخیص , عاقل , معقول , هدف

عربی به فارسی

باورکردني , پذيرفتني , قابل استماع , محتمل , معقول , مستدل


مترادف و متضاد

clever (صفت)
با استعداد، زیرک، زرنگ، چابک، معقول، با هوش، ناقلا، با خرد

polite (صفت)
خلیق، معقول، خوشخو، خوش رفتار، سر براه، با ادب، مودب، خوش معاشرت، مهذب، با نزاکت، مبادی اداب

wise (صفت)
فکور، معقول، دانا، عاقل، با خرد، پر مایه، عارف، خردمند، فرزانه

advisable (صفت)
قابل توصیه، مقتضی، معقول، مقرون به صلاح، مصلحت آمیز

reasonable (صفت)
مناسب، معقول، خردمند، مستدل

sensible (صفت)
معقول، محسوس، بارز، لامسه ای

rational (صفت)
معقول، منطقی، فکری، گویا، عقلانی، عقلایی، عقلی، مدلل

prudent (صفت)
محتاط، از روی احتیاط، با احتیاط، معقول

well-advised (صفت)
صحیح، درست، معقول، از روی عقل و منطق

پسندیده، روا، شایست، مناسب، موجه ≠ نامعقول


عقلایی، منطقی


دانسته، دریافته


سربه‌زیر، فرهیخته، مودب


۱. پسندیده، روا، شایست، مناسب، موجه
۲. عقلایی، منطقی
۳. دانسته، دریافته
۴. سربهزیر، فرهیخته، مودب ≠ نامعقول


فرهنگ فارسی

پسندیده عقل، آنچه بوسیله عقل درک شود، معقولات جمع

عقل‌پسند، عاقلانه، عقلانی، مستدل


جملات نمونه

سخنان او معقول بود

his words were reasonable


رفتار آن دیوانه ظاهرا معقول می‌نمود

that lunatic's behaviour appeared to be rational


نامعقول

irrational, unreasonable, insane


فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) پسندیدة عقل ، آنچه با عقل پذیرفتنی باشد.

لغت نامه دهخدا

معقول. [ م َ ] ( ع مص ) خردمند گشتن و دریافتن. ( تاج المصادر بیهقی ). دریافتن و دانستن. نقیض جهل. ( منتهی الارب ). ادراک کردن و آن از مصادری است که بر وزن اسم مفعول است مانند مجهود و میسور. ( از اقرب الموارد ). || ( ص ) فهمیده. ( منتهی الارب ). فهمیده و دریافت شده. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || پسندیده عقل. ( غیاث ) ( ناظم الاطباء ).پسندیده عقل چنانکه گویند این معقول است. ( آنندراج ). لایق و پسندیده. ( ناظم الاطباء ). درخور توجه. مناسب. مقابل نامعقول : عقول حکایت آن معقول و مقبول ندارد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 412 ).
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست.
حافظ.
محمدخان را جمعیت معقول از ایلات وند بهم رسیده. ( تاریخ گلستانه ). از پای بغداد لشکری گرفته با جمعیت معقول خود را می رسانیم. ( تاریخ گلستانه ). علیمردان خان بختیاری بعد از جمعآوری لشکر از اعراب و شوشتر و غیره از ایل بختیاری هم جمعیتی معقول به نزد او رفته... ( تاریخ گلستانه ). بعد از اطاعت اهالی آن ملک خزانه معقولی به دست آورده اقتدار کلی بهم رسانید. ( تاریخ گلستانه ). || قابل دریافت و شایسته ادراک. ( ناظم الاطباء ). آنچه به یاری عقل دریافته شود. مقابل محسوس. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
آنکه معقول هست چون بهمان
وین که محسوس نام اوست فلان.
ناصرخسرو.
محسوس بود هرچه در این پنج حس آید
محسوس جز این را دان معقول جز آن را.
ناصرخسرو.
ز محسوس برتر به حد و گهر
ز معقول کمتر به کردار و شان.
مسعودسعد.
چنان تصور معشوق در خیال من است
که دیگرم متصور نمی شود معقول.
سعدی.
|| خرد. ( مهذب الاسماء ). عقل. ( اقرب الموارد ) :
یقین گشتم به آیات و به معقول
که باشد مبعث و میزان و محشر.
ناصرخسرو.
و رجوع به معنی بعد شود.
|| ( اصطلاح فلسفی ) کلمه معقول گاه اطلاق بر صور عقلیه شود و گاه بر اموری که درخارج وجودی ندارند و گاه بر اموری که محسوس نمی باشند و مجردند که در این صورت مراد از معقول عقل است. ( فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی ).
- علم معقول ؛ علوم عقلیه چون ریاضی و طبیعی و فلسفه. مقابل علم منقول چون حدیث و فقه و تفسیر. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).

معقول . [ م َ ] (ع مص ) خردمند گشتن و دریافتن . (تاج المصادر بیهقی ). دریافتن و دانستن . نقیض جهل . (منتهی الارب ). ادراک کردن و آن از مصادری است که بر وزن اسم مفعول است مانند مجهود و میسور. (از اقرب الموارد). || (ص ) فهمیده . (منتهی الارب ). فهمیده و دریافت شده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پسندیده ٔ عقل . (غیاث ) (ناظم الاطباء).پسندیده ٔ عقل چنانکه گویند این معقول است . (آنندراج ). لایق و پسندیده . (ناظم الاطباء). درخور توجه . مناسب . مقابل نامعقول : عقول حکایت آن معقول و مقبول ندارد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 412).
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست .

حافظ.


محمدخان را جمعیت معقول از ایلات وند بهم رسیده . (تاریخ گلستانه ). از پای بغداد لشکری گرفته با جمعیت معقول خود را می رسانیم . (تاریخ گلستانه ). علیمردان خان بختیاری بعد از جمعآوری لشکر از اعراب و شوشتر و غیره از ایل بختیاری هم جمعیتی معقول به نزد او رفته ... (تاریخ گلستانه ). بعد از اطاعت اهالی آن ملک خزانه ٔ معقولی به دست آورده اقتدار کلی بهم رسانید. (تاریخ گلستانه ). || قابل دریافت و شایسته ٔ ادراک . (ناظم الاطباء). آنچه به یاری عقل دریافته شود. مقابل محسوس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آنکه معقول هست چون بهمان
وین که محسوس نام اوست فلان .

ناصرخسرو.


محسوس بود هرچه در این پنج حس آید
محسوس جز این را دان معقول جز آن را.

ناصرخسرو.


ز محسوس برتر به حد و گهر
ز معقول کمتر به کردار و شان .

مسعودسعد.


چنان تصور معشوق در خیال من است
که دیگرم متصور نمی شود معقول .

سعدی .


|| خرد. (مهذب الاسماء). عقل . (اقرب الموارد) :
یقین گشتم به آیات و به معقول
که باشد مبعث و میزان و محشر.

ناصرخسرو.


و رجوع به معنی بعد شود.
|| (اصطلاح فلسفی ) کلمه ٔ معقول گاه اطلاق بر صور عقلیه شود و گاه بر اموری که درخارج وجودی ندارند و گاه بر اموری که محسوس نمی باشند و مجردند که در این صورت مراد از معقول عقل است . (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی ).
- علم معقول ؛ علوم عقلیه چون ریاضی و طبیعی و فلسفه . مقابل علم منقول چون حدیث و فقه و تفسیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- علم معقول و منقول ؛ رجوع به ترکیب قبل شود.
- معقول اشیاء ؛ حقایق اشیاء. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی ).
- معقول اول ؛ رجوع به ترکیب معقولات اولی ذیل معقولات شود.
- معقول ثانی ؛ رجوع به ترکیب معقولات ثانیه ذیل معقولات شود.
|| بسته شده . || پناه برده شده . (غیاث ) (آنندراج ). || به عقال کرده : جمل معقول . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معقولةشود. || کشته ٔ دیت داده شده . || خردمند و عاقل و با ادب . (ناظم الاطباء). در تداول عامه ، مؤدب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || باریک بین و بافراست . || محتمل و ممکن . (ناظم الاطباء). || (در اصطلاح عروض ) لقب رکنی از ارکان شعر که خامس متحرک آن افتاده باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زِحاف ِ مفاعلن از مفاعلَتن . || (ق ) برای ترجیح وضع گذشته ٔ چیزی یا کسی برآینده ٔ آن به کار می رود : تو پارسال معقول حساب و کتابی سرت می شد و برای خودت آدمی بودی ، اما امسال وضعت بکلی عوض شده . (از فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).

فرهنگ عمید

۱. پسندیدۀ عقل.
۲. (فلسفه ) آنچه به وسیلۀ عقل درک شود.

دانشنامه آزاد فارسی

مَعقول
در مقابل محسوس، چیزی که توسط عقل ادراک شود. معقول، در اصطلاح فلسفی، با تقسیم های متفاوت در معانی گوناگونی به کار رفته است: ۱. معقول بالذات و معقول بالعرض؛ آنچه در ذهن یافت شود معقول بالذات است و مابه ازای آن در خارج معقول بالعرض است. در نتیجه، مثلاً صورت ذهنی میز مورد مشاهدۀ معقول بالذات است و میز خارجی معقول بالعرض؛ ۲. معقول اول و ثانی؛ هر صورت عقلی که ما به ازای صریح آن در خارج باشد معقول اول است و الّا معقول ثانی است؛ مانند انسان و اسب که معانی کلی اند و مابه ازای آن ها در خارج موجود است. معقول ثانی که در واقع از انتزاعات عقلی است در اصطلاح فلسفی بر دو گونه است: الف. معقول ثانی منطقی. معقولاتی که عروض و اتصاف آن ها در ذهن است، مثل کلیت که عارض طبیعت انسان در ذهن می شود؛ ب. معقول ثانی فلسفی. معقولاتی که عروضشان در ذهن و اتصافشان در خارج است، مثل امکان که عارض بر فرد ذهنی مانند انسان شده و فرد انسان در خارج متصف به آن است. گاه معقول ثانی فلسفی بر معقول منطقی نیز اطلاق شده است. گفتنی است که در معنی معقول اول، گاه قوۀ عاقله در مقابل سایر قوای نفس قرار گرفته، از این رو معقول در برابر محسوس، متوهَّم و متخیَّل است و گاه معقول در مقابل خارج لحاظ شده که در این صورت دربر دارندۀ کلیۀ ادراکات اولیۀ ذهنی است.

فرهنگ فارسی ساره

بخردانه


پیشنهاد کاربران

این واژه عربی و اسم مفعول است و پارسی آن اینهاست:
ژیتیک ( ژیت از سنسکریت: چیتَ= عقل + پسوند مفعولی «یک» )
سِپانیک ( سِپان از اوستایی: سْپانَ + «یک» )
ویژناتیک ( ویژنات از سنسکریت: ویجناتَ= عقل + «یک» )
جینانیک ( جینان از سنسکریت: جْنیانَ= عقل + «یک» )
ویونیک vyunik ( ویون از سنسکریت: وَیونَ= عقل + «یک» )

خردمندانه ، خردین

حروف مشترک با واژه عاقل _معقول

معقول=خردورزانه، سنجیده


کلمات دیگر: