کلمه جو
صفحه اصلی

منسجم


مترادف منسجم : انسجام یافته، باانسجام، ساختاریافته، پیوسته، سیستماتیک، مدون، نظام مند، یک پارچه

متضاد منسجم : غیرمنسجم

برابر پارسی : هماهنگ

فارسی به انگلیسی

coherent, cohesive

cohesive, coherent, consistent, forcible, integrated, knit, solid, well-wrought


مترادف و متضاد

انسجام‌یافته، باانسجام، ساختاریافته، پیوسته، سیستماتیک، مدون، نظام‌مند، یک‌پارچه ≠ غیرمنسجم


فرهنگ فارسی

دارای انسجام


( اسم ) ۱ - آب ریخته شونده ۲ - کم با نظم .

دارای انسجام، محکم و یک‌پارچه، سخن دارای نظم و استحکام


جملات نمونه

منسجم بودن

to cohere, to be coherent, to be consistent, to be well-wrought


فرهنگ معین

(مُ سَ جِ ) [ ع . ] (ص . ) همآهنگ ، سازگار، بانظم .

لغت نامه دهخدا

منسجم. [ م ُ س َ ج ِ ] ( ع ص ) آب و اشک روان شونده. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به انسجام شود. || منتظم ( در کلام ). ( یادداشت مرحوم دهخدا ).

فرهنگ عمید

بانظم و درست، خالی از تعقید و تکلف.

فرهنگ فارسی ساره

هماهنگ


فرهنگستان زبان و ادب

{cohesive} [زبان شناسی] دارای انسجام

پیشنهاد کاربران

همبافت ، یگانیک، همبستگی

مجسم، انسجام، تجسم، و. . .

به هم پیوسته و یکدست . بهم بافته .

یکدست

منسجم تجسم ها مجسمه سنجیده به سجده در آورده اند. . !

پیوسته. همبافت. یکدست


کلمات دیگر: