دور ماندن تنها ماندن
جدا ماندن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
جدا ماندن. [ ج ُ دَ ] ( مص مرکب ) دور ماندن. تنهاماندن :
کجا ماند از تو جدا بیژنا
بدو بر چه بد ساخت اهریمنا.
جفت گشتستم با حکمت لقمانی.
زو هم امروز بپرهیز و همیدار جداش.
کز صفات خود ببعدالمشرقین مانی جدا.
که بس نماند که مانم ز سایه نیزجدا.
با تو بهم از تو جدا مانده ایم.
ز لشکر جدا ماند روز شکار.
نبخشاید مگر یاری که ازیاری جدا ماند.
کجا ماند از تو جدا بیژنا
بدو بر چه بد ساخت اهریمنا.
فردوسی.
اگر از خانه و از اهل جدا ماندم جفت گشتستم با حکمت لقمانی.
ناصرخسرو.
چون یقینی که همه از تو جدا خواهد ماندزو هم امروز بپرهیز و همیدار جداش.
ناصرخسرو.
با تو قرب قاب قوسین آنگه افتد عشق راکز صفات خود ببعدالمشرقین مانی جدا.
خاقانی.
مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزیست که بس نماند که مانم ز سایه نیزجدا.
خاقانی.
در چه طلسم است که ما مانده ایم با تو بهم از تو جدا مانده ایم.
عطار.
شنیدم که دارای فرخ تبارز لشکر جدا ماند روز شکار.
سعدی.
تو در لهو و تماشائی کجا بر من ببخشائی نبخشاید مگر یاری که ازیاری جدا ماند.
سعدی.
پیشنهاد کاربران
جدا افتادن. [ ج ُ اُ دَ ] ( مص مرکب ) دور افتادن. جدا ماندن. دور ماندن :
میکند از دیده یعقوب روشن خانه را
تا ز یوسف بوی پیراهن جدا افتاده است.
صائب ( از آنندراج ) .
میکند از دیده یعقوب روشن خانه را
تا ز یوسف بوی پیراهن جدا افتاده است.
صائب ( از آنندراج ) .
کلمات دیگر: