کلمه جو
صفحه اصلی

بلافاصله


مترادف بلافاصله : آنی، بی درنگ، دردم، علی الفور، فوراً، همان دم، فوری، بی وقفه

برابر پارسی : بی درنگ، اندر زمان، دردم

فارسی به انگلیسی

forthwith, immediate, presently, readily, soon, straightway, thereupon, immediately, uninterruptedly, immediately

immediately, uninterruptedly


forthwith, immediate, presently, readily, soon, straightway, thereupon


فارسی به عربی

فوری

مترادف و متضاد

immediately (قید)
مستقیما، بلافاصله

صفت آنی، بی‌درنگ، دردم، علی‌الفور، فوراً، همان‌دم، فوری، بی‌وقفه


آنی، بیدرنگ، دردم، علیالفور، فوراً، هماندم، فوری، بیوقفه


فرهنگ فارسی

۱ - بدون فاصله ای ( مکانی ) باشد متصل ۲ - فورا .

فرهنگ معین

(بِ ص ِ لِ ) [ ع . ] (ق . ) فوری ، بی - وقفه .

لغت نامه دهخدا

( بلافاصلة ) بلافاصلة. [ ب ِ ص ِ ل َ ] ( ع ق مرکب ) ( از: ب + لا( نفی ) + فاصله ) بدون فاصله. بدون آنکه فاصله ای ( مکانی ) باشد. متصل. ( فرهنگ فارسی معین ). ملاصق. || فوراً. ( فرهنگ فارسی معین ). بی درنگ. بی آنکه فاصله ای ( زمانی ) باشد.

بلافاصلة. [ ب ِ ص ِ ل َ ] (ع ق مرکب ) (از: ب + لا(نفی ) + فاصله ) بدون فاصله . بدون آنکه فاصله ای (مکانی ) باشد. متصل . (فرهنگ فارسی معین ). ملاصق . || فوراً. (فرهنگ فارسی معین ). بی درنگ . بی آنکه فاصله ای (زمانی ) باشد.


فرهنگ فارسی ساره

بی درنگ


پیشنهاد کاربران

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
بی درنگ ( پارسی دری )
ژَتیت ( سنسکریت: جْهَتیت )

معنای امروزیش به قول بچه تهرونی ها: جیرینگی

آنی

خواهشمند است برابر پارسی �بلافاصله� ( از دیدگاه مکانی، و نه زمانی ) را هم بگذارید.

straight away

at once

به مجرد . . . . . .

اندروقت. [ اَ دَ وَ ] ( ق مرکب ) فوراً. فی الحال. دروقت. ( فرهنگ فارسی معین ) . در همان وقت. در حال : و اندروقت دو حله آوردند از بهشت بنور و رنگ خورشید. ( تاریخ سیستان ) . هیچکسی زآنسو نتوانستی نگریست از نور بسیار که چشم وی نابینا گشتی اندروقت. ( تاریخ سیستان ) . قیدار اندروقت بدانجایگاه شد. ( تاریخ سیستان ) . عبداﷲ بن احمد هزیمت شد و اندروقت خبر سوی باجعفر آمد. ( تاریخ سیستان ) . آن دیوسواراندروقت تازان برفت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117 ) .

حالی. ( ق ) درحال. درساعت. فی الفور. فوراً. همان دم. دردم :
روستایی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار
برد حالی زنش ز خانه بدوش
گرده ای چند و کاسه ای دو سیار.
دقیقی.
خربزه پیش وی نهاد اَشن
وز بر او بگشت حالی شاد.
غضایری.
مردی را بر سر میل فرستادند و چند بار آن قضیب بر آن طشت زد حالی ابر برآمد و باران باریدن گرفت. ( مجمل التواریخ والقصص ) . حالی بر جای خود سرد شد [ زن ]. ( کلیله و دمنه ) . باید که آنجا حاضر باشی تا روزگار چه دست دهد. حالی صد دینار فرمود تا برگ رمضان سازم. ( چهارمقاله ) . فرمود هیچ نگفتی حالی دوبیتی بگوی ، من برپای جستم و خدمت کردم و چنانکه آمد حالی این دوبیتی بگفتم. ( چهارمقاله ) .
حالی به وداع از اشک هر دو
لون شفق ارغوان ببینم.
خاقانی.
امروز پیشم آمد نالان و زار و گریان
حالی بسوخت جانم کردم از او سوءالی.
خاقانی.
حالی هر دو را در خانه آورد. ( روضة العقول ) . و خبر ورود به طخیرستان به سلطان رسید حالی کوچ کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 297 ) .
ره پیش گرفت زید حالی
میرفت چو بادلاابالی.
نظامی.
لیلی به من آورید حالی
ورنه من و تیغ لاابالی.
نظامی.
فرودآوردش از شبدیز چون ماه
فرس را راند حالی بر علفگاه.
نظامی.
نشست و باده پیش آورد حالی
بتی یارب چنان و خانه خالی.
نظامی.
چو زد کوزه بر حوضه سنگ بست
سفالین بد آن کوزه حالی شکست.
نظامی.
چو زاده شود کرّه بادپای
سرش بازبرّند حالی بجای.
نظامی.
حالی از آن قطره که آمد برون
گشت روان این فلک آبگون.
نظامی.
حالی از آن خطه قلم برگرفت
رسم بدو راه ستم برگرفت.
نظامی.
در آن مجلس که او لب برگشادی
نبودی کس که حالی جان ندادی.
نظامی.
چو تو حالی نهادی پای در پیش
بکنجی هر کسی گیرد سر خویش.
نظامی.
بعیدآرای ابروی هلالی
ندیدش کس که جان نسپرد حالی.
نظامی.
کسی کو ده کمان حالی کشیدی
کمانش را به حمالی کشیدی.
نظامی.
وز آنجا رخت بربستند حالی
ز گلها سبزه را کردند خالی.
نظامی.
حریفی جنس دید و خانه خالی
طبق پوش از طبق برداشت حالی.
نظامی.
الماس و سهاله و شکر داشت
حالی سَبَلم ز دیده برداشت.
اوحدالدین کرمانی.
گرفتندحالی جوانمرد را
که حاصل کنی سیم یا مرد را.
( بوستان ) .


کلمات دیگر: