کلمه جو
صفحه اصلی

نیازمند


مترادف نیازمند : تهی دست، حاجتمند، درویش، عایل، گدا، محتاج، مستمند، مسکین، مفتقر

متضاد نیازمند : بی نیاز، غنی

فارسی به انگلیسی

needy, necessitous


necessitous, needful, needy, poor

فارسی به عربی

ضروری , محتاج

مترادف و متضاد

تهی‌دست، حاجتمند، درویش، عایل، گدا، محتاج، مستمند، مسکین، مفتقر ≠ بی‌نیاز، غنی


destitute (صفت)
عاری، خالی، بی چاره، نیازمند، لات و لوت

needy (صفت)
محتاج، فقیر، نیازمند، مستمند

needful (صفت)
ضروری، نیازمند، نا گزیر، لازم، بایا، مایحتاج

فرهنگ فارسی

حاجت، محتاج بودن بچیزی، تهیدستی، نیازمندی
( صفت ) حاجتمند محتاج : (( هرکه بر خود در سوال گشاد تا بمیرد نیازمند بود . ) ) ( گلستان . چا. فروغی . بخ . ۱۱۳ )
محتاج ٠ حاجتمند ٠ نیاز ومند ٠ یا مستحق ٠ یا بی نوا ٠ یا نیازگر ٠

فرهنگ معین

(مَ ) (ص . ) محتاج ، حاجتمند.

لغت نامه دهخدا

نیازمند. [ م َ ] ( ص مرکب ) محتاج. حاجتمند. ( ناظم الاطباء ). نیازومند :
هر آنکه دشمن تو باشد و مخالف تو
نیازمند شراب و نیازمند طعام.
فرخی.
این قوم را هیچ خوش می نیاید که ما مردی را برکشیم تا همیشه نیازمند ایشان باشیم. ( تاریخ بیهقی ص 412 ).
هستم یگانه عاصی و عاصی چو من بسی است
جمله نیازمند به فضل تو سال و ماه.
سوزنی.
سیراب کن بهار خندان
فریادرس نیازمندان.
نظامی.
آن کوست نیازمند سودی
گر من بدمی چه چاره بودی.
نظامی.
هرکه بر خود در سؤال گشاد
تا بمیرد نیازمند بود.
سعدی.
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد.
حافظ.
|| مستحق :
ما کز تو چنین سپر فکندیم
گر عفو کنی نیازمندیم.
نظامی.
|| بی نوا. ( ناظم الاطباء ). فقیر. تنگدست. مسکین. معدم :
تو مهتری و نیازمندی
نشنود کسی مهی بدینسان.
ناصرخسرو.
با فلک دی نیازمندی گفت
چون منت گر نیازمند کنند.
انوری.
|| نیازگر. ملتجی : به تقلید اسلاف در آن معابد نیازمند شده. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 414 ).

فرهنگ عمید

۱. محتاج، حاجتمند.
۲. تهیدست.
۳. [قدیمی، مجاز] سالک.

واژه نامه بختیاریکا

امداد کن

جدول کلمات

مسکین

پیشنهاد کاربران

کسی که به کمک نیاز دارند

حاجتمند

تهی دست بودن


فقیر
تهی دست
حاجتمند
کسی که به چیزی نیاز دارد

In want


کلمات دیگر: