پوز
فارسی به انگلیسی
snout
فرهنگ فارسی
گرداگرددهان جانوران چهارپا، بتفوز، بتپوز
( اسم ) تن. درخت ساق. درخت .
کلمه فرانسوی مصطلح در موسیقی
( اسم ) تن. درخت ساق. درخت .
کلمه فرانسوی مصطلح در موسیقی
فرهنگ معین
(اِ.) 1 - پیرامون دهان جانوران چهارپا. 2 - دهان .
(اِ. ) = پوزه : تنه درخت ، ساقة درخت .
(اِ. ) ۱ - پیرامون دهان جانوران چهارپا. ۲ - دهان .
(اِ. ) ۱ - پیرامون دهان جانوران چهارپا. ۲ - دهان .
(اِ.) = پوزه : تنه درخت ، ساقة درخت .
لغت نامه دهخدا
پوز. ( اِ ) پیرامون دهان. پوزه. بتفوز. فطیسة. فنطیسة. فرطوسة. فرطیسة. ودر لغت نامه اسدی نخجوانی آمده است : پوز و بتفوز، این هر دو نام بمردم و بهایم توان گفت. زفر. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ). و صاحب غیاث اللغات گوید: بینی چهارپایان و چهره بهایم. پوژ. کلفت. ( اسدی در معنی کلمه بتفوز ). لفج. نول. لُنج. فرنج. پیرامن دهان. فوز. گرد دهان. پیش دهن ستور. نس. پیرامون و گرداگرد دهان جانوران و مردم. گردا گرد لب. ( شرفنامه ) :
امروز باز پوزت ایدون بتافته ست
گوئی همی به دندان خواهی گرفت گوش.
چشمها پر ز سرمه کرده چو یوز.
پوز روزی بدیگش اندر کرد.
سهم او پوزبند شیران است.
که بترسد که بشکند پوزش.
کی شود دریا بپوز سگ نجس.
شمع کی میرد بسوزد پوز او.
پوز و زانو زان خطا پرخون کنم.
روی پنهان می کند زایشان بروز
تا سوی باغش بنگشایندپوز.
قوس نورت تیردوزش می کند.
شد گواه مستی دلسوز او.
که نگردد با تو او هم طبع و کیش.
همچون شکرش لبی و پوزی.
دشنام دعا بود از آن پوز.
- پک و پوز ؛ بد پک و پوز؛ بدقیافه.
- دک و پوز ؛ دک و پوز کسی را خرد کردن ؛ او را سخت مغلوب کردن.
پوز. [ پُز ] ( فرانسوی ، اِ ) پُز. مأخوذ از کلمه فرانسوی مصطلح در موسیقی. مکثی که برابر یک ضرب باشد. || علامتی که این مکث را برساند.
امروز باز پوزت ایدون بتافته ست
گوئی همی به دندان خواهی گرفت گوش.
منجیک.
وز پی صیدآهوی خوش پوزچشمها پر ز سرمه کرده چو یوز.
سنائی.
از قضا گاو زال از پی خوردپوز روزی بدیگش اندر کرد.
سنائی.
سعی او بازوی دلیران است سهم او پوزبند شیران است.
سنائی.
دور دارد شب خود از روزش که بترسد که بشکند پوزش.
سنائی.
کی شود خورشید از پف منطمس کی شود دریا بپوز سگ نجس.
مولوی.
آنکه بر شمع خدا آرد پفوشمع کی میرد بسوزد پوز او.
مولوی.
در سر آیم هر دم و زانو زنم پوز و زانو زان خطا پرخون کنم.
مولوی.
|| توسعاً دهان : روی پنهان می کند زایشان بروز
تا سوی باغش بنگشایندپوز.
مولوی.
فلسفی و آنچه پوزش می کندقوس نورت تیردوزش می کند.
مولوی.
گنگ تصدیقش بکرد و پوز اوشد گواه مستی دلسوز او.
مولوی.
در مکن در کرد شلغم پوز خویش که نگردد با تو او هم طبع و کیش.
مولوی.
میرفت و هزار دیده با اوهمچون شکرش لبی و پوزی.
سعدی.
شیرین و خوش است تلخ از آن لب دشنام دعا بود از آن پوز.
عندلیب.
|| مابین لب و بینی را نیز گویند. || بمعنی ساق درخت هم آمده است. ( برهان ). تنه ؛ پوز درخت ، تنه آن ، قلب و اوسط درخت. ( آنندراج ). || منقار مرغان را نیز گفته اند. ( برهان ). و با زای فارسی هم درست است یعنی پوژ. ( برهان ).- پک و پوز ؛ بد پک و پوز؛ بدقیافه.
- دک و پوز ؛ دک و پوز کسی را خرد کردن ؛ او را سخت مغلوب کردن.
پوز. [ پُز ] ( فرانسوی ، اِ ) پُز. مأخوذ از کلمه فرانسوی مصطلح در موسیقی. مکثی که برابر یک ضرب باشد. || علامتی که این مکث را برساند.
پوز. (اِ) پیرامون دهان . پوزه . بتفوز. فطیسة. فنطیسة. فرطوسة. فرطیسة. ودر لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی آمده است : پوز و بتفوز، این هر دو نام بمردم و بهایم توان گفت . زفر. (فرهنگ اسدی نخجوانی ). و صاحب غیاث اللغات گوید: بینی چهارپایان و چهره ٔ بهایم . پوژ. کلفت . (اسدی در معنی کلمه بتفوز). لفج . نول . لُنج . فرنج . پیرامن دهان . فوز. گرد دهان . پیش دهن ستور. نس . پیرامون و گرداگرد دهان جانوران و مردم . گردا گرد لب . (شرفنامه ) :
امروز باز پوزت ایدون بتافته ست
گوئی همی به دندان خواهی گرفت گوش .
وز پی صیدآهوی خوش پوز
چشمها پر ز سرمه کرده چو یوز.
از قضا گاو زال از پی خورد
پوز روزی بدیگش اندر کرد.
سعی او بازوی دلیران است
سهم او پوزبند شیران است .
دور دارد شب خود از روزش
که بترسد که بشکند پوزش .
کی شود خورشید از پف منطمس
کی شود دریا بپوز سگ نجس .
آنکه بر شمع خدا آرد پفو
شمع کی میرد بسوزد پوز او.
در سر آیم هر دم و زانو زنم
پوز و زانو زان خطا پرخون کنم .
|| توسعاً دهان :
روی پنهان می کند زایشان بروز
تا سوی باغش بنگشایندپوز.
فلسفی و آنچه پوزش می کند
قوس نورت تیردوزش می کند.
گنگ تصدیقش بکرد و پوز او
شد گواه مستی دلسوز او.
در مکن در کرد شلغم پوز خویش
که نگردد با تو او هم طبع و کیش .
میرفت و هزار دیده با او
همچون شکرش لبی و پوزی .
شیرین و خوش است تلخ از آن لب
دشنام دعا بود از آن پوز.
|| مابین لب و بینی را نیز گویند. || بمعنی ساق درخت هم آمده است . (برهان ). تنه ؛ پوز درخت ، تنه ٔ آن ، قلب و اوسط درخت . (آنندراج ). || منقار مرغان را نیز گفته اند. (برهان ). و با زای فارسی هم درست است یعنی پوژ. (برهان ).
- پک و پوز ؛ بد پک و پوز؛ بدقیافه .
- دک و پوز ؛ دک و پوز کسی را خرد کردن ؛ او را سخت مغلوب کردن .
امروز باز پوزت ایدون بتافته ست
گوئی همی به دندان خواهی گرفت گوش .
منجیک .
وز پی صیدآهوی خوش پوز
چشمها پر ز سرمه کرده چو یوز.
سنائی .
از قضا گاو زال از پی خورد
پوز روزی بدیگش اندر کرد.
سنائی .
سعی او بازوی دلیران است
سهم او پوزبند شیران است .
سنائی .
دور دارد شب خود از روزش
که بترسد که بشکند پوزش .
سنائی .
کی شود خورشید از پف منطمس
کی شود دریا بپوز سگ نجس .
مولوی .
آنکه بر شمع خدا آرد پفو
شمع کی میرد بسوزد پوز او.
مولوی .
در سر آیم هر دم و زانو زنم
پوز و زانو زان خطا پرخون کنم .
مولوی .
|| توسعاً دهان :
روی پنهان می کند زایشان بروز
تا سوی باغش بنگشایندپوز.
مولوی .
فلسفی و آنچه پوزش می کند
قوس نورت تیردوزش می کند.
مولوی .
گنگ تصدیقش بکرد و پوز او
شد گواه مستی دلسوز او.
مولوی .
در مکن در کرد شلغم پوز خویش
که نگردد با تو او هم طبع و کیش .
مولوی .
میرفت و هزار دیده با او
همچون شکرش لبی و پوزی .
سعدی .
شیرین و خوش است تلخ از آن لب
دشنام دعا بود از آن پوز.
عندلیب .
|| مابین لب و بینی را نیز گویند. || بمعنی ساق درخت هم آمده است . (برهان ). تنه ؛ پوز درخت ، تنه ٔ آن ، قلب و اوسط درخت . (آنندراج ). || منقار مرغان را نیز گفته اند. (برهان ). و با زای فارسی هم درست است یعنی پوژ. (برهان ).
- پک و پوز ؛ بد پک و پوز؛ بدقیافه .
- دک و پوز ؛ دک و پوز کسی را خرد کردن ؛ او را سخت مغلوب کردن .
پوز. [ پُز ] (فرانسوی ، اِ) پُز. مأخوذ از کلمه ٔ فرانسوی مصطلح در موسیقی . مکثی که برابر یک ضرب باشد. || علامتی که این مکث را برساند.
فرهنگ عمید
گرداگرد دهان جانوران چهارپا، بتفوز، بتپوز.
گویش مازنی
۱مخفف پوزه ۲پیرامون لب و دهان
/pooz/ مخفف پوزه - پیرامون لب و دهان
گویش بختیاری
پوزه.
واژه نامه بختیاریکا
دم پوز
دم تاریکی
دم تاریکی
پیشنهاد کاربران
در گویش کرمان
مف، مواد چسبنده داخل بینی
مف، مواد چسبنده داخل بینی
نص
در گویش یزدی ، لب و دهان حیوان
کلمات دیگر: