کلمه جو
صفحه اصلی

موافق


مترادف موافق : جور، سازگار، مساعد، هماهنگ، دل پسند، مطلوب، مقبول، دل خواه، مناسب، درخور، شایسته، متناسب ، دمساز، متفق، متفق الرای، هم دل، هم رای، هم عقیده، همساز، هم فکر ، هم سو، یک جهت، برابر، مطابق، معادل

متضاد موافق : نامناسب، مخالف، خلاف

برابر پارسی : همرای، هماهنگ، هم داستان، همدست، همراه، یکدل، هم اندیش

فارسی به انگلیسی

agreeable, agreeing, conformable, congruous, consistent, favourable, acquiescent, accordant, aye, congenial, favorable, for, friendly, pro, seconder, suitable, sympathetic, well-disposed, yea

agreeable, agreeing, conformable, favourable


acquiescent, agreeable, accordant, aye, congenial, favorable, for, friendly, pro, seconder, suitable, sympathetic, well-disposed, yea


فارسی به عربی

متعاطف , متناسق , ودی

عربی به فارسی

سازگار , دلپذير , مطبوع , بشاش , ملا يم , حاضر , مايل


مترادف و متضاد

adherent (اسم)
موافق، طرفدار، پیرو، هواخواه

sympathizer (اسم)
موافق، طرفدار، همدرد، جانبدار، غمخوار

disciple (اسم)
موافق، طرفدار، پیرو، هواخواه، سالک، حواری، شاگرد، مرید

consonant (صفت)
موافق، هم اهنگ، همخوان

consentaneous (صفت)
مناسب، موافق، دارای اتفاق اراء

consenting (صفت)
موافق

accordant (صفت)
مطابق، موافق، جور

according (صفت)
مطابق، موافق، بر وفق

agreeing (صفت)
مطابق، موافق، متوافق

compliant (صفت)
موافق، مهربان، خوشخو

congruent (صفت)
موافق، متجانس

compatible (صفت)
موافق، جور، سازگار، همساز، دمساز

concordant (صفت)
قبول کننده، موافق، جور، خوش اهنگ، هم نوا، هم اهنگ

concurrent (صفت)
موافق، متوافق، هم زمان، متقارن، در یک وقت واقع شونده

قید ≠ نامناسب


جور، سازگار، مساعد، هماهنگ


دل‌پسند، مطلوب، مقبول، دل‌خواه


مناسب، درخور، شایسته، متناسب


۱. جور، سازگار، مساعد، هماهنگ
۲. دلپسند، مطلوب، مقبول، دلخواه
۳. مناسب، درخور، شایسته، متناسب ≠ نامناسب
۴. دمساز، متفق، متفقالرای، همدل، همرای، همعقیده، همساز، همفکر ≠ مخالف
۵. همسو، یکجهت
۶. برابر، مطابق، معادل ≠ خلاف


فرهنگ فارسی

همرای، همراه، سازگار
( اسم صفت ) ۱ - هم رای هم فکر جمع : موافقین . ۲ - مناسب سازگار.

فرهنگ معین

(مُ فِ ) [ ع . ] (اِ فا. ) سازگار، مطابق ، هم رأی .

لغت نامه دهخدا

موافق. [ م ُ ف ِ ] ( ع ص ) سازوار. ( از منتهی الارب ) ( از متن اللغة ). سازوار و مطابق و هم آهنگ. ( از یادداشت مؤلف ) ( ناظم الاطباء ). سازگار. سازنده. مناسب و متناسب بهم. جور. سازگاری کننده. همساز. عشیر. هم آهنگ. مناسب. ملایم. ملایم مزاج. درخور. ( یادداشت مؤلف ) : شرابی که نه تیره بود و نه تنک چون نیک آید موافق ترین شرابهاست. ( نوروزنامه ). شراب مویزی ، آنچه از او صافی باشد مانند شراب ممزوج باشد،میل به خنکی دارد و موافق است محروران را. ( نوروزنامه ). اگر به مسهل حاجت آید مطبوخ شاه تره موافق باشد.( ذخیره خوارزمشاهی ). غذا سمانی و عدسی و ریواج... موافق تر باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). ماءالعسل در این وقت سخت موافق باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). اگر حرارت قوی نباشد کشمش موافق است. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
این موافق صورت و معنی که در چشم من است
از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را.
سعدی.
- باد موافق ؛ باد مراد. ( یادداشت مؤلف ) ( ناظم الاطباء ). باد شرطه. ( یادداشت مؤلف ).
- موافق حال ؛ مناسب حال. منطبق با وضع و حال و دمساز با مزاج کسی : ابیات بوتمام طایی موافق حال و مطابق وقت او آمد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 362 ). گفت این موافق حال من نگفتی و جواب سؤال من نیاوردی. ( گلستان ).
- موافق شدن ؛ هم آهنگ شدن. سازگار گشتن. سازوار و همرای شدن. توافق نمودن.
|| مقبول و پسندیده. ( ناظم الاطباء ). مورد پسند و دلخواه.
- موافق آمدن ؛ مناسب و شایسته به نظر رسیدن. مقبول و پسندیده افتادن : درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمی سازد... امیر را استوار آمد و موافق و دستوری داد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366 ). من دانم که ترا این موافق نیاید. اما با خرد رجوع کن و شعار خود برگیر. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203 ).
- موافق افتادن ؛ پسندیده آمدن. مقبول آمدن : شیر را این سخن [ سخن دمنه ] موافق افتاد. ( کلیله و دمنه ). امیرناصرالدین را این سخن موافق افتاد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 31 ).
|| مطابق. برابر. طِبق. طَبَق. طبیق. طبیقة. طِباق. ( منتهی الارب ). مُوافِق ِ؛مطابق ِ. برابرِ. مقابل مخالف ِ. ( یادداشت مؤلف ) : قوت پادشاهان... نصرت بر دشمنان و داد که دهند موافق ِ فرمانهای ایزد. ( تاریخ بیهقی ). امیرالمؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم... هرچند برحق بودیم به فرمان وی تا موافق ِ شریعت باشد. ( تاریخ بیهقی ).رای همگنان در مشیت است که صواب آید یا خطا. پس موافق ِ رای ملک اولیتر. ( گلستان ). به حکم آن که نمی بینم مر ایشان را فعلی موافق ِ گفتار. ( گلستان ). گفتم غلطکردی که موافق ِ نص قرآن است. ( گلستان ).

موافق . [ م ُ ف ِ ] (ع ص ) سازوار. (از منتهی الارب ) (از متن اللغة). سازوار و مطابق و هم آهنگ . (از یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). سازگار. سازنده . مناسب و متناسب بهم . جور. سازگاری کننده . همساز. عشیر. هم آهنگ . مناسب . ملایم . ملایم مزاج . درخور. (یادداشت مؤلف ) : شرابی که نه تیره بود و نه تنک چون نیک آید موافق ترین شرابهاست . (نوروزنامه ). شراب مویزی ، آنچه از او صافی باشد مانند شراب ممزوج باشد،میل به خنکی دارد و موافق است محروران را. (نوروزنامه ). اگر به مسهل حاجت آید مطبوخ شاه تره موافق باشد.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). غذا سمانی و عدسی و ریواج ... موافق تر باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). ماءالعسل در این وقت سخت موافق باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). اگر حرارت قوی نباشد کشمش موافق است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
این موافق صورت و معنی که در چشم من است
از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را.

سعدی .


- باد موافق ؛ باد مراد. (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). باد شرطه . (یادداشت مؤلف ).
- موافق حال ؛ مناسب حال . منطبق با وضع و حال و دمساز با مزاج کسی : ابیات بوتمام طایی موافق حال و مطابق وقت او آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 362). گفت این موافق حال من نگفتی و جواب سؤال من نیاوردی . (گلستان ).
- موافق شدن ؛ هم آهنگ شدن . سازگار گشتن . سازوار و همرای شدن . توافق نمودن .
|| مقبول و پسندیده . (ناظم الاطباء). مورد پسند و دلخواه .
- موافق آمدن ؛ مناسب و شایسته به نظر رسیدن . مقبول و پسندیده افتادن : درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمی سازد... امیر را استوار آمد و موافق و دستوری داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). من دانم که ترا این موافق نیاید. اما با خرد رجوع کن و شعار خود برگیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203).
- موافق افتادن ؛ پسندیده آمدن . مقبول آمدن : شیر را این سخن [ سخن دمنه ] موافق افتاد. (کلیله و دمنه ). امیرناصرالدین را این سخن موافق افتاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 31).
|| مطابق . برابر. طِبق . طَبَق . طبیق . طبیقة. طِباق . (منتهی الارب ). مُوافِق ِ؛مطابق ِ. برابرِ. مقابل مخالف ِ. (یادداشت مؤلف ) : قوت پادشاهان ... نصرت بر دشمنان و داد که دهند موافق ِ فرمانهای ایزد. (تاریخ بیهقی ). امیرالمؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم ... هرچند برحق بودیم به فرمان وی تا موافق ِ شریعت باشد. (تاریخ بیهقی ).رای همگنان در مشیت است که صواب آید یا خطا. پس موافق ِ رای ملک اولیتر. (گلستان ). به حکم آن که نمی بینم مر ایشان را فعلی موافق ِ گفتار. (گلستان ). گفتم غلطکردی که موافق ِ نص قرآن است . (گلستان ).
امید عافیت آنگه بود موافق ِ عقل
که نفس را به طبیعت شناس بنمایی .

سعدی .


- موافق ِ رای یا طبع کسی آمدن ؛ مورد قبول او شدن . مطابق نظر و خواست او قرار گرفتن : ملک از این سخن روی درهم کشیدو موافق ِ رای بلندش نیامد. (گلستان ). ملک را پند وزیر ناصح موافق ِ طبع نیامد. (گلستان ).
به دوستی که ز دست تو ضربت شمشیر
چنان موافق ِ طبع آیدم که ضرب اصول .

سعدی .


- موافق شدن ؛ منطبق شدن . مطابق شدن . انطباق داشتن . (از یادداشت مؤلف ). انطباق . مطابقه . طرتمة؛ موافق شدن چیزی به چیزی . (منتهی الارب ).
- موافق شدن چیزی با چیزی ؛منطبق شدن آن دو. بهم رسیدن آن دو :
چون لب خم شد موافق بادهان روزه دار
سر به مشک آلوده یک ماهش معطر ساختند.

خاقانی .


- موافق مرکز ؛ در اصطلاح عبارت است از فلکی که مرکز آن عالم باشد خواه ممثل و خواه مایل بود. (کشاف اصطلاحات الفنون ).
|| کسی که با امری و یا مطلبی موافقت داشته باشد. کسی که نسبت به مسأله یاکاری نظر مثبت و مساعد بدهد. کسی که در مشورتی مطلبی را تأیید کند. مؤید. موافقت کننده . تصویب کننده .
- موافق شدن دل در کاری ؛ پذیرفتن آن کار. نظر مساعد داشتن بدان کار :
دل بانو موافق شد در این کار
نصیحت کرد و پندش داد بسیار.

نظامی .


|| مطیع. منقاد :
جهان ، موافق امر تو است مگذارش
که کینه ورزد با چون منی ز روی نفاق .

خاقانی .


|| همدل . همداستان . هم آواز. هم رأی . هم زبان . هم فکر. هم پشت . یکی شده . همدست . (از یادداشت مؤلف ). هم آواز. (ناظم الاطباء). راست . (یادداشت مؤلف ). مقابل منافق . (یادداشت مؤلف ). یکرنگ . یکدل :
چون یار، موافق نبود تنها بهتر
تنها به صد بار چو نادانت همتا.

ناصرخسرو.


موافقتر دوستان آن است که از مخالف بپرهیزد. (کلیله و دمنه ). یار موافق بود و صحبت صادق . (گلستان ).
- رفیق موافق ؛ یار موافق . دوست یکدل و یکرای . یار صمیمی . (یادداشت مؤلف ) : پدرود باش ای ... رفیق موافق . (کلیله و دمنه ).
در این برف و سرما دوچیز است لایق
شراب مروق رفیق موافق .

ادیب صابر.


- یار موافق ؛ دوست همدل و همرای . رفیق یکدل و صمیمی . (یادداشت مؤلف ).
|| یار. دوست . مصاحب . رفیق . (از یادداشت مؤلف ). مرافق و همراه :
هیچ تقصیر در معزایش
مکنید ار موافقان منید.

خاقانی .


- موافق شدن ؛ همدل و صمیمی شدن :
تو گریانی ، جهان خندان موافق کی شود با تو
جهان بر تو همی خندد چرایی تو بر او گریان .

ناصرخسرو.


|| دوست صمیمی . یار همدل . مقابل مخالف :
عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیب آتش و جان مخالفان پده باد.

شهید بلخی .


|| (اصطلاح حدیث ) در اصطلاح درایه دو حدیث را گویند که اصلاً نسبت به یکدیگر تضاد و تباینی نداشته باشند بر خلاف مختلف . مقابل مختلف . (یادداشت لغت نامه ). || مانند و مشابه . (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

هم رٲی، همراه، سازگار.

فرهنگ فارسی ساره

همداستان


پیشنهاد کاربران

همساز

قبول کردن

قبول داشتن

همآوا

همسو
مخالف = ناموافق = ناهمسو

معنی موافق:جور، سازگار، مساعد، هماهنگ، دل پسند، مطلوب، مقبول، دل خواه، مناسب، درخور، شایسته، متناسب ، دمساز، متفق، متفق الرای، هم دل، هم رای، هم عقیده، همساز، هم فکر ، هم

- بمقتضای چیزی ؛ برطبق چیزی. موافق آن. مطابق آن. برحسب اقتضا و لازمه ٔ آن : جاری می سازد احوال خلق را بمقتضای فرمان خود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309 ) . خلاف پیران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه بمقتضای جهل جوانی. ( گلستان ) . و آن حضرت بمقتضای عادت پسندیده ٔ خود نخست عمرو را نصحیت فرموده به سلوک طریق هدی دلالت نمود. ( حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 547 ) .
ایزد چو کرد تعبیه در چرخ نظم کون
دادش بمقتضای رضای تو اختیار.
وحشی.
- بر مقتضای چیزی ؛ مطابق و موافق آن. ( از ناظم الاطباء ) . بمقتضای چیزی. برحسب اقتضای آن. برطبق آن چیز : و اگر عقوبت بر مقتضای شریعت باشد چنانکه قضات حکم کنند برانند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 107 ) . و بنای کارهای ملک خویش را بر مقتضای آن نهاد. ( کلیله و دمنه ) . مصداق سخن و برهان دعوی من بدید و بر مقتضای رای خویش کاری بکرد. ( کلیله و دمنه ) . مصلحت آن است که از سر بصیرت اندیشه ٔ کاملی کنی و وجه صواب بشناسی. آنچه حطام دنیوی است بر مقتضای شریعت محمد مصطفی ( ص ) به سویت قسمت رود. ( ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 189 ) . سلطان بر مقتضای سابقه ٔ نذر خویش نشاط حرکت کرد به غزوی که طراز دیباچه ٔ دیگر مغازی و مقامات باشد. ( ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 320 ) . جمله بر وفق مصلحت و مقتضای آرزو مرتب و مهیا گشت. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 43 ) . هرچه از خیر و شر. . . به ظهور می پیوندند به تقدیر حکیمی مختار منوط است. . . که صادرات افعال او بر قانون حکمت و مقتضای فضیلت و معدلت تواند بود. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 8 ) . و هرگاه که بر مقتضای آن عمل کند به شکر عملی که نهایت شکر است رسیده باشد. ( مصباح الهدایة چ همایی ص 386 ) . آن را بر مقتضای حکم خود قطع کند. ( مصباح الهدایة چ همایی ص 139 ) . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- در مقتضای چیزی ؛ مطابق و موافق آن : چه هر عضوی از اعضا که مردم آن را در مقتضای حکم شرع استعمال کنند به زبان حال گواهی دهد بر وجود ایمان در دل ایشان. ( مصباح الهدایة چ همایی ص 287 ) . و رجوع به ترکیب قبل شود.

هم اندیش

دمساز

موافق = طبق

هماهنگی
هم نظر


کلمات دیگر: