کلمه جو
صفحه اصلی

ملحق


مترادف ملحق : پیوست، پیوسته، ضمیمه، متصل، منضم، وابسته

برابر پارسی : پیوست، پیوسته، وابسته

فارسی به انگلیسی

joined

عربی به فارسی

فرعي , هم دست , ضميمه , ذيل , افزايش , الحاق , الحاقي , افزوده , ملا زم , معاون , يار , کمک(- )فرع , قسمت الحاقي , صفت فرعي , پيوستن , ضميمه کردن , پيوست , ضميمه سازي , جاسازي کردن , الحاق کردن , در جوف چيزي گذاردن , جا دادن , داخل کردن , در ميان گذاشتن , متمم , مکمل , زاويه مکمل , تکميل کردن , ضميمه شدن به , پس اورد , هم اورد


مترادف و متضاد

اسم پیوست، پیوسته، ضمیمه، متصل، منضم، وابسته


پیوست، پیوسته، ضمیمه، متصل، منضم، وابسته


فرهنگ فارسی

پیوسته، وابسته، کسی یاچیزی که بدیگری پیوسته ومتصل شده باشد
( اسم ) کسی یا چیزی که بدیگری متصل شده باشد پیوسته .
در رسنده . یا دریابنده .

فرهنگ معین

(مُ حَ ) [ ع . ] (اِمف . ) پیوسته ، متصل گشته .

لغت نامه دهخدا

ملحق. [ م ُ ح َ ] ( ع ص ) خوانده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). پسرخوانده. ملصق. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) ( از محیطالمحیط ). || چفسانیده. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). چسبانیده. ( آنندراج ). || رسانیده. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). || ( اصطلاح صرف و نحو ) فعل رباعی که مشتق از فعل ثلاثی باشد مانند شملل از شمل و بیطر از بطر. || مأخوذ از تازی ، افزوده و پیوسته و آویخته و ضمیمه شده و منسوب شده و متصل گشته و پیوندشده و چسبیده. ( ناظم الاطباء ).
- ملحق شدن ؛ پیوستن :
این بشر هم ز امتحان قسمت شدند
آدمی شکلند و سه امت شدند
یک گره مستغرق مطلق شده
همچو عیسی با ملک ملحق شده.
مولوی.
در کجور به امیرزاده رستم و امیرزاده اسکندر و امیر سلیمان شاه ملحق شد. ( ظفرنامه یزدی ).
- ملحق گردانیدن ؛ به هم پیوستن. ضمیمه کردن. متصل کردن : ملحق گردانید او را به پدران او که خلفای راشدین بودند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 307 ). مطاوعت ایشان را به طاعت خویش و رسول ملحق گردانید. ( کلیله و دمنه ).
- ملحق گردیدن ؛ پیوستن : متوجه بغداد گشته به امیرزاده ابابکر ملحق گردد. ( ظفرنامه یزدی ).

ملحق. [ م ُ ح ِ ] ( ع ص ) دررسنده. ( غیاث ) ( آنندراج ). رسنده. ( ناظم الاطباء ). || رساننده. ( غیاث )( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || دریابنده. || آنچه به آخر چیزی پیوسته شود. ( غیاث ) ( آنندراج ). || درچفساننده. ( ناظم الاطباء ).

ملحق . [ م ُ ح َ ] (ع ص ) خوانده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). پسرخوانده . ملصق . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). || چفسانیده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). چسبانیده . (آنندراج ). || رسانیده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). || (اصطلاح صرف و نحو) فعل رباعی که مشتق از فعل ثلاثی باشد مانند شملل از شمل و بیطر از بطر. || مأخوذ از تازی ، افزوده و پیوسته و آویخته و ضمیمه شده و منسوب شده و متصل گشته و پیوندشده و چسبیده . (ناظم الاطباء).
- ملحق شدن ؛ پیوستن :
این بشر هم ز امتحان قسمت شدند
آدمی شکلند و سه امت شدند
یک گره مستغرق مطلق شده
همچو عیسی با ملک ملحق شده .

مولوی .


در کجور به امیرزاده رستم و امیرزاده اسکندر و امیر سلیمان شاه ملحق شد. (ظفرنامه ٔ یزدی ).
- ملحق گردانیدن ؛ به هم پیوستن . ضمیمه کردن . متصل کردن : ملحق گردانید او را به پدران او که خلفای راشدین بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 307). مطاوعت ایشان را به طاعت خویش و رسول ملحق گردانید. (کلیله و دمنه ).
- ملحق گردیدن ؛ پیوستن : متوجه بغداد گشته به امیرزاده ابابکر ملحق گردد. (ظفرنامه ٔ یزدی ).

ملحق . [ م ُ ح ِ ] (ع ص ) دررسنده . (غیاث ) (آنندراج ). رسنده . (ناظم الاطباء). || رساننده . (غیاث )(آنندراج ) (ناظم الاطباء). || دریابنده . || آنچه به آخر چیزی پیوسته شود. (غیاث ) (آنندراج ). || درچفساننده . (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

کسی یا چیزی که به دیگری پیوسته و متصل شده باشد، پیوسته، وابسته.

پیشنهاد کاربران

مضمور


کلمات دیگر: