کلمه جو
صفحه اصلی

مرسوم


مترادف مرسوم : باب، رایج، عرفی، متداول، متعارف، مد، معمولی، معمول، مقرر، آیین، رسومات، رسم، سنت، جیره، مواجب

متضاد مرسوم : نامتداول

برابر پارسی : نهادیک، نهاده، آیین، روش، گسترش یافته، بآیین، به آیین

فارسی به انگلیسی

accustomed, canonical, ceremonial, customary, observable, prevalent, custom(ary)

custom(ary)


accustomed, canonical, ceremonial, customary, observable, prevalent


فارسی به عربی

عادی , مالوف

عربی به فارسی

حکم کردن , حکم , فرمان , قانون


مترادف و متضاد

custom (اسم)
عادت، خوی، رسم، عرف، مرسوم، سنت، حقوق گمرکی، برحسب عادت

tradition (اسم)
عادت، رسم، عرف، مرسوم، سنت، روایت متداول، عقیده رایج، عقیده موروثی

wages (اسم)
مرسوم، مزد، مقرری

habitual (صفت)
معتاد، معمولی، عادی، مرسوم، همیشگی، عادتی، مزاجی

usual (صفت)
معتاد، معمولی، متداول، عادی، مرسوم، همیشگی، معمول

common (صفت)
معمولی، پیش پا افتاده، روستایی، متعارفی، عرفی، اشتراکی، مشاع، مشترک، متداول، عام، عمومی، عادی، مرسوم، عوام، عوامانه

standard (صفت)
متعارفی، قانونی، مرسوم، متعارف، همگون

prevalent (صفت)
برتر، رایج، متداول، مرسوم، شایع، فائق

traditional (صفت)
عرفی، مرسوم، نقلی

customary (صفت)
ساده، عادی، مرسوم، معمول، عادتی

اسم ≠ نامتداول


باب، رایج، عرفی، متداول، متعارف، مد، معمولی، معمول، مقرر


آیین، رسومات، رسم، سنت


جیره، مواجب


۱. باب، رایج، عرفی، متداول، متعارف، مد، معمولی، معمول، مقرر
۲. آیین، رسومات، رسم، سنت
۳. جیره، مواجب ≠ نامتداول


فرهنگ فارسی

رسم شده، نامه، فرمان، دستور، نامه وفرمانی که ازطرف والی یاحاکم نوشته شود، آیین وعادت وروش، به معنی جیره ومواجب هم گویند
( اسم ) ۱- رسم شده قاعد. قرار داده شده مقرر: آنگاه باز مرسوم شد که هر که از حموکت آمده بود وی از جمل. خواص بود . ۲ - مکتوب و فرمانی که از طرف حاکم و والی صادر شود .۳- ( اسم ) رسم آیین عادت . ۴- جیره و مواجب اجرا و جامگی : وطبیبان باشند که از آن موقوفه مرسوم ستانند . ۵- حقی که علاوه بر مواجب به مستخدمان مخصوصا لشکریان هر سال از طرف دولت داده می شد جمع : مرسومات .

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - آنچه رسم شده ، معمول . ۲ - فرمان ، دستور. ۳ - در فارسی جیره ، مواجب .

لغت نامه دهخدا

مرسوم. [ م َ ] ( ع ص ، اِ )نعت مفعولی است از مصدر رَسم. رجوع به رسم شود. || منقوش. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). مرتسم. || نشان کرده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). داغدار. || آئین کرده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ). رسم شده و معمول شده و مستعمل. ( ناظم الاطباء ). قاعده قرار داده شده. مقرر. متداول. رجوع به شواهد همین کلمه ذیل معنی مقرری و وظیفه و مواجب شود : و آنگاه باز مرسوم شد که هر که از حموکت آمده بود وی از جمله خواص بود. ( تاریخ بخارا ص 6 ). واز مواجب مرسوم که نقد داده شود از یک تومان شصت دینار... رسوم دارد. ( تذکرةالملوک چ دبیرسیاقی ص 62 ).
- مرسوم بودن ؛ باب بودن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). معمول و متداول بودن. عادت بودن. معتاد بودن. رواج عام داشتن.
- مرسوم کردن ؛ باب کردن. معمول کردن. متداول کردن. عادت دادن.
|| رسم. آئین. عادت. || نوشته شده و مرقوم.( ناظم الاطباء ). || مکتوب و نامه ، و عامه مردم آن را بخصوص در مورد نامه های والیان و حاکمان به کار برند. ج ، مراسم و مراسیم. ( از اقرب الموارد ). || آنچه رئیس مملکت در مورد امری صادر می کند، و آن را اعتبار قانونی است. فرمان. حکم. ( ناظم الاطباء ) : و ذلک أنه برزالمرسوم الشریف لموالینا قضاةالقضاة أعزاﷲ بهم الدین أن یلزموا شهود الحوانیت. ( النقودالعربیة ص 65 ).
- مرسوم امان ؛ فرمان امان و منشور امان. ( ناظم الاطباء ).
|| رسوم و حق مأمور. ( ناظم الاطباء ). || ماهه و روزینه ، چرا که هر چه امرا و سلاطین برای کسی معین کنند آن را در دفتر خود نشان می کنند، ای می نویسند. ( غیاث ) ( آنندراج ). راتبه. مقرری. مواجب.ماهانه. سالیانه. وظیفه. ( ناظم الاطباء ). اجرا. جامگی. ادرار. رسوم. راتب : و طبیبان باشند که از وقف مرسوم ستانند. ( سفرنامه ناصرخسرو چ 3 ص 37 ). هر یک را به قدر مرتبه ، مرسوم و مشاهره معین بود. ( سفرنامه ناصرخسرو ص 84 ).
هر سال بالای چرخ مرسومم
هر روز عنای دهر ادرارم.
مسعودسعد.
گفتی این مرسوم هر سالست اینک سال شد
ظن مبر کز دادن مرسوم اندرعصمتی.
سوزنی.
بزرگوارا دانی که بنده را هر سال
به دست برّ تو باشد مبرتی مرسوم .
سوزنی.
از لبت هر سال ما را شکّری مرسوم بود
سال نو گشت آخر آن مرسوم نتوان تازه کرد.
خاقانی.

مرسوم . [ م َ ] (ع ص ، اِ)نعت مفعولی است از مصدر رَسم . رجوع به رسم شود. || منقوش . (یادداشت مرحوم دهخدا). مرتسم . || نشان کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). داغدار. || آئین کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). رسم شده و معمول شده و مستعمل . (ناظم الاطباء). قاعده ٔ قرار داده شده . مقرر. متداول . رجوع به شواهد همین کلمه ذیل معنی مقرری و وظیفه و مواجب شود : و آنگاه باز مرسوم شد که هر که از حموکت آمده بود وی از جمله ٔ خواص بود. (تاریخ بخارا ص 6). واز مواجب مرسوم که نقد داده شود از یک تومان شصت دینار... رسوم دارد. (تذکرةالملوک چ دبیرسیاقی ص 62).
- مرسوم بودن ؛ باب بودن . (یادداشت مرحوم دهخدا). معمول و متداول بودن . عادت بودن . معتاد بودن . رواج عام داشتن .
- مرسوم کردن ؛ باب کردن . معمول کردن . متداول کردن . عادت دادن .
|| رسم . آئین . عادت . || نوشته شده و مرقوم .(ناظم الاطباء). || مکتوب و نامه ، و عامه ٔ مردم آن را بخصوص در مورد نامه های والیان و حاکمان به کار برند. ج ، مراسم و مراسیم . (از اقرب الموارد). || آنچه رئیس مملکت در مورد امری صادر می کند، و آن را اعتبار قانونی است . فرمان . حکم . (ناظم الاطباء) : و ذلک أنه برزالمرسوم الشریف لموالینا قضاةالقضاة أعزاﷲ بهم الدین أن یلزموا شهود الحوانیت . (النقودالعربیة ص 65).
- مرسوم امان ؛ فرمان امان و منشور امان . (ناظم الاطباء).
|| رسوم و حق مأمور. (ناظم الاطباء). || ماهه و روزینه ، چرا که هر چه امرا و سلاطین برای کسی معین کنند آن را در دفتر خود نشان می کنند، ای می نویسند. (غیاث ) (آنندراج ). راتبه . مقرری . مواجب .ماهانه . سالیانه . وظیفه . (ناظم الاطباء). اجرا. جامگی . ادرار. رسوم . راتب : و طبیبان باشند که از وقف مرسوم ستانند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ 3 ص 37). هر یک را به قدر مرتبه ، مرسوم و مشاهره معین بود. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 84).
هر سال بالای چرخ مرسومم
هر روز عنای دهر ادرارم .

مسعودسعد.


گفتی این مرسوم هر سالست اینک سال شد
ظن مبر کز دادن مرسوم اندرعصمتی .

سوزنی .


بزرگوارا دانی که بنده را هر سال
به دست برّ تو باشد مبرتی مرسوم .

سوزنی .


از لبت هر سال ما را شکّری مرسوم بود
سال نو گشت آخر آن مرسوم نتوان تازه کرد.

خاقانی .


ساقی فریب آمیز بین مطرب نشاطانگیز بین
بازار می زان تیزبین مرسوم جان زان تازه کن .

خاقانی .


یکی از ملوک عرب را شنیدم که با مقربان همی گفت که مرسوم فلان را چندان که هست مضاعف کنید. (گلستان سعدی ). قضاة بعلت سجل و دعاوی بر عادت معهود دانگی توقع ندارند ونستانند به مرسومی که فرموده ایم قناعت نمایند. (داستان غازان خان ص 228). پیش از این عموم لشکر مغول رامرسوم و جامگی و اقطاع و تغار نبود... (داستان غازان خان ص 300). مادام که متصدی تصدیق خدمات ننماید مرسوم و جیره ٔ باغبان و خرکار باغات داده نمیشود. (تذکرةالملوک چ دبیرسیاقی ص 51). فرض ، مرسوم کردن . (از منتهی الارب ).
- مرسوم خوار ؛ مزدور و اجیر. (ناظم الاطباء).
- مرسوم خواه ؛ خواهنده ٔ مرسوم و مواجب . وظیفه خواه . اجری خوار. مقرری بگیر :
بنده مرسوم خواه پار شده ست
رسم مرسوم خواهی از شعر است .

سوزنی .


- مرسوم خواهی ؛ عمل مرسوم خواه . وظیفه خواهی :
بنده مرسوم خواه پار شده ست
رسم مرسوم خواهی از شعر است .

سوزنی .


- مرسوم دادن ؛ مواجب دادن :
همه را ده چو میدهی مرسوم
نه یکی راضی و دگر محروم .

سعدی .


- بی مرسوم ؛ بی مواجب . (ناظم الاطباء).
|| حقی که علاوه بر مواجب به مستخدمان مخصوصاً لشکریان هر سال از طرف دولت داده میشد. رزق . طَمَع. (از منتهی الارب ) : از مواجب و مرسوم عساکر که نقد داده شود تومانی سیصد و شصت و شش دینار و چهار دانگ ... (تذکرةالملوک ص 56). افتراض ، مرسوم گرفتن لشکر. فرض ، لشکر مرسوم گیر. (از منتهی الارب ).

فرهنگ عمید

۱. ویژگی هنجاری که براساس آیین یا فرهنگ در یک جامعه رایج شده است.
۲. (اسم ) [قدیمی] چیزی که از طرف والی یا حاکم به کسی داده می شود، جیره، مواجب.

دانشنامه عمومی

فراگیر.


فرهنگ فارسی ساره

به آیین


جدول کلمات

رایج

پیشنهاد کاربران

آیین مند

گسترش یافته ( واژه نامه کوچک زبان پارسی، انتشارات فرهنگ ایران ) ، روامند، باآیین و واژه بالا
گرچه بانگرشی در واژه نامه دهخدا می بینیم خود فردوسی نیز این واژه را در شاهنامه بکار برده است:
رسم
رسم . [ رَ ] ( ع اِ ) چاه پنهاکرده بخاک . ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) . چاه آب پنهان کرده در خاک . ج ، اَرْسُم و رُسوم . ( از اقرب الموارد ) .
◄ نشان یا بقیه ٔ آن . ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( کشاف زمخشری ) . نشان . ( مهذب الاسماء ) ( غیاث اللغات ) ( از فرهنگ سروری ) . نشان و اثر. ( فرهنگ رشیدی ) . ج ، رُسوم ، رُسم . ( مهذب الاسماء ) . نشانه . ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) . آنچه از آثار خانه در زمین بماند. ( از اقرب الموارد ) :
دگر هر کجا رسم آتشکده ست
که بی هیر بد جای ویران شده ست .
فردوسی .
آنجا که بود مستی ایام گذشته
آنجاست همه رسم و طلول و دمن من .
منوچهری .
تا بر آن آثارشعر خویشتن گریند باز
نی بر آثار و دیار و رسم و اطلال و دمن .
منوچهری .
ایا رسم و اطلال معشوق وافی
شدی زیر سنگ زمانه سحیقا.
منوچهری .
امروءالقیس و لبید و اخطل و اعشی و قیس
بر طللها نوحه کردندی و بر رسم بلی .
منوچهری .
♦ رسم ِ دار؛ نشانه ٔ خانه ای که با زمین هموار شده باشد ج ، رسوم . ( یادداشت مؤلف ) .
◄ نشان ناپیدا. ج ، اَرْسُم ، رُسوم .
◄ چیزی که بدان دینار را جلا دهند. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) .
◄ نوشته .
◄ چوب گنده ای که بدان انبار را مهر کنند. تمغا. ( ناظم الاطباء ) . دَج ( در تداول قزوین و آذربایجان ) . تمغا، و آن چوبیست گنده که بدان انبارها را مهر کنند. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) . جوالیقی در شرح کلمه ٔ �روسم � گوید: فارسی و معرب است و. . . و آن رسم است که بدان مهر کرده میشود. ( از المعرب جوالیقی ص ١٦٠ ) .
◄ داغ و نشان . ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) .
◄ به آنچه در مقابل حقیقت قرار دارد اطلاق شود. شاعری گفته است : �اری ودکم رسماً و ودی حقیقة�، و آن مولد است . ( از اقرب الموارد ) .


رسم . [ رَ ] ( ع مص ) محو کردن باران خانه ها را و باقی گذاشتن نشان آنها را چسبیده بر زمین : رسم الغیث الدیار رسماً. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) .
◄ نشان کردن بنا را. ( ناظم الاطباء ) .
◄ نوشتن . ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ) ( از اقرب الموارد ) . نبشتن کتب و خط. ( منتهی الارب ) ( از نشوءاللغة ص ٥ ) ( از اقرب الموارد ) .
◄ کار فرمودن کسی را. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) . امر کردن کسی را به انجام دادن چیزی . ( از اقرب الموارد ) .
◄ غایب شدن در زمین . ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) .
◄ مهر کردن خرمن . ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ) . دج کردن ( درتداول قزوین ) . مهر نهادن . ( دهار ) . مهر کردن . ( مصادر اللغه ٔ زوزنی ) .
◄ نهادی نهادن . ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ) .
◄ نهادی نهادن ، یعنی بنشانی و قانون . ( یادداشت مؤلف ) .
◄ نشان سرای با زمین هموار شدن . ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) . ناپیدا شدن نشان . ( تاج المصادر بیهقی ) .
◄ اثر گذاشتن . ( از نشوءاللغة ص ٥ ) . اثر گذاشتن ناقه در زمین . ( از اقرب الموارد ) .
◄ رسم ِ اسقف به کسی ؛ دادن درجه ای از درجات کلیسابر وی ، و اسم آن رِسالَة است . ( از اقرب الموارد ) .



رسم . [ رَ ] ( ع اِ ) طریق و آیین . ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) . آیین و روش و منوال و طرز و شیوه و قاعده و قانون و طریق و وضع. ( ناظم الاطباء ) . آیین و روش . ج ، رسوم ، مَراسِم . ( آنندراج ) . قاعده و قانون و این لفظ عربیست . ( از غیاث اللغات از سراج اللغات ) . نهاد. ( فرهنگ سروری ) . قاعده و آداب . ( از لغات ولف ) . سنت . مقررات . ( یادداشت مؤلف ) . بمعنی قاعده و قانون و طرز و اسلوب ، و خود عربیست که در فارسی نیز بهمین معنی بکار رود. ( از شعوری ج ٢ ص ١٠ ) . آیین و قاعده . ( فرهنگ سروری ) ( فرهنگ رشیدی ) . آیین و روش . قاعده . قانون . ( از فرهنگ فارسی معین ) ( از فرهنگ نظام ) . آیین . ( غیاث اللغات از منتخب اللغات و برهان ) . بمعنی آیین و روش بفارسی با لفظ گرفتن و آوردن و داشتن و نهادن و بر جای داشتن و پخته کردن و بردن و دیدن و انداختن و برافکندن و برداشتن و زدودن و شکستن و برخاستن و برافتادن مستعمل . ( آنندراج ) . شیوه و عادت متعارف . ( از برهان ) ( از لغت محلی شوشتر ) :
چنین است رسم سپنجی سرای
نخواهد که مانی بدو در بجای .
فردوسی .
چنین است رسم سرای جهان
همی راز خویش ازتو دارد نهان .
فردوسی .
چنین است رسم سرای فریب
گهی بر فراز و گهی بر نشیب .
فردوسی .
چنین است رسم سرای سپنج
گهی ناز ونوش و گهی درد و رنج .
فردوسی .
زبهر رسم همی نیزه را سنان سازد
وگرنه نیزه ٔ او را به کار نیست سنان .
فرخی .
آیین جهان رسم جهاندار فریدون
بر شاه جهاندار فری باد و همایون .
عنصری .
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک بارت عز و بیداری تنه .
منوچهری .
و هرچند سلطان در این باب فرمانی نداده است از شرط و رسم در نتوان گذشت . ( تاریخ بیهقی ) . چند کار سلطان مسعود برگذارد همه بانام آنها را نیز بباید نبشت که شرط و رسم تاریخ این است . ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٣٤٤ ) . چه چاره داشتم که دوستی همگان به جای نیاوردمی که این از رسم تاریخ دور نیست . ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٢٥٥ ) .
چون بدین اندر محمد را بباشی دوستدار
رسمها بوجهل وار اندر جهالت چیست پس .
ناصرخسرو.
ز حجت پند بشنو کآگهست او
ز رسم چرخ دوار ستمکار.
ناصرخسرو.
این بود همیشه رسم گیتی
شادیش غم است و شکّرش سم .
ناصرخسرو.
چون این رسمها را ببینی بدان
که این بیشتر بهر روی و ریاست .
ناصرخسرو.
و آن دختر را برسم غلامان کلاه برنهادند و برفتند. ( اسکندرنامه ) .
به رسم رفته چو رامشگران و خوش دستان
یکی بساخت کمانگه یکی نواخت رباب .
مسعودسعد.
هرگاه این رسم مستمر گشت ، همگان در سر این غفلت شوند. ( کلیله و دمنه ) .
پس به نیکان کجا بد اندیشم
رسم و سنت چگونه گردانم .
خاقانی .
هست طریق غریب نظم من از رسم وسان
هست شعار بدیع شعر من از پود و تار.
خاقانی .
مهر بریدن ز دوست مذهب ما نیست
لیک چنین هم طریق و رسم ترا بود.
خاقانی .
و نظام مملکت و رونق دولت بقرار معهود و رسم مألوف بازگشت و بر قواعد سداد و اساس احکام استقرار و استمرار یافت . ( سندبادنامه ص ١٠ ) .
در توحید زن کآوازه داری
چرا رسم مغان را تازه داری .
نظامی .
رسم ستم نیست جهان یافتن
ملک به انصاف توان یافتن .
نظامی .
رسم ضعیفان به تو نازش بود
رسم تو باید که نوازش بود.
نظامی .
حالی از آن خطه قلم برگرفت
رسم بدو راه ستم برگرفت .
نظامی .
مرغ خانه اشتری را بی خرد
رسم مهمانش به خانه می برد.
مولوی .
خوشدلی در کوی عالم روی نیست
زآنکه رسم خوشدلی یک موی نیست .
عطار.
عجب مدار که رسمی است در زمانه قدیم
که سایلان نتوانند سایلان را دید.
اثیر اومانی .
شنیدم که شاپور دم درکشید
چو خسرو به رسمش قلم درکشید.
( بوستان ) .
قصه ٔ لیلی مخوان و غصه ٔ مجنون
عشق تو منسوخ کرد رسم اوایل .
سعدی .
روز وصلم هست کوتاه و شب هجرم دراز
کز دم سردم جهان رسم زمستان یافته ست .
امیرخسرو دهلوی .
وگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
بیفشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت .
حافظ.
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار
حاشا که رسم جور و طریق ستم نداشت .
حافظ ( از ارمغان آصفی ) .
وآنکه گیسوی ترا رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من مسکین داد.
حافظ.
پرسیدن یاران کهن رسم قدیم است
چونست که این رسم به عهد تو برافتاد.
کمال خجندی .
ای قاعده ٔمهر و وفا کرده فراموش
این رسم چه رسم است و چه آیین که تو داری .
خواجه آصفی .
بیش ازین رسم میانداری نمی آید ز من
در دکان خودفروشی چند دلالی کنم .
تأثیر اصفهانی .
درآن مکان که تو از راه قدر بنشینی
زمانه رسم گسستن از آن مکان برداشت .
ثنای مشهدی ( از ارمغان آصفی ) .
آمد شرف براه مکان تو جان سپرد
رسم وفا به مردم عالم نمود و رفت .
شرف قزوینی ( از ارمغان آصفی ) .
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
یا ز جانان یا ز جان بایست دل برداشتن .
قاآنی .
♦ اسم و رسم ؛ مراد مشخصات ظاهری و حد رسم منطقی است و اصطلاحاً شهرت و خاندان و شرف و بزرگی و جلال . نام و نشان . آوازه واثر. تشخص و سرشناسی : هفتادواند تن را به بخارا آوردند که اسمی و رسمی و خاندانی داشتند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ١٠٢ ) .
♦ با اسم و رسم ؛ مشهور و دارای بزرگی و جلال . مشخص و سرشناس و نامور.
♦ برسم ؛ برطبق قاعده . از روی آیین و شیوه ٔ معمول . رسمی . بر قرار و طریق مقرر : بامدادان در صفه ٔ بزرگ بار داد [ مسعود ] و حاجبان برسم می رفتند پیش . ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ١٣٨ ) . بازگشت بدانکه مواضعه نویسد برسم . ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٢٨١ ) . در تاریخ محابا نیست آنانکه با ما به آمل بودند اگر این فصول بخوانند داد خواهند داد و بگویند که من آنچه نبشتم برسم است . ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٤٧٠ ) . رسول را به جایگاه نیکو فرودآوردند و پیش تخت بردند سخت برسم پیش آمد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٤٣ ) .
♦ بی اسم و رسم ؛ گمنام .
♦ رسم پرداز ؛ پردازنده به آیین و سنت . مراعات کننده ٔ قواعد ورسوم . آنکه به انجام شیوه و سنت و رسم بپردازد. آنکه رعایت سنت و آیین بکند. که مرسوم و معمول بین مردم را رعایت کند :
به رنگ رسم پردازان تکلف می کنم بیدل
وگرنه معنی الفت عبارت را نمی تابد.
بیدل .
♦ رسم کسی را گرفتن ؛ به سنت وی عمل کردن . طریقه و آیین و شیوه ٔ او را بکار بستن . به رسم و سنت وی رفتن . بر پی او رفتن :
آفتاب دین پیغمبر محمدبِن ْ حسین
آن خداوندی که در دین رسم پیغمبر گرفت .
معزی نیشابوری ( از ارمغان آصفی ) .
۩ مرسوم او را گرفتن . مرسوم او را در قبض و در اختیار گرفتن .
♦ رسم و آیین ؛ شیوه و طریق . طریقه و آیین و سنت :
چه از رسم و آیین نوروز و مهر
زاسبان و از بنده ٔ خوب چهر.
فردوسی .
مر او را به آیین پیشین بخواست
که آن رسم و آیین بد آنگاه راست .
فردوسی .
ای جهان را تازه کرده رسم و آیین پدر
ای برون آورده ماه مملکت را از محاق .
منوچهری .
♦ رسم و راه ؛ آداب و سنن . ( یادداشت مؤلف ) :
چنین داد پاسخ که ای شهریار
همه رسم و راه از در کارزار.
فردوسی .
و رجوع به رسم و ره شود.
♦ رسم و رای ؛ رسم و راه . ( آنندراج از غوامض سخن ) :
همه زنگیان پیش خسرو بپای
فرومانده عاجز در آن رسم و رای .
نظامی ( از آنندراج ) .
♦ رسم و ره ؛ رسم و راه :
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر.
سوزنی .
شکستن سپه و دستگیر کردن خصم
نهاد و رسم و ره و سنت و شعار تو باد.
سوزنی .
و رجوع به رسم و راه شود.
♦ رسم و نهاد ؛ قاعده و قانون . ( یادداشت مؤلف ) :
بگویم ترا من نشان قباد
که او را چگونه ست رسم و نهاد.
فردوسی .
زمانش همینست رسم و نهاد
به یک دست بستد بدیگر بداد.
فردوسی .
♦ راه و رسم ؛ رسم و راه . آداب و سنن . ( یادداشت مؤلف ) . طریقه و شیوه :
که دانید کَاکنون ببندد میان
بجای آورد راه و رسم کیان .
فردوسی .
همه راه و رسم پلنگ آورم
سر سرکشان زیر چنگ آورم .
فردوسی .
که سعدی راه و رسم عشقبازی
چنان داند که در بغداد تازی .
سعدی ( گلستان ) .
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها.
حافظ.
♦ با رسم و فر ؛ باقاعده و باشکوه . بآیین و بشکوه :
ای شه و شاهی ز تو با رسم و فر
وی ملک و ملک ز تو بانهاد.
مسعودسعد.
♦ به رسم کاری بودن ؛ برای آن کار معین بودن . ( یادداشت مؤلف ) : از این مطبخ [ اسدآباد ] تا آنجا که وی بودی خوردنیها دست بدست غلامان مطبخ بدادندی از بسیاری بندگان که به رسم این کار بود. ( مجمل التواریخ و القصص ) .

◄ ترتیب وانتظام . دستور. وضع. ( ناظم الاطباء ) . قواعد و مقررات : بنده غریب است میان این قوم و رسم این خدمت نمی شناسد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٣٨٠ ) .
◄ عادت و خوی . ( ناظم الاطباء ) . دأب . ( یادداشت مؤلف ) . عادات . ( لغات ولف ) . معمول و متعارف . ( ناظم الاطباء ) ( یادداشت مؤلف ) . روشی که قانون آن را در روابط افراد معتبر می داند. حقوق عادی . عرف و عادت . ( فرهنگ فارسی معین ) :
به هر سال یک بار کردی چنان
برفتی بدان رسم در سیستان .
فردوسی .
آنچه رسم است که اولیای عهود دهند از غلام و تجمل و آلت و کدخدایی . . . هرچه تمامتر ما را فرمود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٢١٤ ) . گفت صواب باشد که مسعدی را فرموده آید تا نامه ای نویسد هم اکنون به خوارزمشاه چنانکه رسم است که وکیل درنویسد و بازنماید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٣٣١ ) . رسم بود که روز آدینه احمد پگاه تر بازگردد همگان به سلام وی روند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٣٢٧ ) . آنچه می یافتند می ستدند و اندک چیزی به خزانه می رسید که بیشتر می ربودند چنین که رسم است و در چنین حال باشد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٤٥٩ ) . عبدالجبار پسر وزیر آنجا برسولی فرستاده آید با دانشمندی و خدمتکارانی که رسم است . ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٣٨٣ ) .
عادت و رسم این گروه ظلوم
نیک ماند چو بنگری به ظلیم .
؟ ( از تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٣٨٨ ) .
خوی نیکو و داد را بلفنج
کاین دو سیرت ز رسم احرار است .
ناصرخسرو.
گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم
همواره پیش دیو بداندیش چاکرند.
ناصرخسرو.
مرداسنگ . . . و هنج از هر یکی نیم درمسنگ و نیم مرهم سازند چنانکه رسم است . ( ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) . همه را بکوبند و به انگبین بسرشند چنانکه رسم است . ( ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) .
رسم ترکانست خون خوردن ز روی دوستی
خون من خورد و ندید از دوستی در روی من .
خاقانی .
خمیده بیدش از سودای خورشید
بلی رسم است چوگان کردن از بید.
خاقانی .
اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت رسم سؤال از جهان برخاستی . ( گلستان ) .
رسم است که مالکان تحریر
آزاد کنند بنده ٔ پیر.
سعدی ( گلستان ) .
دانمت آستین چرا پیش جمال می بری
رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری .
سعدی .
نمی دانم به هر جایی که هستی
خلاف رسم و عادت کن که رستی .
شبستری .
بکلی دور شو از رسم و عادت
بگو از جان و دل قوت شهادت .
پوریای ولی ( از ارمغان آصفی ) .
هر دهی رسم و عادتی دارد.
اوحدی .
مکتوب گاهی رسم بود از کلک گوهربار تو
منسوخ کرد آن رسم هم کم لطفی بسیار تو.
فضل اردستانی .
نی اضطراب کرده بدل جای نه سکون
کز زلف بیقرار تو رسم قرار بود.
واله هروی .
♦ بی رسمی ؛ رفتار و عمل خارج از اصول متعارف . حرکت خلاف عرف و قاعده و قانون . ظلم . ( یادداشت مؤلف ) : این زن پیش رسول ملک روم بنالید و گفت مرا شوی بود و از بزرگان مصر بود بمرد و این خانه ٔ مرا بی رسمی کردند و رسول او را گفته بود که تو و خانه ٔ تو از این ملک برهانم . ( ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ) .
♦ رسم رفتن ؛ معمول شدن . متداول گشتن : رسم رفته است که چون وزارت به محتشمی دهند آن وزیر مواضعه نویسد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٢٠٧ ) .

◄ رواج .
◄ معامله . ( ناظم الاطباء ) .
◄ خدمتکار نزدیک مانند آبدار و جامه دار. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ) ( از لغت محلی شوشتر ) . خدمتکار نزدیک . ( فرهنگ اوبهی ) .
♦ به رسم بودن ؛ پیشکار بودن . جزو عمال امیر یا بزرگی قرار داشتن . ( فرهنگ فارسی معین ) .

◄ وظیفه و مشاهره . ( ناظم الاطباء ) . وظیفه و مواجب . ( فرهنگ نظام ) . مجازاً، بمعنی راتبه و وظیفه . ( آنندراج ) . مقرری . مستمری . ( یادداشت مؤلف ) . بمجاز، به معنی وظیفه و مشاهره . ( غیاث اللغات از سراج اللغات ) . وظیفه و مواجب که به نوکران دهند، و در این معنی نیز عربیست . ( از فرهنگ رشیدی ) . عوارض . حق العمل . ( فرهنگ فارسی معین ) :
رسم شعرا از تو هزار و دوهزار است
آخر ده هزاری شوی و بیست هزاری .
فرخی .
ناخوانده شعرهای دو جشن از پی دو جشن
کس کرد نزد من که بیا رسمها ببر.
فرخی .
گرانی آمدش از من بدل مگر که چنین
بکاست رسم من و سوی من نکرد نظر.
عنصری .
امیر گفت خلیفه را چه باید فرستاد احمد گفت بیست هزار من نیل رسم رفته است . ( تاریخ بیهقی ) . و نه حد بود آنرا که نوشتکین بازگذاشت و نه اندازه از اصناف نعمت و ولایت مرو که به رسم وی بود سالار غلامان سرایی حاجب بکتغدی را داد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص ٥٤٣ ) .
رنجها را برسم دربستی
عرصه ها را به وجه بگشادی .
مسعودسعد.
و هر کسی را رسمی و معیشتی فرمودندی و هر سال بدو رساندندی بی تقاضا. ( نوروزنامه ) .
گفتی از رسم سی هزار درم
کم ز سی نیزه گیر نتوان یافت .
نظامی .
از رعیت بجای رسم و خراج
گه کمر خواستی و گاهی تاج .
نظامی .
♦ رسم الاستیفاء؛ مرسوم و مقرری دیوان مستوفیان . مستمری متصدی دفترمحاسبات و امور مالی در قدیم . مؤلف تذکرة الملوک گوید : مستوفی الممالک بشرح جزو رسم الاستیفاء و غیره داشته : رسم الاستیفاء. از محال سیصدودو تومان ونه هزاروپنجاه وهشت دینار بابت . . . ( تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص ٥٩ ) .
♦ رسم الحساب ؛ مرسوم دیوان شمار وحساب و محاسبات . مقرری محاسبه . وظیفه ٔ مرسوم حسابداری . مؤلف تذکرة الملوک در شرح رسم استیفاء مستوفی الممالک گوید : رسم الحساب از محاسبات از قرارتومانی سی دینار. . . ( ص ٥٩ ) .
♦ رسم الوزارة ؛ مقرری و مرسوم شغل وزارت . مؤلف تذکرةالملوک گوید : وزیر دیوان اعلی که مواجبی ندارد و بشرح جزورسم الوزارة و غیره و انعام و رسومات در وجه . . . او مقرر است . رسم الوزارة و غیره که از محال معین بوده . . . ( ص ٥٢ ) .

◄ نبشته . ( ناظم الاطباء ) .
◄ فرمان . ( دهار ) .
◄ خطوط نقاشی و کشیدن آنها. ( فرهنگ نظام ) .
◄ شکل . پیکر. صورت . ( یادداشت مؤلف ) .
◄ بازیی است که کودکان مکتبی در کشتها و باغ روی شوخی و ذهن آزمایی کنند بدان سان که همگی گرد هم نشینند و یکی از اول گیرد و از هر یک بپرسد که چه خورده ای او می باید چیزی بگوید که یا در آن حروف رسم ، یعنی �ر، س ، م � نباشد مانند پلو و نان و غیره و یا همه ٔ حرف آنرا داشته باشد مانند �سر ماهی � و امثال آن ، اگر درست گفت ازاو بگذرد و اگر غلط گفت همه ٔ حضار بر او گویند: گه خورده ای ، و همچنین بدور گردد. ( لغت محلی شوشتر ) .
◄ ( اصطلاح صوفیه ) صفت است که در ابد جریان می یابد بوسیله ٔ آنچه در ازل جاری شده است یا در علم خدای تعالی گذشته است . ( از تعریفات جرجانی ) . در اصطلاحات صوفیه عادت را گویند رسم و هرچه بی نیت بود آن رسم وعادت باشد و بعضی گویند رسم عبارت از خلق و صفات آنهاست که ماسوی اﷲ باشد و بالجمله ظواهر خلق و ظواهر شریعت را رسم گویند. ( از مصطلحات عرفانی تألیف سجادی ) . نزد صوفیه رسم مرادف عادت می باشد. . . رسم عادت را گویند عادتی که بی نیت بود. پس مرد باید که اول نیت خود را از شائبه ٔ نفسانی و داعیه ٔ شیطانی خالص گرداندو این به قوت علم می شود. مصراع : هرکه را علم نیست نیت نیست . و یا رسم عبارت از خلق و صفات اوست ، چه رسوم آثار و نشانه هاست و هرچه جز خدای باشد نشانه های الهی است که ناشی از افعال اوست . ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) . و رجوع به کتاب اخیر ذیل ص ١٩٦ و مآخذ مندرج آن شود.
◄ ( اصطلاح منطق ) تعریف شی ٔ به عرضیات مانند تعریف انسان به ماشی و ضاحک ، به خلاف حد که تعریف شی ٔ به ذاتیات باشد چون تعریف انسان به حیوان ناطق . ( ناظم الاطباء ) ( از غیاث اللغات ) . در عرف منطقیان عبارت از ممیز عرضی است . . . و یا مجموع چند عرضی است که فی الجمله موجب امتیاز معرف از ماعدا باشد. ( از فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی تألیف سجادی ) . در عرف علمای منطق قسمی از معرف در مقابل حد باشد و آن بر دوگونه است : رسم تام . . . و رسم ناقص . . . و در نزد علمای اصول رسم اخص از حد می باشد زیرا قسمتی از حد باشد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ) . آنچه از عرضیات تنها بود یا آمیخته با ذاتیات آنرا رسم خوانند پس اگر افادت تمیز کلی کند تام بود والاّ ناقص . ( اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص ٣٤١ ) :
اسم تو ز حد و رسم بیزار
ذات تو ز نوع و جسم برتر.
ناصرخسرو.




- جیره، حقوق، دستمزد

باب، رایج، عرفی، متداول، متعارف، مد، معمولی، معمول، مقرر، آیین، رسومات، رسم، سنت، جیره، مواجب

پرکاربرد

پرکاربرد

بسان واژه ی �رایج� می توان در بسیاری جاها آمیخته واژه ی �پرکاربرد� را بجای واژه ی �مرسوم� نیز به همان آرش، بکار برد.

برگرفته از پی نوشت یادداشتی در پیوند زیر:
ب. الف. بزرگمهر ۳۰ دی ماه ۱۳۹۳
https://www. behzadbozorgmehr. com/2015/01/blog - post_34. html

باب روز

شناخته شده. رایج


کلمات دیگر: