مترادف بستر : تختخواب، تشک، خوابگاه، دواج، رخت خواب، فراش، قشر، لایه، مجرای رودخانه
بستر
مترادف بستر : تختخواب، تشک، خوابگاه، دواج، رخت خواب، فراش، قشر، لایه، مجرای رودخانه
فارسی به انگلیسی
bed
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
تختخواب، تشک، خوابگاه، دواج، رختخواب، فراش
قشر، لایه
مجرای رودخانه
۱. تختخواب، تشک، خوابگاه، دواج، رختخواب، فراش
۲. قشر، لایه
۳. مجرای رودخانه
فرهنگ فارسی
( اسم ) جام. خواب گسترانیده توشک تشک متکا بالین و بالش خوابگاه رختخواب . یا بستر خواب . رختخواب . یا بستر رود . آنجا که آب از آن گذرد رودخانه ( بی آب ). یا بستر سمندر. آتش . یا بستر ناخوشی . رختخواب بیماری : ( وقتی که بربستر ناخوشی افتاده بودم شما بعیادت من نیامدید . )
زمین طبیعی یا آمادهشدهای که زیر بدنۀ راه قرار میگیرد
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
سرانجام بستر بودتیره خاک
بپرد روان سوی یزدان پاک.
به ره دیده بان تا کی آید زمان.
وز دوستی جنگ سپرداری بالین.
ز کشتگان بود ای شاه بستر و بالین.
ماهتاب آید و درخسبد در بستر ما.
نهد پهلوی خویش بر بستری.
نه خورش داد مر آن بچگکان را و نه شیر.
گاهی بسرین تاختم و گاه بپایین.
جعفر در آرزوی بوریاست.
سرانجام بستر بودتیره خاک
بپرد روان سوی یزدان پاک .
فردوسی .
زمین بستر و پوشش از آسمان
به ره دیده بان تا کی آید زمان .
فردوسی .
از آرزوی جنگ زره خواهی بستر
وز دوستی جنگ سپرداری بالین .
فرخی .
فکندگان سنان ترا بروز نبرد
ز کشتگان بود ای شاه بستر و بالین .
فرخی .
چون شب آید برود خورشید از محضر ما
ماهتاب آید و درخسبد در بستر ما.
منوچهری .
ننشیند از پای و نی یک زمان
نهد پهلوی خویش بر بستری .
منوچهری .
کردشان مادر بستر همه از سبز حریر
نه خورش داد مر آن بچگکان را و نه شیر.
منوچهری .
در بستر بد، یار و من از دوستی او
گاهی بسرین تاختم و گاه بپایین .
(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی ).
خالد بر بستر خز است و بز
جعفر در آرزوی بوریاست .
ناصرخسرو.
بنگر که مرآن را خز است بستر
وین را بمثل زیر، بوریا نیست .
ناصرخسرو.
بیا بقصه ٔ ایوب صابر مسکین
بلای کرم کشید و نخفت بر بستر.
ناصرخسرو.
همی مخسبم شبها و چون تواند خفت
کسی که دارد بالین و بستر آتش و آب .
مسعودسعد.
در آرزوی روی تو هر صبحدم چو من
رخسار زرد خیزد از بستر آفتاب .
خاقانی .
تو بستر من ز خاک رفته
من رفته بترک خواب گفته .
نظامی .
دست بر سر پای در گل مانده ای
خشت بالین خاک بستر داشتن .
عطار.
خواب از خمار باده ٔنوشین بامداد
بربستر شقایق خود روی خوشتر است .
سعدی (بدایع).
و از بستر نرمش بخاکسترگرم نشانید. (گلستان ).
شب رحلت هم از بستر روم تا قصر حورالعین
اگردر وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم .
حافظ.
و هیچ بستری و فرشی نینداخته بود و ریگها در پشت و پهلوی او کوفته میشدند. (تاریخ قم ص 292).
چسان به بستر آسودگی نهم پهلو
مرا که خواب پریشان بزیر بالین است .
صائب (از آنندراج ).
اگر تو پنبه ٔ غفلت برآوری از گوش
هزار بستر آرام میشود فربه .
صائب (ازآنندراج ).
بسکه شبها آتشم از تاب دل در بسترست
کس نداند کاین منم یا توده ٔ خاکسترست .
یغما (از فرهنگ ضیا).
- بر بستر عیش و حضور ؛ در رختخواب راحت و بهجت . (ناظم الاطباء).
- بستر آسایش ؛ بستر راحت :
بهر وادی که شوقم بستر آسایش اندازد
ره خوابیده پهلو میزند بر خواب مخملها.
فطرت مهدی (از آنندراج و ارمغان آصفی ).
- بستر آسودگی ؛ بستر استراحت .
- بستر افکندن ، افگندن ؛ رختخواب انداختن . گستردن :
در میان خلق نتوان بستر راحت فکند
سر نهم بر دامن صحرا چو خواب آید مرا
میرزا رضی دانش مشهدی (از آنندراج و ارمغان آصفی ).
و رجوع به فرهنگ فارسی معین : بستر افکندن شود.
- بستر انداختن ؛ بستر افکندن . برخوابه گستردن ، پهن کردن . و رجوع به فرهنگ فارسی معین : بستر انداختن شود.
- بستر بازکاشت ؛ جایی است که نهالها را پس از یک یا دو سال از بستر تخم و گاهی از جنگل بدان منتقل میکنند تا ریشه ها بزرگتر و فراوانتر شود و پس از یک یا دو سال از آنجا بمحل اصلی نقل میگردد. (جنگل شناسی ساعی چ 1329 هَ . ش . دانشگاه طهران ص 64).
- بستر تخم ؛ گاهی تخمدان نیزاصطلاح میشود محلی است که تخم درخت را در آن میکارند. (جنگل شناسی ساعی ایضاً).
- بستر خواب ؛ رختخواب و برخوابه :
بزیر اندرون بستر خواب کرد
میانش پر از در خوشاب کرد.
فردوسی .
بچگانش بنهادند تن خویش در آب
نچمیدند و نجنبیدند از بسترخواب .
منوچهری .
غفلت بیدرد میگردد زیاد از حرف تلخ
بستر خواب کباب خام باشد از نمک .
صائب (از آنندراج ).
- بستر خواستن ؛ طلب بستر کردن :
بهر صورت که در کوی بتان افتادم افتادم
نخواهم بستر و بالین برنگ خون خوابیده .
آرزو اکبرآبادی (از ارمغان آصفی ).
- بستر راحت ؛ بستر آسایش :
در میان خلق نتوان بستر راحت فکند
سر نهم بر دامن صحرا چو خواب آید مرا.
میرزا رضی دانش مشهدی . (از آنندراج و ارمغان آصفی ).
- بستر رُفتن ؛ نظافت کردن رختخواب . تمیز کردن جامه ٔ خواب :
تو بستر من ز خاک رفته
من رفته بترک خواب گفته .
نظامی .
- بستر رود ؛آنجا که آب از آن گذرد.
- || رودخانه (بی آب ). (فرهنگ فارسی معین ). بستر رود را قدما نیاورده اند و بجای آن رودکده استعمال کرده اند رجوع به رودکده شود. وادی . دره .گلال . اودیه . رودخانه . معبر.
- بستر رومی ؛ نوعی بستر بوده است : .... چون خلیفه ٔ مقتدر در بغداددر حرم بر بستر رومی و مقراضی خفته باشد و بره و حلوا میخورد و کنیزکان ماهروی ملازمت او کنند... (النقض ص 64).
- بستر ساختن ؛ بستر فراهم ساختن بستر تهیه کردن : هر که از آتش بستر سازد... خواب او مهنا نباشد. (کلیله و دمنه ).
ز آب روشن سازیم بستر و بالین
ز خاک تیره برآریم لؤلؤی شهوار.
ازرقی هروی (از ارمغان آصفی ).
- بستر سمندر ؛ کنایه از آتش باشد که آن را به عربی نار گویند. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (رشیدی ) (ناظم الاطباء) (مجموعه ٔ مترادفات ص 6).
- بستر شناختن ؛ بر بستر وقوف یافتن :
هیچ عضوی بی بصیرت نیست در ملک جنون
ورنه چون پهلو شناسد بستر بیگانه را.
صائب اصفهانی (از ارمغان آصفی ).
- بستر شب خواب ؛ بستری که بشب بر او خواب کنند. (آنندراج ) :
تا بر سر خاکستر گلخن ننشینم
خورشید من از بستر شبخواب نخیزد.
سنائی (از آنندراج ).
- بستر شدن ؛ خوابیدن . (ناظم الاطباء).
- بستر شطرنج ؛ رُقعَه (زمخشری ). صفحه ٔ شطرنج . صحنه ٔ شطرنج .
- بستر کردن ؛ بستر فراهم آوردن :
چه باشی بنزد یکی شوربخت
که بستر کند شب ز برگ درخت .
فردوسی .
زبرجد کند کبک در کوه بالین
پرندین کند گور بر دشت بستر.
ناصرخسرو.
هوا خفته است و بستر کرده از پهلوی نومیدی
خرد مست است و بالین دارد از زانوی نادانی .
خاقانی .
کشان ریش ایشان بود تا بناف
گهی کرده بستر از آن گه لحاف .
قاسمی گنابادی (از ارمغان آصفی ).
- بستر گستردن ؛ بستر افکندن . انداختن :
از هر آن جانب که رو آری ز بس نقش بدیع
جبرئیل آنجا بگستردست گویی بستری .
جمال الدین اصفهانی (از ارمغان آصفی ).
- بستر مقراضی ؛ نوعی بستر. رجوع به بستر رومی شود.
- بستر ناخوشی ؛رختخواب بیماری : وقتی که بر بستر ناخوشی افتاده بودم شما بعیادت من نیامدید. (فرهنگ فارسی معین ).
- بستر نشستن ؛ دراز کشیدن روی رختخواب . (ناظم الاطباء). از عالم مسندنشین . (آنندراج ).
- بسترنشین ؛ بستر نشیننده . گرفتار بستر. در بستر افتاده . مریض . (فرهنگ فارسی معین ).
- بستر هجر ؛ بستر فراق :
بر بستر هجرانت بینند و نپرسندم
کای سوخته خرمن ، گو، آخر ز چه غمگینی .
سعدی (طیبات ).
- بستری بودن ؛ بیمار بودن .
- بستری شدن ؛ بیمار شدن بدان حد که ملازم بسترشود. مریض شدن و در رختخواب ماندن از شدت بیماری و درد. بستری گشتن .
- بستری کردن ؛ مریض را خواباندن . خواباندن بیمار در بیمارستان . (فرهنگ فارسی معین ).
- بستری گردیدن ؛ مریض شدن و قادر بحرکت نگردیدن . بستری گشتن . بستری شدن . (فرهنگ فارسی معین ).
- بستری گشتن ؛ مریض شدن و قادر بحرکت نگشتن . بستری گردیدن . بستری شدن .
- گوش بستر ؛ رجوع به این کلمه در جای خود شود.
- هم بستر شدن ؛ هم خوابه شدن :
درخت ساده از دینار و از گوهر توانگر شد
کنون با لاله اندر دشت هم بالین و بستر شد.
فرخی .
- || کنایت از نزدیکی و عمل جنسی کردن .
|| متکا و بالین وبالش . (ناظم الاطباء).
فرهنگ عمید
رختخواب گستردهشده؛ تشک؛ توشک.
〈 بستر رود: جایی که رود از آن میگذرد؛ رودخانه.
* بستر رود: جایی که رود از آن می گذرد، رودخانه.
دانشنامه عمومی
دانشنامه آزاد فارسی
در زمین شناسی، تودۀ سنگ رسوبی منفردی با خواص فیزیکی متمایز یا حاوی سنگواره هایی که از سنگواره های بسترهای بالایی و پایینی خود به آسانی تشخیص دادنی باشد. جداشدگی های کاملاً مشخص، که صفحه های لایه بندی نام دارند، بسترها یا چینههای متوالی را از یکدیگر جدا می کنند. عمق بستر از چند میلی متر تا چندین متر متغیر است و ممکن است در هر منطقه گسترش یابد. از این اصطلاح برای نامیدن کف پهنه های آب (بستر دریاچه)، و لایه های حاصل از فروریزش ذرات (بستر خاکستر) نیز استفاده می کنند.
فرهنگستان زبان و ادب
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
گه چوب آستان توام نازبالش است
گه خاک بارگاه توام نازبستر است.
اثیرالدین اخسیکتی.
بَستَر: جامه ی خواب، وسایل و ابزار خواب ( مانند:تُشَک، مُتَکا، بالِش، رختخواب و. . . )
نمونه: بَستَرِ بیماری
بِستَر: زمینه و امکان برای کاری - قشر، لایه، چینه، پُشته، سطح، روی - قعر، کف، تَه، عمق - وسط، میانه، مرکز
نمونه: بِستَرِ دریا