کلمه جو
صفحه اصلی

اساسی


مترادف اساسی : بنیادی، بنیادین، بنیانی، رادیکال، ریشه ای

برابر پارسی : بنیادی، بنیادین

فارسی به انگلیسی

fundamental, constitutional, basic, radical


fundamental, constitutional, basic, essential, cardinal, all-important, bare-bones, basal, bread-and-butter, capital, elementary, guts, inherent, integral, intimate, materials, organic, pirmary, primal, prime, primordial, profound, radical, rudimentary, seminal, skeletal, staple, substantial, substantive, sweeping, ultimate, underlying, fundemental

all-important, bare-bones, basal, basic, bread-and-butter, capital, cardinal, elementary, essential, fundamental, guts, inherent, integral, intimate, materials, organic, pirmary, primal, prime, primordial, profound, radical, rudimentary, seminal, skeletal, staple, substantial, substantive, sweeping, ultimate, underlying


فارسی به عربی

ارض , اساس , عضوی , کاردینال , کبیر , لحمی , مادة

مترادف و متضاد

basic (صفت)
اصلی، تهی، اساسی، بنیادی، پایه ای، بنیانی

material (صفت)
مقتضی، اساسی، جسمانی، جسمی، مادی، اصولی، کلی

net (صفت)
اصلی، خالص، اساسی، ویژه، خرج دررفته

ground (صفت)
اساسی

essential (صفت)
اصلی، عارضی، واقعی، فرض، ذاتی، اساسی، ضروری، عمده، واجب، لاینفک، بسیار لازم، اساسی ذاتی، جبلی

organic (صفت)
اصلی، حیوانی، ذاتی، اساسی، بنیانی، الی، عضوی، سازمانی، موثر درساختمان اندام، اندام دار، وابسته به شیمی الی، وابسته به موجود الی

pivotal (صفت)
موثر، محوری، اساسی

basal (صفت)
اساسی، مربوط به ته یا بنیان

fundamental (صفت)
اصلی، اساسی، بنیادی، بنیانی، تشکیل دهنده، واجب

substantial (صفت)
محکم، با وقار، مهم، ذاتی، اساسی، جسمی، قابل توجه

vital (صفت)
اساسی، حیاتی، واجب، وابسته به زندگی

basilar (صفت)
اساسی، بنیادی، پایه ای، واقع شده در پایین

cardinal (صفت)
اصلی، اساسی

earthshaking (صفت)
مهم، اساسی

meaty (صفت)
محکم، اساسی، گوشتی، گوشت دار، پرگوشت، مغز دار

primordial (صفت)
اصلی، اساسی، بسیار کهن، خاستگاهی، اصل نخستین

فرهنگ فارسی

( صفت ) منسوب به اساس آنچه به اساس و پی و بنیان پیوسته است . یا قانون اساسی . قانونی که پایه و اساس هم. قانونهای یک کشور و یک حکومت بر آن نهاده شده است .

فرهنگ معین

( اَ ) [ ع - فا. ] (ص نسب . )بنیادین ، اصولی .

لغت نامه دهخدا

اساسی. [ اَ ] ( ص نسبی ) منسوب به اساس.
- قانون اساسی ؛ قانونی که اساس و پایه حکومت مملکتی است.

فرهنگ عمید

۱. بنیادی: کار اساسی.
۲. اصلی: تفاوت اساسی.

فرهنگ فارسی ساره

بنیادین، بنیاد


جدول کلمات

بنیانی

پیشنهاد کاربران

قانون اساسی
پارسیش
دادیک پایه ای
یا دادیک بنیادین

بنیادی، بنیادین، بنیانی، رادیکال، ریشه ای

ریشه ای . . . . . .

اصولا

بنیادی


کلمات دیگر: