کلمه جو
صفحه اصلی

تنعم


مترادف تنعم : بی نیازی، تمکن، تمول، توانگری، ثروتمندی، دارایی، دولتمندی، غنا، مالداری، مکنت، نعمت ، تن آسانی، نازپروردگی، رفاه زدگی، شادخواری، نیک زیستن، به نعمت رسیدن، متنعم بودن

متضاد تنعم : فقر

فارسی به انگلیسی

living luxuriously


مترادف و متضاد

بی‌نیازی، تمکن، تمول، توانگری، ثروتمندی، دارایی، دولتمندی، غنا، مالداری، مکنت، نعمت ≠ فقر


۱. بینیازی، تمکن، تمول، توانگری، ثروتمندی، دارایی، دولتمندی، غنا، مالداری، مکنت، نعمت ≠ فقر
۲. تنآسانی، نازپروردگی
۳. رفاهزدگی، شادخواری
۴. نیکزیستن
۵. بهنعمت رسیدن، متنعم بودن ≠ فقر


فرهنگ فارسی

به نعمت رسیدن، مال وثروت پیداکردن
۱- ( مصدر ) بناز و نعمت زیستنمال و نعمت داشتن . ۲ - بنعمت رسیدن . ۳ - ( اسم ) شاد خواری تن آسانی خوشگذارانی . جمع : تنعمات .
از اعلام است . تنعم و تنعمه . دو قریه اند از اعمال عشرتها

فرهنگ معین

(تَ نَ عُّ ) [ ع . ] (مص ل . ) به ناز و نعمت زیستن .

لغت نامه دهخدا

تنعم . [ ت َ ع ُ ](اِخ ) از اعلام است . (منتهی الارب ). تَنْعُم و تَنْعُمة، دو قریه اند از اعمال صنعا. (از معجم البلدان ).


تنعم. [ ت َ ن َع ْ ع ُ ] ( ع مص ) به ناز زیستن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ) ( دهار ). فراخ و آسان زندگانی گردیدن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). مانند ترفّه و تمتع. ( از اقرب الموارد ). به ناز و نعمت پرورده شدن. ( غیاث اللغات ). به ناز و نعمت زیستن. ( آنندراج ). زندگانی فراخ و آسان وناز و نعمت. ( ناظم الاطباء ). ج ، تنعمات :
در نعمت تو اهل هنر در تنعمند
تو هم ز نعمت هنر اندر تنعمی.
سوزنی.
به تنعم جهلا را مستای
که ستودن به علوم و حکم است.
خاقانی.
اسکندر و تنعم و ملک دوروزه عمر
خضرو شعار مفلسی و عمر جاودان.
خاقانی.
تا از جمال مهد تو شروان جمال یافت
قحطش همه نعیم و نیازش تنعم است.
خاقانی.
در شبستان مرگ شد زآن پیش
که به بستان به صد تنعم شد.
خاقانی.
از تنعم نخفتی و به ترنم گفتی... ( گلستان ).
آنکه در راحت و تنعم زیست
او چه داند که حال گُرْسنه چیست ؟
( گلستان ).
دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق است
اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی.
حافظ.
- اهل تنعم ؛ کسانی که در ناز و نعمت و فراغ بال بسر برند. صاحبان نعمت و آسایش : و این [ افراط طمث ] بیشتر، اهل تنعم را افتد که غذا نیک خورند و کاری با رنج نکنند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
- در تنعم بودن ؛ در ناز و نعمت بودن. ( ناظم الاطباء ). رجوع به دیگر ترکیبهای تنعم شود.
|| جُستن ، یقال : تنعمه بالمکان ؛ ای طلبه. || برهنه پای رفتن. || ستیهیدن به راندن ستور. || یقال : تنعم قدمه ؛ ای ابتذلها. || سازواری کردن ، یقال : اتیت ارضهم فتنعمتنی ؛ ای وافقتنی. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

تنعم. [ ت َ ع ُ ]( اِخ ) از اعلام است. ( منتهی الارب ). تَنْعُم و تَنْعُمة، دو قریه اند از اعمال صنعا. ( از معجم البلدان ).

تنعم . [ ت َ ن َع ْ ع ُ ] (ع مص ) به ناز زیستن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (دهار). فراخ و آسان زندگانی گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مانند ترفّه و تمتع. (از اقرب الموارد). به ناز و نعمت پرورده شدن . (غیاث اللغات ). به ناز و نعمت زیستن . (آنندراج ). زندگانی فراخ و آسان وناز و نعمت . (ناظم الاطباء). ج ، تنعمات :
در نعمت تو اهل هنر در تنعمند
تو هم ز نعمت هنر اندر تنعمی .

سوزنی .


به تنعم جهلا را مستای
که ستودن به علوم و حکم است .

خاقانی .


اسکندر و تنعم و ملک دوروزه عمر
خضرو شعار مفلسی و عمر جاودان .

خاقانی .


تا از جمال مهد تو شروان جمال یافت
قحطش همه نعیم و نیازش تنعم است .

خاقانی .


در شبستان مرگ شد زآن پیش
که به بستان به صد تنعم شد.

خاقانی .


از تنعم نخفتی و به ترنم گفتی ... (گلستان ).
آنکه در راحت و تنعم زیست
او چه داند که حال گُرْسنه چیست ؟

(گلستان ).


دوام عیش و تنعم نه شیوه ٔ عشق است
اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی .

حافظ.


- اهل تنعم ؛ کسانی که در ناز و نعمت و فراغ بال بسر برند. صاحبان نعمت و آسایش : و این [ افراط طمث ] بیشتر، اهل تنعم را افتد که غذا نیک خورند و کاری با رنج نکنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- در تنعم بودن ؛ در ناز و نعمت بودن . (ناظم الاطباء). رجوع به دیگر ترکیبهای تنعم شود.
|| جُستن ، یقال : تنعمه بالمکان ؛ ای طلبه . || برهنه پای رفتن . || ستیهیدن به راندن ستور. || یقال : تنعم قدمه ؛ ای ابتذلها. || سازواری کردن ، یقال : اتیت ارضهم فتنعمتنی ؛ ای وافقتنی . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

فرهنگ عمید

۱. به نعمت رسیدن.
۲. به نازونعمت پرورش یافتن.
۳. مال و ثروت پیدا کردن.
۴. [قدیمی] تفاخر، جلوه فروشی: آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود / عاقبت در قدم باد بهار آخر شد (حافظ: ۳۴۰ ).

پیشنهاد کاربران

زندگی مرفه

گوهر فشاندن

- تو نازو نعمت زندگی کردن
- خوشگذرانی


کلمات دیگر: