کلمه جو
صفحه اصلی

سرنگون


مترادف سرنگون : باژگونه، سرازیر، معکوس، معلق، نگونسار، وارو، واژگون، قلع وقمع، منتکس، منقرض

فارسی به انگلیسی

head downward, inverted down, over

head downward, inverted down


over


مترادف و متضاد

باژگونه، سرازیر، معکوس، معلق، نگونسار، وارو، واژگون


قلع‌وقمع، منتکس، منقرض


۱. باژگونه، سرازیر، معکوس، معلق، نگونسار، وارو، واژگون
۲. قلعوقمع، منتکس، منقرض


فرهنگ فارسی

نگون سار، واژگون، وارون، سراگون، سرنگونسار
( صفت ) سر به پایین واژگون نگونسر نگونسار .
نگون سر . واژگون . واژون افتاده . سرازیر . یا دمر . برو .

فرهنگ معین

(سَ. نِ ) (ص مر. ) واژگون .

لغت نامه دهخدا

سرنگون. [ س َ ن ِ ] ( ص مرکب ) نگون سر. واژگون. ( آنندراج ). واژون افتاده. سرازیر :
سراسر همه دشت شد رود خون
یکی بی سر و دیگری سرنگون.
فردوسی.
بهر سو سری بود در خاک و خون
تن بدسگالان همه سرنگون.
فردوسی.
این ز اسب اندرفتاده سرنگون
وآن بزیر پای اسب اندر ستان.
فرخی.
گه ز بالا سوی پستی بازگردد سرنگون
گه ز پستی برفروزد سوی بالا برشود.
فرخی.
خداوندم نکال عالمین کرد
سیاه و سرنگونم کرد و مندور.
منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 25 ).
وگر آیی از راه پیمان برون
ز دار اندرآویزمت سرنگون.
اسدی.
ایشان همه چون سرنگون و خوارند
ایدون و تو چون سرو جویباری.
ناصرخسرو ( دیوان چ تهران ص 38 ).
حاسدت سرنگون چون کلک شود
چون ترا کلک در کتاب آید.
سوزنی.
بکشد شخص بخل را کرمش
سرنگون ز آستان درآویزد.
خاقانی.
آسمان گر نه سرنگون خیزد
درع بالای نام او زیبد.
خاقانی.
گر آنجا بود طاسکی سرنگون
دو دیده برو همچودو طاس خون.
نظامی.
تن مرزبان دید در خاک و خون
کلاه کیانی شده سرنگون.
نظامی.
مگر شاهنشه اندر قلب لشکر
نمی آید که رایت سرنگون است.
سعدی.
تا بدان میرسید که ایشان را سرنگون درمی آویختند. ( تاریخ قم ص 161 ).
- سرنگون شدن ؛ با سر به زیر افتادن.
- || مدهوش شدن. از خود بیخودشدن :
چو بوی مشک از دکان برون شد
همی کناس آنجا سرنگون شد.
عطار.
- سرنگون گشتن . رجوع به سرنگون شدن شود :
هر بزرگی که سر از طاعت تو بازکشید
سرنگون گشت ز منظر به چَه ِ سیصدباز.
فرخی.
- امثال :
فواره چون بلند شود سرنگون شود.
|| دمر. برو :
رفتم سوی طبیب و بیاورده آنچه گفت
بر پشتت اونهاده و او خفت سرنگون.
سوزنی.
عاقبت هرکه سر فروخت به زر
سرنگون همچو سکه زخم خور است.
خاقانی.
- طشت سرنگون ؛ کنایه از آسمان :
چند خونهای هرزه خواهی ریخت
زیر این طشت سرنگون بلند.
خاقانی.
- کاسه سرنگون ؛ کنایه از آسمان :

سرنگون . [ س َ ن ِ ] (ص مرکب ) نگون سر. واژگون . (آنندراج ). واژون افتاده . سرازیر :
سراسر همه دشت شد رود خون
یکی بی سر و دیگری سرنگون .

فردوسی .


بهر سو سری بود در خاک و خون
تن بدسگالان همه سرنگون .

فردوسی .


این ز اسب اندرفتاده سرنگون
وآن بزیر پای اسب اندر ستان .

فرخی .


گه ز بالا سوی پستی بازگردد سرنگون
گه ز پستی برفروزد سوی بالا برشود.

فرخی .


خداوندم نکال عالمین کرد
سیاه و سرنگونم کرد و مندور.

منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 25).


وگر آیی از راه پیمان برون
ز دار اندرآویزمت سرنگون .

اسدی .


ایشان همه چون سرنگون و خوارند
ایدون و تو چون سرو جویباری .

ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 38).


حاسدت سرنگون چون کلک شود
چون ترا کلک در کتاب آید.

سوزنی .


بکشد شخص بخل را کرمش
سرنگون ز آستان درآویزد.

خاقانی .


آسمان گر نه سرنگون خیزد
درع بالای نام او زیبد.

خاقانی .


گر آنجا بود طاسکی سرنگون
دو دیده برو همچودو طاس خون .

نظامی .


تن مرزبان دید در خاک و خون
کلاه کیانی شده سرنگون .

نظامی .


مگر شاهنشه اندر قلب لشکر
نمی آید که رایت سرنگون است .

سعدی .


تا بدان میرسید که ایشان را سرنگون درمی آویختند. (تاریخ قم ص 161).
- سرنگون شدن ؛ با سر به زیر افتادن .
- || مدهوش شدن . از خود بیخودشدن :
چو بوی مشک از دکان برون شد
همی کناس آنجا سرنگون شد.

عطار.


- سرنگون گشتن . رجوع به سرنگون شدن شود :
هر بزرگی که سر از طاعت تو بازکشید
سرنگون گشت ز منظر به چَه ِ سیصدباز.

فرخی .


- امثال :
فواره چون بلند شود سرنگون شود.
|| دمر. برو :
رفتم سوی طبیب و بیاورده آنچه گفت
بر پشتت اونهاده و او خفت سرنگون .

سوزنی .


عاقبت هرکه سر فروخت به زر
سرنگون همچو سکه زخم خور است .

خاقانی .


- طشت سرنگون ؛ کنایه از آسمان :
چند خونهای هرزه خواهی ریخت
زیر این طشت سرنگون بلند.

خاقانی .


- کاسه ٔ سرنگون ؛ کنایه از آسمان :
زهر است مرا غذای هرروزه
زین کاسه ٔ سرنگون فیروزه .

خاقانی .


- گل سرنگون ؛ گل شش پر.

فرهنگ عمید

سربه پایین، سربه زیر، سرازیر، واژگون، وارو.

جدول کلمات

دروا

پیشنهاد کاربران

واژگون

کله پا

اندروا

وارون

منقرض

دروا، باژگونه، سرازیر، معکوس، معلق، نگونسار، وارو، واژگون، قلع وقمع، منتکس، منقرض


زیر و زبر

واژگون ( باش گون ) . سرنگون. نیلگون. آرگون. برگون. سرگون. اوش گون. نگون. نگونسار. قره گون. آغ گون. مارگون ( به مار متضادش هامار ) . . . . . . حروف گچپژدر عربی. وفارسی وجود ندارد. ومخصوص زبان تورکی است. که از حروف عربی ک ( گ ) . ج ( چ ) . ب ( پ ) . ز ( ژ ) درست شده است. . . . گون باتلفظ مخصوص تورکی یعنی روز. وخورشید ( گونش ) . گورنه گونه قالمیشام ( ببین به چه روزی افتاده ام ) . . واژگون=باش گون=کله پا شدن. . هر کلمه ایی گون داشته باشد. تورکی است.

یعنی خراب شد
از بین رفت
داغون شد

معکوس و منقرض و وارونه

باباجان واژگون ، سر نگون فارسیه.
اوزرا جان
واژ ( باج ) یا سقوط گون ( گونه )
واژگون یعنی یجورباج. یک گونه باج دادن.
مترادفش هم میشود، وارونه.

اوزرا جان ( گ ) در فارسی داریم. نیاز به توضیح نیست.
در ترکی باش گون نداریم ، که به معنی گونه باشد.
باش ( سر ) گوت ( کون ) دارم.
باش گوت اولماخ یعنی کله پا شدن، این واژه با واژگون در فارسی زمین تا آسمان فرق داره جون دل.
اگر مانند تو داوری کنیم=
واژگان:
گیان
گفتن
زندگی
گروه
گره
گرد
و. . . . .
و کلا هر چیزی که ( گ ) دارد ترکیه، 🤦🏻‍♂️اوزارا جان یکم به سطح سواد خودت بیافزای، البته از کسانی که تو روز روشن به کوردا گفتن ترک انتظاری بیش از این نمیره. . . . . . . . . . .


کلمات دیگر: