کلمه جو
صفحه اصلی

بیک

فرهنگ فارسی

( اسم ) عنوانی که بشاهزادگان و نجبا داده میشد . ۲ - امیر قبیله ای کوچک . ۳ - فرمانده سپاه .
جمع بائک

فرهنگ معین

(بِ ) [ تر. ] ( اِ. ) = بیگ : ۱ - بزرگ زاده ، شاهزاده . ۲ - رییس قبیله . ۳ - فرماندة سپاه .

لغت نامه دهخدا

بیک. ( حرف ) اصل کلمه لیک است و «باء» به «لام » بدل شده است. لیک. ولی. ولکن. لکن. ولیکن. اما. ( یادداشت مؤلف ). در پارسی قدیم به امالت کسره باء و اکنون آن لفظ از زبانها افتاده ومهجورالاستعمال است و «باء» را به «لام » بدل کرده اند ولیکن میگویند. ( از المعجم فی معاییر اشعارالعجم ).

بیک. [ ب ِ ی َ / ی ِ ] ( ق ) ( از: ب + یک ) از یک. || با یک. ( ناظم الاطباء ) : چنانکه بتی زرین که بیک میخ ترکیب پذیرفته باشد. ( کلیله و دمنه ).
- امثال :
بیک بانگ علم منه .
بیک پول سیاه نمی ارزد.
بیک پیاله مست است .
بیک جو نیرزد.
بیک حمله سپر میفکن .
بیک دست نتوان گرفتن دو به .
بیک کف دست سیرم ( یا سیر است ) بیک کف دست گرسنه .
بیک گز دو فاخته زد.
بیک تیر دو نشان . ( امثال و حکم دهخدا ).
- بیک جمع ؛ جمعاً. معاً. باهم. ( یادداشت مؤلف ) : و هر دو لشکر غلامان بیک جمع برفتندو امیران هر دو برابر عنان. ( تاریخ سیستان ).
- بیک دندانه خندیدن و سخن گفتن و ناز کشیدن ؛ بیک وضع خندیدن و سخن گفتن و ناز کشیدن. ( آنندراج ) :
در بهارستان یکرنگی بلند و پست نیست
ناز خار و گل بیک دندانه می باید کشید.
صائب.
اگر خارست اگر گل مایه خوشحالیی دارد
کلید قفل این منزل بیک دندانه می خندد.
صائب.
خار دیوار تو با نظارگی باغبان
از دلازاری بیک دندانه می گوید سخن.
صائب.
- بیک راه ، بیک ره ؛ یکبارگی. ( ناظم الاطباء ) :
بیک راه چندان گرفتار شد
که گیرنده را دست بیکار شد.
فردوسی.
دو لشکر بیک ره بهم برزدند
گهی گرز کین گاه خنجر زدند.
اسدی.
- || بیک ضربت. ( ناظم الاطباء ).
- بیک سو شدن ؛ اعتزال جستن. ( یادداشت مؤلف ). انزواء. ( تاج المصادر ). تجنب. ( دهار ). انتباذ. ( ترجمان القرآن ). اعتناز. ( منتهی الارب ).
- بیک کنار نهادن ؛ کنایه از دور کردن. ( آنندراج ). ترک کردن :
نهاده ست ظهوری هوای بوس وکنار
بیک کنار، ببوس و کنار سوگند است.
ظهوری.
- بیک نگاه ؛ غفلتاً. ( یادداشت مؤلف ).
- بیک نیم نهاد ؛ یعنی نیم پرداخت و نیم تمام گذاشت. ( از ناظم الاطباء ).

بیک. ( اِ ) مال. دارائی. ( تحفه اهل بخارا ).

بیک. ( ترکی ، اِ ) عنوانی است که به شاهزادگان و نجبا داده میشد. ( حاشیه برهان چ معین از دائرة المعارف اسلامی ). این صورت تصحیفی از «بک » است و بعضی که آن را به شکل «بیک » نویسند غلط است و این لقبی بوده است پائین تر از پاشا و اما خود کلمه بک مخفف بیوک است که بمعنی بزرگ است. ( از النقود العربیة ص 136 ). بک ، بیگ ، بگ ، بی ، بای ( صورتهای دیگر آن بیکوات و بیکات ). ( دزی ج 1 ). کلمه ای است ترکی بمعنای بزرگ ومهتر، لقب یا عنوان کلی نجبا و بزرگان ترک و غالب ممالک اسلامی همچنین در ایران بعد از اسلام. این کلمه از قرن پنجم هجری به بعد در آخر بعضی اعلام مثل طغرل بک ، آق سنقربک ، خواجه بک ، یوسف بک بعنوان لقب ذکر میشده است. در قرن نهم کلمه بک در دنبال اعلام امرای ترکمان آذربایجان و دیاربکر بکار میرفته است ( مثل حسن بک ، یعقوب بک ، و غیره ) در ماوراءالنهر نیز مقارن استیلای ازبک این عنوان در آخر اسم حکام محلی آمده است و در عهد صفویه عنوان تشریفاتی افراد قزلباش بوده است و بعداز آن در غالب بلاد ایران و ماوراءالنهر عنوان حکام محلی بود و هرچند شغل حکومت همیشه از پدر به پسر نمیرسید، اما این عنوان معمولاً از پدر به پسر انتقال می یافته است و در عهد قاجاریه بتدریج عنوان تشریفاتی شده است. ( دائرة المعارف فارسی ). || امیر قبیله ای کوچک ( در برابر خاقان یا خان که رئیس قبیله ای بزرگ بود ). ( حاشیه برهان چ معین از دائرة المعارف اسلامی ). || رؤسای سپاه. ( حاشیه برهان چ معین از دائرة المعارف اسلامی ). و رجوع به بیگ شود.

بیک . (اِ) مال . دارائی . (تحفه ٔ اهل بخارا).


بیک . (اِخ ) چارلز تیلستن . سیاح و جغرافیدان انگلیسی (1800 - 1874 م .). پس از سیاحت فلسطین حبشه را پویید و نقشه ٔ قسمت زیادی از آن را کشید. در 1847 تا 1860 م . رسالاتی در السنه ٔ حبشی و منبع رود نیل نشر کرد. مسافرت پویشی دیگری به بعضی سرزمینهای مذکور در کتاب مقدس کرد و چند کتاب در جغرافیای کتاب مقدس نوشت . (از دائرة المعارف فارسی ).


بیک . (حرف ) اصل کلمه ٔ لیک است و «باء» به «لام » بدل شده است . لیک . ولی . ولکن . لکن . ولیکن . اما. (یادداشت مؤلف ). در پارسی قدیم به امالت کسره ٔ باء و اکنون آن لفظ از زبانها افتاده ومهجورالاستعمال است و «باء» را به «لام » بدل کرده اند ولیکن میگویند. (از المعجم فی معاییر اشعارالعجم ).


بیک . [ ب ِ ی َ / ی ِ ] (ق ) (از: ب + یک ) از یک . || با یک . (ناظم الاطباء) : چنانکه بتی زرین که بیک میخ ترکیب پذیرفته باشد. (کلیله و دمنه ).
- امثال :
بیک بانگ علم منه .
بیک پول سیاه نمی ارزد .
بیک پیاله مست است .
بیک جو نیرزد .
بیک حمله سپر میفکن .
بیک دست نتوان گرفتن دو به .
بیک کف دست سیرم (یا سیر است ) بیک کف دست گرسنه .
بیک گز دو فاخته زد .
بیک تیر دو نشان . (امثال و حکم دهخدا).
- بیک جمع ؛ جمعاً. معاً. باهم . (یادداشت مؤلف ) : و هر دو لشکر غلامان بیک جمع برفتندو امیران هر دو برابر عنان . (تاریخ سیستان ).
- بیک دندانه خندیدن و سخن گفتن و ناز کشیدن ؛ بیک وضع خندیدن و سخن گفتن و ناز کشیدن . (آنندراج ) :
در بهارستان یکرنگی بلند و پست نیست
ناز خار و گل بیک دندانه می باید کشید.

صائب .


اگر خارست اگر گل مایه ٔ خوشحالیی دارد
کلید قفل این منزل بیک دندانه می خندد.

صائب .


خار دیوار تو با نظارگی باغبان
از دلازاری بیک دندانه می گوید سخن .

صائب .


- بیک راه ، بیک ره ؛ یکبارگی . (ناظم الاطباء) :
بیک راه چندان گرفتار شد
که گیرنده را دست بیکار شد.

فردوسی .


دو لشکر بیک ره بهم برزدند
گهی گرز کین گاه خنجر زدند.

اسدی .


- || بیک ضربت . (ناظم الاطباء).
- بیک سو شدن ؛ اعتزال جستن . (یادداشت مؤلف ). انزواء. (تاج المصادر). تجنب . (دهار). انتباذ. (ترجمان القرآن ). اعتناز. (منتهی الارب ).
- بیک کنار نهادن ؛ کنایه از دور کردن . (آنندراج ). ترک کردن :
نهاده ست ظهوری هوای بوس وکنار
بیک کنار، ببوس و کنار سوگند است .

ظهوری .


- بیک نگاه ؛ غفلتاً. (یادداشت مؤلف ).
- بیک نیم نهاد ؛ یعنی نیم پرداخت و نیم تمام گذاشت . (از ناظم الاطباء).

بیک . [ ب ُی ْ ی َ ](ع اِ) ج ِ بائک . (منتهی الارب ). رجوع به بائک شود.


بیک . (ترکی ، اِ) عنوانی است که به شاهزادگان و نجبا داده میشد. (حاشیه ٔ برهان چ معین از دائرة المعارف اسلامی ). این صورت تصحیفی از «بک » است و بعضی که آن را به شکل «بیک » نویسند غلط است و این لقبی بوده است پائین تر از پاشا و اما خود کلمه ٔ بک مخفف بیوک است که بمعنی بزرگ است . (از النقود العربیة ص 136). بک ، بیگ ، بگ ، بی ، بای (صورتهای دیگر آن بیکوات و بیکات ). (دزی ج 1). کلمه ای است ترکی بمعنای بزرگ ومهتر، لقب یا عنوان کلی نجبا و بزرگان ترک و غالب ممالک اسلامی همچنین در ایران بعد از اسلام . این کلمه از قرن پنجم هجری به بعد در آخر بعضی اعلام مثل طغرل بک ، آق سنقربک ، خواجه بک ، یوسف بک بعنوان لقب ذکر میشده است . در قرن نهم کلمه ٔ بک در دنبال اعلام امرای ترکمان آذربایجان و دیاربکر بکار میرفته است (مثل حسن بک ، یعقوب بک ، و غیره ) در ماوراءالنهر نیز مقارن استیلای ازبک این عنوان در آخر اسم حکام محلی آمده است و در عهد صفویه عنوان تشریفاتی افراد قزلباش بوده است و بعداز آن در غالب بلاد ایران و ماوراءالنهر عنوان حکام محلی بود و هرچند شغل حکومت همیشه از پدر به پسر نمیرسید، اما این عنوان معمولاً از پدر به پسر انتقال می یافته است و در عهد قاجاریه بتدریج عنوان تشریفاتی شده است . (دائرة المعارف فارسی ). || امیر قبیله ای کوچک (در برابر خاقان یا خان که رئیس قبیله ای بزرگ بود). (حاشیه ٔ برهان چ معین از دائرة المعارف اسلامی ). || رؤسای سپاه . (حاشیه ٔ برهان چ معین از دائرة المعارف اسلامی ). و رجوع به بیگ شود.


دانشنامه عمومی

بیک (اسپانیا). بیک (به اسپانیایی: Vich) یک منطقهٔ مسکونی در اسپانیا است که در Osona واقع شده است. بیک ۳۰٫۶ کیلومتر مربع مساحت و ۴۱٬۹۵۶ نفر جمعیت دارد و ۴۸۴ متر بالاتر از سطح دریا واقع شده است.
فهرست شهرهای اسپانیا
شهرهای Somoto و تردنخیمنو خواهرخوانده های بیک (اسپانیا) هستند.

دانشنامه آزاد فارسی

بِیْک
(یا: بیگ) واژه ای ترکی به معنای بزرگ، امیر، ثروتمند، شاهزاده، حاکم، ارباب و لقب دولتمردان و اشرف زادگان. این لقب در پایان نام مردان می آید. برخی پژوهشگران بر این باورند که این واژه از پگ در زبان چینی گرفته شده و برخی نیز آن را برگرفته از واژه بغ، لقب پادشاهان ساسانی، دانسته اند. ترکان پس از آن که به اسلام گرویدند، این لقب را کمابیش در همان معنای پیشین به کار بردند. مأموران بلندپایه قراخانیان و نیز رؤسای اغوز، در آغاز لقب بگ داشتند. از دورۀ سلجوقیان، در حکومت های گوناگون ترک، لقب بگ به جای واژه عربی امیر به کار می رفت. مقامِ «بیگی» سال ها پیش از روزگار چنگیزخان، میان مغولان رواج داشته و گویا به معنی سرور روحانیان بوده است. در امپراتوری عثمانی بگ/بی به رؤسای قبایل، مأموران بلندپایه کشوری و لشکری، فرزندان دولتمردان برجسته و همچنین به کسانی که در خدمت شاهزادگان بودند، داده می شد. در دورۀ صفویه در ایران، لقب بگ اهمیت پیشین خود را از دست داد و عنوان تشریفاتی قزلباشان (سرخ کلاهان) بوده است. در ماوراءالنهر نیز به روزگار استیلای ازبکان، این لقب در پایان نام حکام محلی می آمده است. در تشکیلات نظامی ایران دورۀ قاجاریه، برخی از افسران منسوب به خاندان های بزرگ لقب بیگ زاده را داشتند. پس از پیروزی جنبش ترکان جوان در ۱۳۲۶ق، در ارتش عثمانی افسرانی را که درجۀ سرهنگ دومی داشتند بیگ می خواندند. پس از تشکیل دولت جمهوری در ترکیه، تمامی لقب ها، از آن جمله لقب بگ، در این کشور منسوخ شد. با این همه، امروز در محاوره و مکاتبه عنوان بی برای مردان و بایان برای خانم ها به کار می رود. هنوز لقب بای یا بی در برخی از کشورهای شمال افریقا رواج دارد. واژه بگ، از طریق عثمانیان، به زبان مردم بالکان راه یافته است. همچنین تحت تأثیر ترک ها، رؤسای قبایل کرد چندین قرن است که این لقب را به کار می برند.

گویش مازنی

/bik/ نوک منقار - دندان گراز ۳گردوی دراز و لاغر

۱نوک منقار ۲دندان گراز ۳گردوی دراز و لاغر


پیشنهاد کاربران

بیک= رهاکردن باد معده .
بیک= کنایه از انجام کار خطایی یا کاری که بیم اشتباه در آن است.
بیک= بخشی از ساز بادی نوازندگان لری - بخشی از سرنا

بیک=but
لیک>ولیک>ولی
( پارسی )

بیک به معنی بزرگ در زمانهای قدیم اشخاصی را که خیلی ارزشمند میدیدند وبرایشان خیلی عزیز بودن بزرگ یا همان بیک اول فامیلیشان که محمدی بود میگذاشتند که فامیلی بیک محمدی میشد. مثل خاندان کریمخان زند که اول اسم پدر بزرگ مرا بیک گذاشتند.
البته نام دیگر بیک به معنی آقا هست

بیک = لیک، ولیکن
بِیک = ریختی است نوین از ( بَگَ یا بَغَ ) از زبان های باستانی ایران به مینوی ( خدا، سرور و بزرگ ) . این واژه کهن ایرانی ریخت های دیگری نیز مانند big انگلیسی نیز دارد.


کلمات دیگر: