کلمه جو
صفحه اصلی

اوباریدن

فرهنگ فارسی

(اوبارید اوبارد خواهد اوبارید بیبار اوبارنده اوباریده )
بحلق فرو بردن . نا جاویده فرو بردن .

لغت نامه دهخدا

اوباریدن. [ اَ دَ ] ( مص ) بحلق فروبردن. ( غیاث اللغات ) ( از آنندراج ). ناجاویده فروبردن. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). بلع. ( برهان ). بلع کردن و فرو بردن. ( از انجمن آرا ) ( آنندراج ) :
پس بیوبارید ایشان را همه
نه شبان را هشت زنده نه رمه.
رودکی.
بدشت ار بشمشیر بگزاردم
از آن به که ماهی بیوباردم.
رودکی.
اگرمرگ کس را نیوباردی
ز پیر و جوان خاک بسپاردی.
فردوسی.
خشم تو چون ماهی فرزند داود نبی
گو بیوبارد جهان گوید که هستم گرسنه.
منوچهری ( دیوان ص 87 چ دبیرسیاقی ).
باﷲ و باﷲ و باﷲ که غلط پندارد
مار موسی همه سحر و سحره اوبارد.
منوچهری.
ایمن مشو از زمانه ای را کو
ماریست که خشک و تر بیوبارد.
ناصرخسرو.
همچو ماهی یکی گروه از حرص
یکدگر را همی بیوبارند.
ناصرخسرو.
چو بهمن جوانی بر آن داردت
که تنداژدهایی بیوباردت.
نظامی.
رجوع به اوبار شود. || افکندن. ( برهان ) ( شرفنامه منیری ).

اوباریدن. [ دَ] ( مص ) ناله و زاری کردن. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ).

اوباریدن . [ اَ دَ ] (مص ) بحلق فروبردن . (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). ناجاویده فروبردن . (برهان ) (ناظم الاطباء). بلع. (برهان ). بلع کردن و فرو بردن . (از انجمن آرا) (آنندراج ) :
پس بیوبارید ایشان را همه
نه شبان را هشت زنده نه رمه .

رودکی .


بدشت ار بشمشیر بگزاردم
از آن به که ماهی بیوباردم .

رودکی .


اگرمرگ کس را نیوباردی
ز پیر و جوان خاک بسپاردی .

فردوسی .


خشم تو چون ماهی فرزند داود نبی
گو بیوبارد جهان گوید که هستم گرسنه .

منوچهری (دیوان ص 87 چ دبیرسیاقی ).


باﷲ و باﷲ و باﷲ که غلط پندارد
مار موسی همه سحر و سحره اوبارد.

منوچهری .


ایمن مشو از زمانه ای را کو
ماریست که خشک و تر بیوبارد.

ناصرخسرو.


همچو ماهی یکی گروه از حرص
یکدگر را همی بیوبارند.

ناصرخسرو.


چو بهمن جوانی بر آن داردت
که تنداژدهایی بیوباردت .

نظامی .


رجوع به اوبار شود. || افکندن . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ).

اوباریدن . [ دَ] (مص ) ناله و زاری کردن . (برهان ) (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

= اوباردن

اوباردن#NAME?


پیشنهاد کاربران

اوبار اوپار اوبارده اوباشتن بیوباردن. اوباردن و اوباریدن انباردن - - اوباران - اوبارند - اوباره
برانباشتن انپاشتن. انباردن : انبار انبوه
. . انبارده .

آکندن
اسان اوبار سخت اوبار - نهگ اوبار - مردم اوبار - چاه اوباردن -
- سال انباشتن هر چهارسال یک روز


ز بدکار چشم بهی داشتن
بود خاک در دیده انباشتن
فردوسی:

چاه و خندق انباشتن و اوباشتن - خندق اوباران بشدیم -


زانباشتن چاه زنخدانْش بمشک
معلومم شد که دل برون ناید از او.
سعید هروی ( از شعوری ج 1 ورق 122 الف ) .

بدست ار بشمشیر بگذاردم
از آن به که ماهی بیوباردم.
رودکی.

پس بیوبارید ایشان را همه
نه شبان را هشت زنده نه رمه .

رودکی .


بود نیز چندانکه بی رنج و غم
بیوبارد این کشتی ما بدم.
اسدی.

ایمن مشو از زمانه ایرا کو
ماریست که خشک و تر بیوبارد.
ناصرخسرو.
همچو ماهی یکی گروه از حرص
یکدگر را همی بیوبارند.
ناصرخسرو.
هر که پیش آیدش از خلق بیوبارد
گر صغار آید یا نیز کبار آید.
ناصرخسرو.
گر آن ماهی که یونس را بیوبارید در دریا
بیوبارد ترا چون او از این سفلی علا یابی.
سنائی.

.
.

اگرمرگ کس را نیوباردی
ز پیر و جوان خاک بسپاردی .

فردوسی .

خشم تو چون ماهی فرزند داود نبی
گو بیوبارد جهان گوید که هستم گرسنه .

منوچهری ( دیوان ص 87 چ دبیرسیاقی ) .

باﷲ و باﷲ و باﷲ که غلط پندارد
مار موسی همه سحر و سحره اوبارد.

منوچهری .

ایمن مشو از زمانه ای را کو
ماریست که خشک و تر بیوبارد.

ناصرخسرو.

همچو ماهی یکی گروه از حرص
یکدگر را همی بیوبارند.

ناصرخسرو.

چو بهمن جوانی بر آن داردت
که تنداژدهایی بیوباردت .

نظامی .
سراسر شکم هستش انباشته
ز بس گونه گون هرکس اوباشته .
( گرشاسب نامه ) .
بسی گوهر و زر بد اوباشته
همه سینه اش عنبرافراشته .
( گرشاسب نامه ) .

ز بدکار چشم بهی داشتن
بود خاک در دیده انباشتن
فردوسی:
هست اوباشتن چه افکندن
معنی دیگرش چه آگندن.
( فرهنگ منظومه ) .


بدان کرد شاید نهان آفتاب
بدین شاید انباشت دریای آب .
اسدی .
درم زیر خاک اندر انباشتن
به از دست پیش کسان داشتن .
اسدی ( گرشاسب نامه ص 160 ) .
به دُم رود جیحون بینباشتی
به دَم زنده پیلی بیوباشتی .
اسدی ( گرشاسب نامه ص 40 ) .
جهان گشتی و رنج برداشتی
چو گنجی بینباشت بگذاشتی .
اسدی ( گرشاسب نامه ص 353 ) .
جهان انباشت گوش من بسیماب
بدان تا نشنوم نیرنگ این زن .
خاقانی .

ای دریغا گنج را بگذاشتم
آب حیوان را بخاک انباشتم .
مولوی ( مثنوی ) .
زانباشتن چاه زنخدانْش بمشک
معلومم شد که دل برون ناید از او.
سعید هروی ( از شعوری ج 1 ورق 122 الف ) .
◄ افشاندن . ( ناظم الاطباء ) :
ز بدکار چشم بهی داشتن
بود خاک در دیده انباشتن .
فردوسی .

ور سر بکشد خرد ز هشیاری
بر پشتش بار دین برانبارد.
ناصرخسرو.
جوابش چنین داد دانای دور
که با چون منی برمینبار جور.
نظامی .

بجستی و نخجیر را بیدرنگ
همانگه بیوباشتی چون نهنگ .
اسدی .
دو چندان که یک مرد برداشتی
وی آسان بیکدم بیوباشتی .
اسدی .
به دُم رود جیحون بینباشتی
به دَم ژنده پیلی بیوباشتی .
اسدی .

و در میان شهر آنجا کی مثلاً نقطه ٔ پرگار باشد دکه ای انباشته برآورده است . ( فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 138 ) . ؛ چاه انباشته .
بسریانی کبیستا و چون به تازی گردانی کبیسه بود، ای انباشته، که چهاریکهای روز اندرو انباشته همی آید روزی تمام . ( التفهیم بیرونی چ جلال همایی صص 220 - 221 ) .


جوانان لشکر خندق بینباشتند. ( ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 258 ) . از خار و خاشاک و. . . بتعاون دستها فراهم آوردند و غوران خندق بینباشتند. ( ترجمه ٔ تاریخ یمینی ) .


کلمات دیگر: