اوباریدن. [ اَ دَ ] ( مص ) بحلق فروبردن. ( غیاث اللغات ) ( از آنندراج ). ناجاویده فروبردن. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). بلع. ( برهان ). بلع کردن و فرو بردن. ( از انجمن آرا ) ( آنندراج ) :
پس بیوبارید ایشان را همه
نه شبان را هشت زنده نه رمه.
رودکی.
بدشت ار بشمشیر بگزاردم
از آن به که ماهی بیوباردم.
رودکی.
اگرمرگ کس را نیوباردی
ز پیر و جوان خاک بسپاردی.
فردوسی.
خشم تو چون ماهی فرزند داود نبی
گو بیوبارد جهان گوید که هستم گرسنه.
منوچهری ( دیوان ص 87 چ دبیرسیاقی ).
باﷲ و باﷲ و باﷲ که غلط پندارد
مار موسی همه سحر و سحره اوبارد.
منوچهری.
ایمن مشو از زمانه ای را کو
ماریست که خشک و تر بیوبارد.
ناصرخسرو.
همچو ماهی یکی گروه از حرص
یکدگر را همی بیوبارند.
ناصرخسرو.
چو بهمن جوانی بر آن داردت
که تنداژدهایی بیوباردت.
نظامی.
رجوع به اوبار شود. || افکندن. ( برهان ) ( شرفنامه منیری ).
اوباریدن. [ دَ] ( مص ) ناله و زاری کردن. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ).