کلمه جو
صفحه اصلی

مکمل


مترادف مکمل : تام، کامل، متکامل، متمم

متضاد مکمل : ناقص

برابر پارسی : تمام کننده

فارسی به انگلیسی

backup, complement, continuation, subsidiary, supplement, supplementary, complementary, completed, perfect

backup, complement, continuation, subsidiary, supplement, supplementary


completed, perfect


complementary, supplementary


فارسی به عربی

ملحق

عربی به فارسی

همراهي , مشايعت , ضميمه , ساز يا اواز همراهي کننده


متمم , متممي


مترادف و متضاد

supplement (اسم)
ضمیمه، الحاق، هم اورد، لاحقه، متمم، مکمل، زاویه مکمل، پس اورد

supplementary (صفت)
اضافی، متمم، مکمل، تکمیلی، پس اورده، هم اورده

completed (صفت)
تکمیل شده، مکمل

complementary (صفت)
متمم، مکمل، تکمیل کننده یکدیگر

perfected (صفت)
مکمل

perfect (صفت)
کامل، درست، بی عیب، اتم، مکمل، سرامد، گسترده، تمام عیار، کاملا رسیده

complete (صفت)
کامل، تمام، مکمل

تام، کامل، متکامل، متمم ≠ ناقص


فرهنگ فارسی

کامل کننده، تمام کننده، تکمیل شده، تمام شده
( اسم ) کامل کننده تمام کننده : [ والا حسب ذاتی وجودا و عدما مکمل و منقص آن نتواند بود . ] ( مرزبان نامه . تهران . چا . ۱ ص ۱۶۲ ) جمع : مکملین .
مرد کامل در نیکی و بدی .

← مکمل غذایی


فرهنگ معین

(مُ کَ مِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) کامل کننده .

لغت نامه دهخدا

مکمل . [ م ِ م َ ] (ع ص ) مرد کامل در نیکی و بدی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


مکمل. [ م ُ ک َم ْ م َ ] ( ع ص ) تمام و کامل گردانیده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ). تمام گشته و نیکوشده و کاملتر و نیکوتر. ( ناظم الاطباء ). تام. تمام. کامل. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : اگر فرض کنیم که یک هزار مرد سلاح مکمل در صحرایی جمع کنند، به بلندی کوهی باشد و در صد انبار نگنجد. ( تاریخ غازان ص 315 ).
- مکمل گردانیدن ؛ کامل کردن. تمام کردن : نعمت و ثروت و دستگاه او باری عز اسمه تمام و مکمل گرداناد. ( تاریخ قم ص 4 ). بر سبیل رسم و عادت در شیوه نظم و نثر مجلدات در سلک انشا کشید و منشآت مکمل و مرتب گردانید. ( حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 4 ).
|| ( اصطلاح فتیان ) آن کس باشد که او راسراویل یا سلاح داده باشند. ( نفایس الفنون ).

مکمل.[ م ُ ک َم ْ م ِ ] ( ع ص ) تمام و کامل گرداننده. ( غیاث )( آنندراج ). تمام کننده. مُتِم . کامل کننده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : مجرد نسب علت بزرگی و پادشاهی نیست و الا حسب ذاتی وجوداً و عدماً مکمل ومنقص آن نتواند بود. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 162 ).
- جمله مکمل ؛ جمله ای است که معمولاً به واسطه یکی از حروف ربط به جمله ناقص پیوندد ومعنی آن را تکمیل کند مانند جمله «گنج برنداری » درمثال زیر: تارنج نبری ، گنج برنداری.

مکمل. [ م ِ م َ ] ( ع ص ) مرد کامل در نیکی و بدی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

مکمل .[ م ُ ک َم ْ م ِ ] (ع ص ) تمام و کامل گرداننده . (غیاث )(آنندراج ). تمام کننده . مُتِم ّ. کامل کننده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مجرد نسب علت بزرگی و پادشاهی نیست و الا حسب ذاتی وجوداً و عدماً مکمل ومنقص آن نتواند بود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 162).
- جمله ٔ مکمل ؛ جمله ای است که معمولاً به واسطه ٔ یکی از حروف ربط به جمله ٔ ناقص پیوندد ومعنی آن را تکمیل کند مانند جمله ٔ «گنج برنداری » درمثال زیر: تارنج نبری ، گنج برنداری .


مکمل . [ م ُ ک َم ْ م َ ] (ع ص ) تمام و کامل گردانیده شده . (غیاث ) (آنندراج ). تمام گشته و نیکوشده و کاملتر و نیکوتر. (ناظم الاطباء). تام . تمام . کامل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر فرض کنیم که یک هزار مرد سلاح مکمل در صحرایی جمع کنند، به بلندی کوهی باشد و در صد انبار نگنجد. (تاریخ غازان ص 315).
- مکمل گردانیدن ؛ کامل کردن . تمام کردن : نعمت و ثروت و دستگاه او باری عز اسمه تمام و مکمل گرداناد. (تاریخ قم ص 4). بر سبیل رسم و عادت در شیوه ٔ نظم و نثر مجلدات در سلک انشا کشید و منشآت مکمل و مرتب گردانید. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 4).
|| (اصطلاح فتیان ) آن کس باشد که او راسراویل یا سلاح داده باشند. (نفایس الفنون ).


فرهنگ عمید

تکمیل شده، تمام شده.
کامل کننده، تمام کننده.

تکمیل‌شده؛ تمام‌شده.


کامل‌کننده؛‌ تمام‌کننده.


دانشنامه عمومی

مکمل ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
رنگ مکمل
مکمل متعامد
مکمل دو
دی ان ای مکمل

فرهنگستان زبان و ادب

{supplement} [تغذیه] ← مکمل غذایی

پیشنهاد کاربران

یگانه گر

افزونه، افزودنی

کران ساز ، راستا ساز ( در ریاضی و هندسه )

با سپاس از پارسی گویان بنده با نگرشی در چمش ( درباره چمش به دهخدابازگشت شود ) این واژه برابر تمام کننده را نادرست میدانم زیرا تمام واژه ای تازی است و در زبان پارسی جایگاهی ندارد.
واژه اُسپوردن را از زبان پهلویآورده اند که باز هم با واژگان سپردن و سپر در گزاره نادرست خواهد بود، بنده شما را واژه ای که خود ساخته ام را به شما می شناسانم، امید است با دیدگاههای خوبتان ما را یاری کنید.
به واژگان زیر بنگرید:
واژه: هم، در دهخدا:
◄ یکدیگر. ( یادداشت مؤلف ) : و هر قبیله را از ایشان مهتری بود از ناسازندگی با هم . ( حدود العالم ) .
چه مرد است آنکه همچون هم نباشد
مر او را در جهان گفتار و کردار.
واژه بالنده:
بالنده . [ ل َ دَ / دِ ] ( نف ) نعت فاعلی از بالیدن . نامی . ( ناظم الاطباء ) . نامیة. بالان . هرچیز که آن بالیده و تنومند شده باشد. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) . برروینده . روینده :
بالنده ٔ بی دانش مانند نباتی
کز خاک سیه زاید و از آب مقطر.
ناصرخسرو.

◄ که ببالد. که قد کشد. که قامت افرازد. که مراحل رشد پیماید :
روز و شب در بر تو دلبر بالنده چو سرو
سال و مه در کف تو باده ٔ تابنده چو زنگ .
فرخی .
♦ بالنده شدن ؛ نمو، بالیدن . رشد کردن :
بته ٔ شاسپرم تا نکنی لختی کم
ندهد رونق و بالنده و بویا نشود.
منوچهری .

◄ در فارسی معاصر، فاخر. فخور. مباهی . نازنده . بالان . ( یادداشت مؤلف ) .
و واژه بالندگی:که پارسی دوستان خمب میدانند که برابر تکامل تازی است.
اکنون با ترکیب این دو واژه ( هم بالنده ) واژه هم بالنده یا همالنده و همالند ساخته می شود که می تواند به کار رود.
چو ایران نباشد تن من مباد!
بادرود





پشت بند ( به کرات در گویش تهرانی شنیده می شود )

با سپاس از برادر پارسی گوی این واژه بیشتر به واژه تازی متمم برمیگردد، یعنی پایان رساننده به این گزاره ها درنگرید:
ایمان و عمل مکمل یکدیگرند. ( بخشی تازی ) یا در گزاره ای دیگر:
مکمل های غذایی لازمند. ( یکپارچه تازی )
در گزاره های بالا جمله نخست را می توان با پشت بند به کار برد بدین روی که �باور و کردار پشت بند یکدیگرند� اکنون به گزاره دوم می پردازیم: پشت بندهای خوراکی اینجا کارکردی نام گونه دارند که نمی توان آن ها را به کار بست. یا به واژه تازی �متمم� بنگرید اینجا نبود واژه ای درخور به درستی نمایان است.
ما را یاری کنید


کلمات دیگر: