مترادف بوی : آرزو، امل
بوی
مترادف بوی : آرزو، امل
فارسی به انگلیسی
smell, odour
مترادف و متضاد
آرزو، امل
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - آنچه بوسیل. بینی و حس شامه احساس شود ( اعم از خوب یا بد ) رایحه . ۲ - بوی خوش . ۳ - امید آزو . ۴ - اثر نشان . ۵- بوبا یا بلند شدن بو . متصاعد شدن بو. یا بو بر دماغ زدن. ۱ - رسیدن بو بدماغ . ۲ - رسانیدن بو بدماغ .
لغت نامه دهخدا
بوی . (اِ) عطریات . (برهان ) (انجمن آرا). عطر و شمیم و عطریات و چیزهای معطر. (ناظم الاطباء). بو. (فرهنگ فارسی معین ). این کلمه با کلماتی چون : شب (شب بوی )، سمن (سمن بوی )، غالیه (غالیه بوی )، خوش (خوش بوی )، کافور (کافوربوی )، شیر (شیربوی )، هم (هم بوی )، می (می بوی )، مشک (مشکبوی )، سنبل (سنبل بوی )، یاسمن (یاسمن بوی )، عبیر (عبیربوی )، بد (بدبوی )، بی (بی بوی )، گل (گلبوی )، شاه (شاه بوی )، کم (کم بوی )، پر (پربوی )، نافه (نافه بوی )، غالیه (غالیه بوی )، ترکیب شود :
گبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت .
بوی برآمیخت گل چو عنبر اشهب
بانگ برآوردمرغ با رخ طنبور.
یک لخت خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق .
زمین بود در زیر دیبای چین
پر از درّ خوشاب روی زمین
می و بوی و آواز رامشگران
همه بر سران افسر از گوهران .
فردوسی (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
چو شد زیب خسرو چو خرم بهار
بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار.
باد شبگیری بر زلف سیاهش بوزید
طبل عطار شد از بوی ، همه لشکرگاه .
تا خوید نباشد برنگ لاله
تا خار نباشد ببوی خیرو.
گفتم که مشک ناب است آن جعد زلف تو
گفتا ببوی و رنگ عزیز است مشک ناب .
مشک باشد لفظ و معنی بوی او
مشک بی بو ای پسر خاکستر است .
پشت پایی زد خرد را روی تو
رنگ هستی داد جان را بوی تو.
گلی را که نه رنگ باشد نه بوی
حرام است سودای بلبل بر اوی .
آن گوی معنبر است در جیب
یا بوی دهان عنبرین بوست .
پریرویی و مه پیکر سمن بویی و سیمین بر
عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمی باشد.
- بوی خوش ؛کنایه از عطر و آنچه بوی خوب دهد. عبیر. عطر. ریّا.(دهار). طیب . طاب . عطر. (منتهی الارب ) :
پرستار با مجمر و بوی خوش
نظاره بر او دست کرده بکش .
چو لب را بیاراید از بوی خوش
تو از ریختن آب دستان مکش .
هم از پیش آن کس که با بوی خوش
همی رفت با مشک صد آبکش .
|| رایحه . (برهان ). بو و رایحه و هر چیزی که دارای رایحه بود. مانند خوشبوی و بدبوی و عنبربوی . (ناظم الاطباء). || طمع. (برهان ) (ناظم الاطباء). || امید و آرزو و خواهش . (برهان ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). سراغ و امید و آرزو.(آنندراج ).
- به بوی ؛ به امید. به آرزوی :
چه جورها که کشیدند بلبلان از وی
به بوی آنکه دگر نوبهار بازآید.
- بر بوی ؛ به امید :
بر بوی کنار تو شدم غرق و امید است
از موج سرشکم که رساند بکنارم .
صد جوی آب بسته ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت .
|| محبت . (برهان ) (ناظم الاطباء). || خوی و طبیعت . || بهره و نصیب . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || تلاش . (ناظم الاطباء). رجوع به بو شود.
گبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت .
رودکی .
بوی برآمیخت گل چو عنبر اشهب
بانگ برآوردمرغ با رخ طنبور.
منجیک .
یک لخت خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق .
عماره .
زمین بود در زیر دیبای چین
پر از درّ خوشاب روی زمین
می و بوی و آواز رامشگران
همه بر سران افسر از گوهران .
فردوسی (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
چو شد زیب خسرو چو خرم بهار
بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار.
فردوسی .
باد شبگیری بر زلف سیاهش بوزید
طبل عطار شد از بوی ، همه لشکرگاه .
فرخی .
تا خوید نباشد برنگ لاله
تا خار نباشد ببوی خیرو.
فرخی .
گفتم که مشک ناب است آن جعد زلف تو
گفتا ببوی و رنگ عزیز است مشک ناب .
عنصری .
مشک باشد لفظ و معنی بوی او
مشک بی بو ای پسر خاکستر است .
ناصرخسرو.
پشت پایی زد خرد را روی تو
رنگ هستی داد جان را بوی تو.
خاقانی .
گلی را که نه رنگ باشد نه بوی
حرام است سودای بلبل بر اوی .
سعدی .
آن گوی معنبر است در جیب
یا بوی دهان عنبرین بوست .
سعدی .
پریرویی و مه پیکر سمن بویی و سیمین بر
عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمی باشد.
سعدی .
- بوی خوش ؛کنایه از عطر و آنچه بوی خوب دهد. عبیر. عطر. ریّا.(دهار). طیب . طاب . عطر. (منتهی الارب ) :
پرستار با مجمر و بوی خوش
نظاره بر او دست کرده بکش .
فردوسی .
چو لب را بیاراید از بوی خوش
تو از ریختن آب دستان مکش .
فردوسی .
هم از پیش آن کس که با بوی خوش
همی رفت با مشک صد آبکش .
فردوسی .
|| رایحه . (برهان ). بو و رایحه و هر چیزی که دارای رایحه بود. مانند خوشبوی و بدبوی و عنبربوی . (ناظم الاطباء). || طمع. (برهان ) (ناظم الاطباء). || امید و آرزو و خواهش . (برهان ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). سراغ و امید و آرزو.(آنندراج ).
- به بوی ؛ به امید. به آرزوی :
چه جورها که کشیدند بلبلان از وی
به بوی آنکه دگر نوبهار بازآید.
حافظ.
- بر بوی ؛ به امید :
بر بوی کنار تو شدم غرق و امید است
از موج سرشکم که رساند بکنارم .
حافظ.
صد جوی آب بسته ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت .
حافظ.
|| محبت . (برهان ) (ناظم الاطباء). || خوی و طبیعت . || بهره و نصیب . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || تلاش . (ناظم الاطباء). رجوع به بو شود.
بوی . [ ب َ وی ی ْ ] (ع ص ) مرد گول . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). احمق . (معجم متن اللغة).
بوی. ( اِ ) عطریات. ( برهان ) ( انجمن آرا ). عطر و شمیم و عطریات و چیزهای معطر. ( ناظم الاطباء ). بو. ( فرهنگ فارسی معین ). این کلمه با کلماتی چون : شب ( شب بوی )، سمن ( سمن بوی )، غالیه ( غالیه بوی )، خوش ( خوش بوی )، کافور ( کافوربوی )، شیر ( شیربوی )، هم ( هم بوی )، می ( می بوی )، مشک ( مشکبوی )، سنبل ( سنبل بوی )، یاسمن ( یاسمن بوی )، عبیر ( عبیربوی )، بد ( بدبوی )، بی ( بی بوی )، گل ( گلبوی )، شاه ( شاه بوی )، کم ( کم بوی )، پر ( پربوی )، نافه ( نافه بوی )، غالیه ( غالیه بوی )، ترکیب شود :
گبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت.
بانگ برآوردمرغ با رخ طنبور.
هم بوی مشک دارد و هم گونه عقیق.
پر از درّ خوشاب روی زمین
می و بوی و آواز رامشگران
همه بر سران افسر از گوهران.
فردوسی ( از حاشیه برهان چ معین ).
چو شد زیب خسرو چو خرم بهار
بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار.
طبل عطار شد از بوی ، همه لشکرگاه.
تا خار نباشد ببوی خیرو.
گفتا ببوی و رنگ عزیز است مشک ناب.
مشک بی بو ای پسر خاکستر است.
رنگ هستی داد جان را بوی تو.
حرام است سودای بلبل بر اوی.
یا بوی دهان عنبرین بوست.
عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمی باشد.
پرستار با مجمر و بوی خوش
نظاره بر او دست کرده بکش.
تو از ریختن آب دستان مکش.
گبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوبش آمد سوی نیلوفر شتافت.
رودکی.
بوی برآمیخت گل چو عنبر اشهب بانگ برآوردمرغ با رخ طنبور.
منجیک.
یک لخت خون بچه تاکم فرست از آنک هم بوی مشک دارد و هم گونه عقیق.
عماره.
زمین بود در زیر دیبای چین پر از درّ خوشاب روی زمین
می و بوی و آواز رامشگران
همه بر سران افسر از گوهران.
فردوسی ( از حاشیه برهان چ معین ).
چو شد زیب خسرو چو خرم بهار
بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار.
فردوسی.
باد شبگیری بر زلف سیاهش بوزیدطبل عطار شد از بوی ، همه لشکرگاه.
فرخی.
تا خوید نباشد برنگ لاله تا خار نباشد ببوی خیرو.
فرخی.
گفتم که مشک ناب است آن جعد زلف توگفتا ببوی و رنگ عزیز است مشک ناب.
عنصری.
مشک باشد لفظ و معنی بوی اومشک بی بو ای پسر خاکستر است.
ناصرخسرو.
پشت پایی زد خرد را روی تورنگ هستی داد جان را بوی تو.
خاقانی.
گلی را که نه رنگ باشد نه بوی حرام است سودای بلبل بر اوی.
سعدی.
آن گوی معنبر است در جیب یا بوی دهان عنبرین بوست.
سعدی.
پریرویی و مه پیکر سمن بویی و سیمین برعجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمی باشد.
سعدی.
- بوی خوش ؛کنایه از عطر و آنچه بوی خوب دهد. عبیر. عطر. ریّا.( دهار ). طیب. طاب. عطر. ( منتهی الارب ) : پرستار با مجمر و بوی خوش
نظاره بر او دست کرده بکش.
فردوسی.
چو لب را بیاراید از بوی خوش تو از ریختن آب دستان مکش.
فردوسی.
دانشنامه عمومی
بوی (به مجاری: Buj) یک منطقهٔ مسکونی در مجارستان است که در زابولکس-زاتمار-بریج واقع شده است. بوی ۳۲٫۷۶ کیلومتر مربع مساحت و ۲٬۲۸۷ نفر جمعیت دارد.
فهرست شهرهای مجارستان
فهرست شهرهای مجارستان
wiki: ناحیهٔ بویی واقع شده است و ۲۵٫۳۴ کیلومتر مربع مساحت و ۳٬۸۸۷ نفر جمعیت دارد.
فهرست شهرهای مجارستان
شهرهای سمریاخ، هرولدسبرگ، Cernat (رومانی) و Neded (اسلواکی) خواهرخوانده های بوی هستند.
فهرست شهرهای مجارستان
شهرهای سمریاخ، هرولدسبرگ، Cernat (رومانی) و Neded (اسلواکی) خواهرخوانده های بوی هستند.
wiki: بوی (مجارستان)
گویش مازنی
/bevi/ مادربزرگ
مادربزرگ
پیشنهاد کاربران
بوی ( Boy ) : در زبان ترکی به معنی قد
بوی: به معنی، بوی خوش، خوشبوی ِ سوختنی
به سوداوه فرمای تا پیشِ اوی،
نثار آورد گوهر و مشک و بوی
دکتر کزازی در مورد واژه ی" بوی" می نویسد:《 در دری کهن این واژه بی هیچ ویژگی و قید به کار برده می شده است و نا ساز و وارونه ی ( تضاد ) آن " گَند " بوده است.
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۱۲.
در زبان آذری "بوی " boy به شنبلیله گفته می شودکه گیاهی معطر است که در سبزی فروشی ها یافت می شود و بسیار خوشبو و معطر بوده و برگ های آن کمی از برگ های یونجه ضخیم تر و ترد تر است. معمولا به همراه سبزی های قورمه سبزی فروخته می شود. ( نگارنده )
به سوداوه فرمای تا پیشِ اوی،
نثار آورد گوهر و مشک و بوی
دکتر کزازی در مورد واژه ی" بوی" می نویسد:《 در دری کهن این واژه بی هیچ ویژگی و قید به کار برده می شده است و نا ساز و وارونه ی ( تضاد ) آن " گَند " بوده است.
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۱۲.
در زبان آذری "بوی " boy به شنبلیله گفته می شودکه گیاهی معطر است که در سبزی فروشی ها یافت می شود و بسیار خوشبو و معطر بوده و برگ های آن کمی از برگ های یونجه ضخیم تر و ترد تر است. معمولا به همراه سبزی های قورمه سبزی فروخته می شود. ( نگارنده )
در شعر رستگاری از فردوسی به معنای باشی
"بوی در دو گیتی ز بد رستگار"
"بوی در دو گیتی ز بد رستگار"
بوی:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " بوی" می نویسد : ( ( بوی یکی از پنج بنیاد و گوهر نهفته در هستی آدمی است و در اوستایی و پهلوی در معنی نیروی دریابنده و حس به کار می رفته است . این معنای " بوی " هنوز در "بوی بردن " به معنی حس کردن در " شنیدن ِ بوی " , در پرسی گفتاری ع بازمانده است . در شاهنامه " بوی " آنگاه که با رنگ به کار برده می شود ، در همین معنای دیرینه است : آنچه به حس دریافته می شود. ) )
( ( ابا پیل گردونکش و رنگ و بوی
ز خاور به ایران نهادند روی ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 361. )
دکتر کزازی در مورد واژه ی " بوی" می نویسد : ( ( بوی یکی از پنج بنیاد و گوهر نهفته در هستی آدمی است و در اوستایی و پهلوی در معنی نیروی دریابنده و حس به کار می رفته است . این معنای " بوی " هنوز در "بوی بردن " به معنی حس کردن در " شنیدن ِ بوی " , در پرسی گفتاری ع بازمانده است . در شاهنامه " بوی " آنگاه که با رنگ به کار برده می شود ، در همین معنای دیرینه است : آنچه به حس دریافته می شود. ) )
( ( ابا پیل گردونکش و رنگ و بوی
ز خاور به ایران نهادند روی ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 361. )
کلمات دیگر: