کلمه جو
صفحه اصلی

مخبر


مترادف مخبر : اندرون، داخل، درون، باطن، ضمیر ، شهرت، آوازه، صیت | خبرنگار، گزارشگر، آگاه، مسبوق، مستحضر، مطلع، واقف

متضاد مخبر : برون، منظر | بی خبر، ناآگاه

برابر پارسی : خبرنگار، آگاهیده، پیامگوی، خبررسان، گزارشگر

فارسی به انگلیسی

having the option or choice (to...)


reporter, rapporteur, informer


فارسی به عربی

مخبر , مراسل

عربی به فارسی

کارگاه , اگاهي دهنده , خبر رسان , مخبر , شکل دهنده , اگاهگر , کاراگاه , جاسوس , سخن چين , بزرگ کننده , ذره بين , درشت کن


مترادف و متضاد

آگاه، مسبوق، مستحضر، مطلع، واقف


اندرون، داخل، درون ≠ برون، منظر


باطن، ضمیر


صفت ≠ بی‌خبر، ناآگاه


خبرنگار، گزارشگر


۱. خبرنگار، گزارشگر
۲. آگاه، مسبوق، مستحضر، مطلع، واقف ≠ بیخبر، ناآگاه


correspondent (اسم)
خبرنگار، مخبر، مکاتب، مکاتبه کننده، طرف معامله، طرف مکاتبه

intelligencer (اسم)
پیغام بر، جاسوس، مخبر

reporter (اسم)
خبرنگار، مخبر، گزارشگر، مخبر رادیویی

informant (اسم)
مخبر، اگاهی دهنده

۱. اندرون، داخل، درون
۲. باطن، ضمیر ≠ برون، منظر
۳. شهرت، آوازه، صیت


فرهنگ فارسی

خبردهنده
( اسم ) ۱- خبر دهنده آگاه کننده : اندرو اشکال گرگی ظاهر است شکل او از گرگی او مخبر است . ( مثنوی ) ۲ - خبرنگار ( روزنامه ) : مخبر ما رفت و آمد تنگدست بیخبر چون گنگ خواب آلود مست دفتری خالی ز اخبار جدید همچو چشم بنده اوراقش سفید ... ( بهار ) جمع : مخبرین . یا مخبر صادق . ۱- خبر دهند. راستین . ۲ - آنکه روایت او راست و درست باشد راوی ثقه : ارباب عمایم این خبر را از مخبر صادقی شنیدند . ( ایرج میرزا )

فرهنگ معین

(مُ بِ ) [ ع . ] (اِفا. ) خبررسان ، خبر - دهنده .

لغت نامه دهخدا

مخبر. [ م َ ب َ ] ( ع اِ ) درون چیزی ، خلاف منظر. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). درون مرد، خلاف منظر. ( ناظم الاطباء ). نهان. باطن :
کس بود کو را منظر بود و مخبر نی
میر هم مخبر دارد بسزا هم منظر.
فرخی.
در جهان هردو تنی را سخن از منظر اوست
منظرش نیکو اندر خور منظر مخبر.
فرخی.
گر منظری ستوده بود شاه منظری
ور مخبری گزیده بود میر مخبری.
فرخی.
فریش آن منظر میمون و آن فرخنده تر مخبر
که منظرها از او خوارند و در عارند مخبرها.
منوچهری.
چون قوت این سلطان وین دولت و این همت
وین مخبر کرداری وین منظر دیداری.
منوچهری.
منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زفتی و به دل زفتی.
علی قرط اندکانی ( از لغت فرس اسدی چ هرن ص 14 ).
گرت آرزوست صورت او دیدن
وآن منظر مبارک و آن مخبر.
ناصرخسرو.
خدای مهر نبوت نمود باز به خلق
از آن رسول نکومخبر نکومنظر.
ناصرخسرو.
چونان که سوی تن دو در باغ گشادند
یکسان شودت بر در جان منظر و مخبر.
ناصرخسرو.
در... مظهر بی مخبر... فایده بیشتر نباشد. ( کلیله و دمنه ). با منظر رایق و مخبر صادق سنت او عدل فرمائی. ( سندبادنامه ص 250 ).
منظر بسی بود که به مخبر تبه شود
او را سزای منظر پاکیزه مخبر است.
ادیب صابر ( از امثال و حکم ج 4 ص 1744 ).
چون سر و ماهیت جان مخبر است
هر که او آگاه تر با جان تر است.
مولوی ( مثنوی چ خاور ص 354 ).
|| آنچه از کسی بازگویند. شهرت و آوازه :
افسانه شد حدیث فریدون و بیوراسب
زان هر دوان کدام به مخبر نکوتر است.
خاقانی.
آری منم که رومی و مصری است خلعتم
ز آن کس که رفت تا خزر و هند مخبرش.
خاقانی.
اقلیم بخش و تاج ستان ملوک عصر
شاهی که عید عصر ملوک است مخبرش.
خاقانی.
|| آنچه یا آنکه از اوخبر دهند :
خبر به نقل شنیدیم و مخبرش دیدیم
ورای آنکه از او نقل می کند ناقل.
سعدی.
|| علم به ظاهر چیزی و آگاهی از چیزی. || جای آزمایش. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ جانسون ).

مخبر. [ م ُ ب ِ ] ( ع ص ) خبردهنده. ( غیاث ). خبردهنده و آگاه کننده. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). خبردهنده و آگاه سازنده و تحقیق کننده و گوینده اخبار. ( ناظم الاطباء ) :

مخبر. [ م َ ب َ ] (ع اِ) درون چیزی ، خلاف منظر. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). درون مرد، خلاف منظر. (ناظم الاطباء). نهان . باطن :
کس بود کو را منظر بود و مخبر نی
میر هم مخبر دارد بسزا هم منظر.

فرخی .


در جهان هردو تنی را سخن از منظر اوست
منظرش نیکو اندر خور منظر مخبر.

فرخی .


گر منظری ستوده بود شاه منظری
ور مخبری گزیده بود میر مخبری .

فرخی .


فریش آن منظر میمون و آن فرخنده تر مخبر
که منظرها از او خوارند و در عارند مخبرها.

منوچهری .


چون قوت این سلطان وین دولت و این همت
وین مخبر کرداری وین منظر دیداری .

منوچهری .


منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زفتی و به دل زفتی .
علی قرط اندکانی (از لغت فرس اسدی چ هرن ص 14).
گرت آرزوست صورت او دیدن
وآن منظر مبارک و آن مخبر.

ناصرخسرو.


خدای مهر نبوت نمود باز به خلق
از آن رسول نکومخبر نکومنظر.

ناصرخسرو.


چونان که سوی تن دو در باغ گشادند
یکسان شودت بر در جان منظر و مخبر.

ناصرخسرو.


در... مظهر بی مخبر... فایده بیشتر نباشد. (کلیله و دمنه ). با منظر رایق و مخبر صادق سنت او عدل فرمائی . (سندبادنامه ص 250).
منظر بسی بود که به مخبر تبه شود
او را سزای منظر پاکیزه مخبر است .

ادیب صابر (از امثال و حکم ج 4 ص 1744).


چون سر و ماهیت جان مخبر است
هر که او آگاه تر با جان تر است .

مولوی (مثنوی چ خاور ص 354).


|| آنچه از کسی بازگویند. شهرت و آوازه :
افسانه شد حدیث فریدون و بیوراسب
زان هر دوان کدام به مخبر نکوتر است .

خاقانی .


آری منم که رومی و مصری است خلعتم
ز آن کس که رفت تا خزر و هند مخبرش .

خاقانی .


اقلیم بخش و تاج ستان ملوک عصر
شاهی که عید عصر ملوک است مخبرش .

خاقانی .


|| آنچه یا آنکه از اوخبر دهند :
خبر به نقل شنیدیم و مخبرش دیدیم
ورای آنکه از او نقل می کند ناقل .

سعدی .


|| علم به ظاهر چیزی و آگاهی از چیزی . || جای آزمایش . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).

مخبر. [ م ُ ب ِ ] (ع ص ) خبردهنده . (غیاث ). خبردهنده و آگاه کننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). خبردهنده و آگاه سازنده و تحقیق کننده و گوینده ٔ اخبار. (ناظم الاطباء) :
اندر او اشکال گرگی ظاهر است
شکل او از گرگی او مخبر است .

مولوی .


- مخبر روزنامه ؛ که برای درج روزنامه و جز آن کسب خبر می کند. خبرنگار :
مخبر ما رفت و آمد تنگدست
بیخبر چون گنگ خواب آلود مست
دفتری خالی ز اخبار جدید
همچو چشم بنده اوراقش سفید.

بهار (دیوان ج 2 ص 222).


- مخبر صادق ؛ آورنده ٔ خبرهای راست . (ناظم الاطباء): بعضی از معلومات آن است که آن جز به قول مخبر صادق معلوم نشود. (لطائف الحکمة چ بنیاد فرهنگ ص 144).
ارباب عمائم این خبر را
از مخبر صادقی شنیدند.

ایرج میرزا.


و رجوع به «مخبر صادق » (اِخ ) شود.

مخبر. [ م ُخ َب ْ ب ِ ] (ع ص ) خبردهنده . آگاه کننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). اطلاع دهنده . خبردهنده . (ناظم الاطباء). و رجوع به ماده ٔ قبل و تخبیر شود.


فرهنگ عمید

۱. کسی یا چیزی که از او خبر می‌دهند.
۲. شهرت.
۳. [مقابلِ منظر] درون و باطن شخص.


خبردهنده؛ آگاه‌کننده.


خبردهنده، آگاه کننده.
۱. کسی یا چیزی که از او خبر می دهند.
۲. شهرت.
۳. [مقابلِ منظر] درون و باطن شخص.

دانشنامه عمومی

نام خانوادگی مخبر به یکی از افراد زیر ممکن است اشاره داشته باشد:
محمد مخبر، رئیس ستاد اجرایی فرمان امام
عباس مخبر، مترجم ایرانی
محمدرضا مخبر، دبیر شورای عالی انقلاب فرهنگی

فرهنگ فارسی ساره

خبررسان، خبرنگار


پیشنهاد کاربران

مُخبریدن.

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
فَواکار ( فَواک از اوستایی: فْرَواک= خبر + «ار» )
سَروپار ( سَروپ از پهلوی: سْروو sruv = خبر+ «ار» )
نُویژاک novižãk، نُویژار novižãr ( نویژ از کردی: نووِچه= خبر + «اک، ار» )
سوژانو ( سوژان از سنسکریت: سوچانَ= خبر + پسوند یاتاکی ( = فاعلی ) اوستایی «او» )
نیویداک، نیویدار ( نیوید= خبر؛ سنسکریت+ «اک، ار» )

ریشه کلمه: خبر
معنی: خبردهنده، آگاه کننده.
همخانواده ها: خبر اخبار مخابرات

مخبر
خبر دهنده
جاسوس

جاسوس


کلمات دیگر: