کلمه جو
صفحه اصلی

پوده

فرهنگ فارسی

مجموعه‌ای از مواد گیاهی نیمه‌تجزیه‌شده در زیستگاه‌های آب‌گرفته


کهنه وپوسیده، چوب پوسیده
( صفت اسم ) ۱- کهنه پوسیده ۲- چوب پوسیده . ۳- پوچ بی مغز میان تهی .
ده جزئ دهستان سیارستاق

فرهنگ معین

(پُ ) (ص . ) کهنه ، پوسیده .

لغت نامه دهخدا

پوده. [ دَ / دِ ] ( ص ) در لغت نامه اسدی آمده است :پوده. چون پوسیده گشته باشد و هرچه پوسیده گشته باشد گویند پوده باشد. پوک. پوچ. میان تهی. خالی. پود. پده. سخت سوده و ریخته. ( مؤیّد الفضلاء ) :
آب هرچه بیشتر نیرو کند
بند و ورَغ سست و پوده بفکند .
رودکی.
دو دستم بسستی چو پوده پیاز
دو پایم معطل دو دیده غرَن.
بوالعباس عباسی.
دگر کِت ز دار مسیحا سخن
بیاد آمد از روزگار کهن...
کسی را چه خوانی همی سوگوار
که کردند پیغمبرش را بدار
که گوید که فرزند یزدان بد اوی
بدان دار برگشته خندان بد اوی
چو فرزند بُد رفت سوی پدر
تو اندوه آن چوب پوده مخور.
فردوسی.
بدیشان چنین گفت پس شهریار
که آن کس سزاوار باشد بدار
که غمگین نباشد بدرد پدر
نخوانمش جز بدتن و بدگهر
نباید که دارد بدو کس امید
که او پوده تر باشد از پوده بید.
فردوسی.
به برآورد بخت ، پوده درخت
من بدین شادم و تو شادی سخت.
عنصری.
نم برآمد ز ریگ تفته زمین
بر برون زد ز شاخ پوده شجر.
مسعودسعد.
چه می پیچی در این دام گلوپیچ
که جوزی پوده بینی در میان هیچ.
نظامی.
زانکه این مشتی دغلباز سیه گر تا نه دیر
همچو بید پوده ریزند در تحت التراب.
عطار.
یکی عالم ببیند بید پوده
کند آن بید پوده جمله سوده.
عطار ( اسرارنامه ).
جگرگاه بیچاره بشکافتند
جگرپوده و دل سیه یافتند.
نزاری قهستانی.
|| عفن. ( مهذب الاسماء ). گندیده. || رکوی سوخته و چوب پوسیده که آن را بجهت آتشگیره مهیّا کرده باشند و بعربی حرّاقة گویند. ( برهان ). پُده. پود. ( لغت نامه اسدی نخجوانی ). خف. قاو. ( لغت نامه اسدی ). قَو :
گر برفکنم گرم دل خویش به گوگرد
بی پوده ز گوگرد زبانه زند آتش.
منجیک.
|| بی مغز. سبک مغز. نادان. کم مایه :
نظم گوهربار جان افزای عقل افروز تو
کرده شعر شاعران پوده را یکسر هبا.
سنائی.
- پوده مغز ؛ بی مغز. سبک مغز :
یک دوست که بر سیرت نیکوست کجاست
هی هی که درین زمانه خود دوست کجاست
پسته دهنان پوده مغزند همه
از مغز طمع بریدم آن پوست کجاست.
؟ ( از جنگی مورخ به سال 551 هَ. ق. ).

پوده . [ دَ ] (اِخ ) قریه ٔ مرکز بلوک سمیرم سفلی در اصفهان .


پوده . [ دِ ] (اِخ ) دهی جزءدهستان سیارستاق بخش ییلاقی رودسر شهرستان لاهیجان . 49 هزارگزی جنوب رودسر 13 گزی جنوب خاور سی پل . کوهستانی ، سردسیر، سکنه 180 نفر، زبان گیلکی و فارسی ، آب آن از چشمه . محصولاتش ، غلات ، بنشن ، لبنیات و پشم ، شغل اهالی زراعت و چارواداری ، شال و جوراب بافی . راه مالروو صعب العبور است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


پوده . [ دَ / دِ ] (ص ) در لغت نامه ٔ اسدی آمده است :پوده . چون پوسیده گشته باشد و هرچه پوسیده گشته باشد گویند پوده باشد. پوک . پوچ . میان تهی . خالی . پود. پده . سخت سوده و ریخته . (مؤیّد الفضلاء) :
آب هرچه بیشتر نیرو کند
بند و ورَغ سست و پوده بفکند .

رودکی .


دو دستم بسستی چو پوده پیاز
دو پایم معطل دو دیده غرَن .

بوالعباس عباسی .


دگر کِت ز دار مسیحا سخن
بیاد آمد از روزگار کهن ...
کسی را چه خوانی همی سوگوار
که کردند پیغمبرش را بدار
که گوید که فرزند یزدان بد اوی
بدان دار برگشته خندان بد اوی
چو فرزند بُد رفت سوی پدر
تو اندوه آن چوب پوده مخور.

فردوسی .


بدیشان چنین گفت پس شهریار
که آن کس سزاوار باشد بدار
که غمگین نباشد بدرد پدر
نخوانمش جز بدتن و بدگهر
نباید که دارد بدو کس امید
که او پوده تر باشد از پوده بید.

فردوسی .


به برآورد بخت ، پوده درخت
من بدین شادم و تو شادی سخت .

عنصری .


نم برآمد ز ریگ تفته زمین
بر برون زد ز شاخ پوده شجر.

مسعودسعد.


چه می پیچی در این دام گلوپیچ
که جوزی پوده بینی در میان هیچ .

نظامی .


زانکه این مشتی دغلباز سیه گر تا نه دیر
همچو بید پوده ٔ ریزند در تحت التراب .

عطار.


یکی عالم ببیند بید پوده
کند آن بید پوده جمله سوده .

عطار (اسرارنامه ).


جگرگاه بیچاره بشکافتند
جگرپوده و دل سیه یافتند.

نزاری قهستانی .


|| عفن . (مهذب الاسماء). گندیده . || رکوی سوخته و چوب پوسیده که آن را بجهت آتشگیره مهیّا کرده باشند و بعربی حرّاقة گویند. (برهان ). پُده . پود. (لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی ). خف . قاو. (لغت نامه ٔ اسدی ). قَو :
گر برفکنم گرم دل خویش به گوگرد
بی پوده ز گوگرد زبانه زند آتش .

منجیک .


|| بی مغز. سبک مغز. نادان . کم مایه :
نظم گوهربار جان افزای عقل افروز تو
کرده شعر شاعران پوده را یکسر هبا.

سنائی .


- پوده مغز ؛ بی مغز. سبک مغز :
یک دوست که بر سیرت نیکوست کجاست
هی هی که درین زمانه خود دوست کجاست
پسته دهنان پوده مغزند همه
از مغز طمع بریدم آن پوست کجاست .

؟ (از جنگی مورخ به سال 551 هَ . ق .).


|| کهنه . دیرینه . || تنبل . کاهل : پوده تر؛ کاهل تر. || پود. مقابل تار. (برهان ).
- پوده پوده ؛ پودهای آن از هم گسیخته و ریخته . مقابل تار تار :
تا لباس عمر اعدایش نگردد دوخته
تارتار و پوده پوده شد فلات آن فوات .

(منسوب به رودکی و نسبت غلط است ).



فرهنگ عمید

۱. کهنه و پوسیده.
۲. چوب پوسیده.
* پوده کردن: [قدیمی] تخمه کردن، فاسد شدن غذا در معده که سبب سوء هضم می شود.

۱. کهنه و پوسیده.
۲. چوب پوسیده.
⟨ پوده کردن: [قدیمی] تخمه کردن؛ فاسد شدن غذا در معده که سبب سوء هضم می‌شود.


دانشنامه عمومی

پوده یا تورب به توده متراکم قهوه ای تا سیاه رنگ خزهها و گیاهان که به طور ناقص تجزیه شده اند گفته می شود. پوده معمولاً در زمین های بسیار مرطوب و در مناطق معتدل و سردسیر جهان به وجود می آید و به عنوان سوخت به کار می رود.
پوده را می توان مرحله نخست تشکیل زغال سنگ دانست.
اراضی غنی از پوده پوده زار (به انگلیسی: peatland) می گویند.

دانشنامه آزاد فارسی

پودِه (detritus)
در زیست شناسی، بقایای مواد آلی حاصل از تجزیۀ جانوران و گیاهان.

فرهنگستان زبان و ادب

{peat} [زیست شناسی] مجموعه ای از مواد گیاهی نیمه تجزیه شده در زیستگاه های آب گرفته

پیشنهاد کاربران

در زبان مشهدی پوده یعنی همون بهم ریختگی معده. یا مسموم شدن در اثر زیاده روی در غذا یا غذای بد خوردن

پوده ، poodeh, پوسیده ، پوک شده در اثر مرور زمان ، این لغت در مورد دیوار کهنه وپوک شده ی گلی بکار می رود ، ضرب المثل شهر بابکی هست در این مورد که میگه از زن شلیطه ودیوار پوده پرهیز کن


کلمات دیگر: