کلمه جو
صفحه اصلی

موثر


مترادف موثر : اثربخش، اثرگذار، تاثیرگذار، ثمربخش، جایگیر، سودبخش، کارآ، کارگر، گیرا، مثمر، مفید، نافذ، نافع، نتیجه بخش، عامل، کاری، دخیل نقش پرداز

متضاد موثر : بی اثر

برابر پارسی : کارساز، کارآمد، کارایی، کارگر، کاری، نشانگذار، هنایا، هناینده

فارسی به انگلیسی

affecting, contributory, effective, effectual, efficacious, forceful, impressive, influential, instrumental, operative, productive, telling, working


affecting, contributory, effective, effectual, forceful, impressive, influential, instrumental, operative, productive, telling, working, efficacious, touching, forcible, potent, punchy

effective, efficacious, touching, forcible


فارسی به عربی

بشکل مباشر , ثقیل , رائع , شغال , صحیح , ضرب , عاطفی , عنیف , فعال , کفوء , مدهش , مشارک

عربی به فارسی

داراي نفوذ و قدرت


مترادف و متضاد

دخیل نقش‌پرداز


۱. اثربخش، اثرگذار، تاثیرگذار، ثمربخش، جایگیر، سودبخش، کارآ، کارگر، گیرا، مثمر، مفید، نافذ، نافع، نتیجهبخش
۲. عامل، کاری
۳. دخیل نقشپرداز ≠ بیاثر


operational (صفت)
قابل استفاده، دایر، موثر، وابسته به عمل

valid (صفت)
صحیح، درست، موثر، معتبر، قوی، قانونی، سالم، دارای اعتبار

drastic (صفت)
کاری، جدی، موثر، قوی، شدید، عنیف

effective (صفت)
کاری، مفید، موثر، قابل اجرا، تاثیر پذیر

live (صفت)
دایر، موثر، زنده، سرزنده

operative (صفت)
قابل استفاده، دایر، موثر

striking (صفت)
زننده، خیلی خوب، موثر، برجسته، گیرنده، قابل توجه

impressive (صفت)
گیرا، موثر، برانگیزنده، برانگیزنده احساسات

affective (صفت)
موثر، نفسانی

efficient (صفت)
موثر، کارا، کارامد، با کفایت، بهره ور

efficacious (صفت)
موثر، سریع الاثر

effectual (صفت)
موثر، انجام شدنی

sensational (صفت)
موثر، مهیج، احساساتی، حسی، شورانگیز

pivotal (صفت)
موثر، محوری، اساسی

forcible (صفت)
موثر، اجباری، قوی، شدید، قهری

weighty (صفت)
موثر، مهم، سنگین، وزین، پربار، با نفوذ

pithy (صفت)
موثر، مغزی، مختصر و مفید، پر مغز، شبیه مغز

forceful (صفت)
موثر، قوی، موکد

fruity (صفت)
جاذب، موثر، میوه ای، میوه مانند، انگور مزه

operant (صفت)
موثر، کار کننده

اثربخش، اثرگذار، تاثیرگذار، ثمربخش، جایگیر، سودبخش، کارآ، کارگر، گیرا، مثمر، مفید، نافذ، نافع، نتیجه‌بخش ≠ بی‌اثر


عامل، کاری


فرهنگ فارسی

اثرکننده
( اسم ) اثر کننده نشان گذارنده : خودموثرتر نباشد مه زنان ای بسانان که ببرد عرق جان . ( مثنوی . نیک. ۲۷۶ : ۶ ) یا موثر تام . علت تام .
نعت فاعلی از ایثار . برگزیننده .

فرهنگ معین

(مُ ءَ ثَّ) [ ع . ] (اِمف .) آن چه مورد تأثیر واقع شده .


(مُ ءَ ث ِ ) [ ع . ] ( اِ فا . ) اثر کننده ، تأثیر - کننده .
(مُ ءَ ثَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) آن چه مورد تأثیر واقع شده .

(مُ ءَ ث ِّ ) [ ع . ] ( اِ فا .) اثر کننده ، تأثیر - کننده .


لغت نامه دهخدا

مؤثر. [ م ُ ءَث ْ ث ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از تأثیر. گذارنده اثر و نشان. ( از منتهی الارب ). اثر و نشان گذارنده. ( آنندراج ). اثرکننده و در چیزی اثر و نشان گذارنده. هرآنچه تأثیر کند در چیزی و نشان و علامت گذارد در آن. کردگر. ( ناظم الاطباء ). تأثیرکننده. ( غیاث ). اثرکننده. تأثیرکننده. اثر گذارنده. کارگر. کاری. ( یادداشت مؤلف ) :... و افعال ستوده... مدروس گشته... و دروغ مؤثر و مثمر. ( کلیله ودمنه ). روزگاری تعلیمش کرد مؤثر نبود. ( گلستان ).
هرچند مؤثر است باران
تا دانه نیفکنی نروید.
سعدی.
- مؤثر آمدن ؛ مؤثر شدن. تأثیر کردن. مؤثر واقع شدن. کار کردن : دمنه... دانست که افسون او درگوش شیر مؤثر آمد. ( کلیله و دمنه ).
- مؤثر شدن ؛ مؤثر گردیدن. اثر کردن. تأثیر نمودن :
سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود
فخر بود بنده را داغ خداوندگار.
سعدی.
|| مسبب. علت. مقابل اثر. ( یادداشت مؤلف ) :
مقدری است نه چونان که قدرتش دوم است
مؤثری است نه از چیز و نه به دست افزار.
ناصرخسرو.
مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند.
مسعودسعد.
- مؤثر تام ؛ مراد از مؤثر تام علت تامه است ، چنانکه مؤثر ناقص علت ناقصه است. و بالجمله هر امری که در غیر اثر کرده و موجب انفعال متأثر خود شود و یا موجب وجود متأثر خود شود مؤثر تام است. ( فرهنگ علوم عقلی ).

مؤثر. [ م ُ ءَث ْ ث َ ] ( ع ص ) نعت مفعولی از تأثیر. اثر کرده شده. قبول اثر و نشان نموده. ( ناظم الاطباء ). رجوع به تأثیر شود.

مؤثر.[ م ُءْ ث ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از ایثار. ( از منتهی الارب ). رجوع به ایثار شود. ( از منتهی الارب ، ماده اث ر ). برگزیننده. ( ناظم الاطباء ). آن که فایده و سود دیگران را بر سود خود مقدم می دارد. ( ناظم الاطباء ). کرامت کننده. مقدم دارنده غرض دیگران را بر غرض خود. اهل ایثار. ( یادداشت مؤلف ). ایثارکننده. ( غیاث ). || توانگر. دارا. مقابل معسر. ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ عمید

۱. تٲثیرگذار.
۲. [قدیمی] مسبب.

فرهنگ فارسی ساره

کارساز


هنایا، هناینده، کارگر، کارایی، کارساز


جدول کلمات

کارا

کاری

پیشنهاد کاربران

این واژه عربی است و پارسی جایگزین آن اینهاست:
شِویناک، شِوینار ( شوین= اثر؛ کردی + پسوند یاتاکی ( = فاعلی ) «اک، ار» )

دخیل

پی افزا، کارساز

پُرنمود

اثرکننده، اثرگذار

کار امد

اثربخش، اثرگذار، تاثیرگذار، ثمربخش، جایگیر، سودبخش، کارآ، کارگر، گیرا، مثمر، مفید، نافذ، نافع، نتیجه بخش، عامل، کاری، کارآمد


موثر = پرنمود/کارا


کلمات دیگر: