که مدارا نداشته باشد . بی لطف و نرمی و ملاطفت .
بی مدارا
فرهنگ فارسی
فردی که اَعمال و اعتقادات دیگران را تحمل نمیکند متـ . بیتسامح
لغت نامه دهخدا
بی مدارا. [ م ُ ] ( ص مرکب ) که مدارا نداشته باشد. بی لطف و نرمی و ملاطفت :
که آن هر سه تن کوه خارا بدند
جفا پیشه و بی مدارا بدند.
کجا بردش سپهر بی مدارا.
کردش عمل خود آشکارا.
خون ریخته از تو آشکارا.
چو رازت بشهر آشکارا شود
دل بخردت بی مدارا شود.
بناچار دل بی مدارا شود.
که آن هر سه تن کوه خارا بدند
جفا پیشه و بی مدارا بدند.
فردوسی.
نشد بر ما نشانش آشکاراکجا بردش سپهر بی مدارا.
نظامی.
تا گردش دور بی مداراکردش عمل خود آشکارا.
نظامی.
تیری زده چرخ بی مداراخون ریخته از تو آشکارا.
نظامی.
- بی مدارا شدن ؛ بی لطف و مهر و نرمی شدن. بی گذشت شدن : چو رازت بشهر آشکارا شود
دل بخردت بی مدارا شود.
فردوسی
چو زو این کژی آشکارا شودبناچار دل بی مدارا شود.
فردوسی.
و رجوع به مدارا و مداراة شود.فرهنگستان زبان و ادب
{intolerant} [علوم سیاسی و روابط بین الملل] فردی که اَعمال و اعتقادات دیگران را تحمل نمی کند
متـ . بی تسامح
کلمات دیگر: