مترادف مضیق : تنگنا، تنگ جا، دشوار، سخت، شاق، مشکل
مضیق
مترادف مضیق : تنگنا، تنگ جا، دشوار، سخت، شاق، مشکل
عربی به فارسی
تنگ , باريک , دشوار , باب , بغاز , تنگه , در مضيقه , در تنگنا , تنگنا
مترادف و متضاد
۱. تنگنا، تنگجا
۲. دشوار، سخت، شاق، مشکل
فرهنگ فارسی
جای تنگ، تنگنا ، تنگه که دودریارابهم وصل میکند، مضایق جمع
( اسم ) ۱ - جای تنگ تنگنا : صیت آواز. عدل تو برانگیزدشان کز مضیق رحم آیند سوی مهد اطفال . ( وحشی ) ۲- کار سخت و دشوار جمع : مضایق .
تنگه بغار بوغاز
( اسم ) ۱ - جای تنگ تنگنا : صیت آواز. عدل تو برانگیزدشان کز مضیق رحم آیند سوی مهد اطفال . ( وحشی ) ۲- کار سخت و دشوار جمع : مضایق .
تنگه بغار بوغاز
فرهنگ معین
(مَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - جای تنگ ، تنگنا. ۲ - تنگه ای که دو دریا را به هم وصل می کند.
لغت نامه دهخدا
مضیق . [ م ُ ض َی ْ ی َ ] (ع ص ) تنگ کرده و تنگ گرفته بر کسی . (ناظم الاطباء).
مضیق . [ م ُ ض َی ْ ی ِ ] (ع ص ) تنگ کننده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مضیق. [ م َ ] ( ع اِ ) جای تنگ. ( غیاث ). مکان تنگ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). جای تنگ. مکان تنگ. ( ناظم الاطباء ) : برگشت به هزیمت و بدو رسیدند در مضیقی که میگریخت بکشتندش. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244 ).
کار من بالانمی گیرد در این شیب بلا
در مضیق حادثاتم بسته ٔبند عنا.
هست سنت ره جماعت چون رفیق
بی ره و بی پا درافتی در مضیق.
مضیق. [ م ُ ض َی ْ ی َ ] ( ع ص ) تنگ کرده و تنگ گرفته بر کسی. ( ناظم الاطباء ).
مضیق. [ م َ ] ( ع اِ ) تنگه. بغاز. بوغاز. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
مضیق. [ م ُ ض َی ْ ی ِ ] ( ع ص ) تنگ کننده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
کار من بالانمی گیرد در این شیب بلا
در مضیق حادثاتم بسته ٔبند عنا.
خاقانی.
در مضیق حرب کسی افتد که در فسحت رای و عرصه صلاح مجال تردد و مکنت تمکن نیابد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 197 ).خلف در مضیق آن حصار بی قرار شد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 244 ). در طی آن منازل و مراحل به مضیقی رسیدند که جمهوری عام از لشکر غور به حراست آن ثغر موکل بودند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 323 ). وآن مخاذیل را به تدریج از آن مضیق دور میکرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ). || کار سخت. ( منتهی الارب )( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). کار سخت و دشوار. ج ، مضایق. ( ناظم الاطباء ) : و کار سلطان در میان آن قوم در حالت وصول او نیک تنگ درآمده بود و در مضیقی عظیم افتاده بود. ( جهانگشای جوینی ).هست سنت ره جماعت چون رفیق
بی ره و بی پا درافتی در مضیق.
مولوی ( مثنوی چ خاور ص 360 ).
مضیق. [ م ُ ض َی ْ ی َ ] ( ع ص ) تنگ کرده و تنگ گرفته بر کسی. ( ناظم الاطباء ).
مضیق. [ م َ ] ( ع اِ ) تنگه. بغاز. بوغاز. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
مضیق. [ م ُ ض َی ْ ی ِ ] ( ع ص ) تنگ کننده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
مضیق . [ م َ ] (ع اِ) تنگه . بغاز. بوغاز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مضیق . [ م َ ] (ع اِ) جای تنگ . (غیاث ). مکان تنگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). جای تنگ . مکان تنگ . (ناظم الاطباء) : برگشت به هزیمت و بدو رسیدند در مضیقی که میگریخت بکشتندش . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244).
کار من بالانمی گیرد در این شیب بلا
در مضیق حادثاتم بسته ٔبند عنا.
در مضیق حرب کسی افتد که در فسحت رای و عرصه ٔ صلاح مجال تردد و مکنت تمکن نیابد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 197).خلف در مضیق آن حصار بی قرار شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 244). در طی آن منازل و مراحل به مضیقی رسیدند که جمهوری عام از لشکر غور به حراست آن ثغر موکل بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 323). وآن مخاذیل را به تدریج از آن مضیق دور میکرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || کار سخت . (منتهی الارب )(آنندراج ) (از اقرب الموارد). کار سخت و دشوار. ج ، مضایق . (ناظم الاطباء) : و کار سلطان در میان آن قوم در حالت وصول او نیک تنگ درآمده بود و در مضیقی عظیم افتاده بود. (جهانگشای جوینی ).
هست سنت ره جماعت چون رفیق
بی ره و بی پا درافتی در مضیق .
کار من بالانمی گیرد در این شیب بلا
در مضیق حادثاتم بسته ٔبند عنا.
خاقانی .
در مضیق حرب کسی افتد که در فسحت رای و عرصه ٔ صلاح مجال تردد و مکنت تمکن نیابد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 197).خلف در مضیق آن حصار بی قرار شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 244). در طی آن منازل و مراحل به مضیقی رسیدند که جمهوری عام از لشکر غور به حراست آن ثغر موکل بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 323). وآن مخاذیل را به تدریج از آن مضیق دور میکرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || کار سخت . (منتهی الارب )(آنندراج ) (از اقرب الموارد). کار سخت و دشوار. ج ، مضایق . (ناظم الاطباء) : و کار سلطان در میان آن قوم در حالت وصول او نیک تنگ درآمده بود و در مضیقی عظیم افتاده بود. (جهانگشای جوینی ).
هست سنت ره جماعت چون رفیق
بی ره و بی پا درافتی در مضیق .
مولوی (مثنوی چ خاور ص 360).
فرهنگ عمید
۱. جای تنگ، تنگنا.
۲. تنگه ای که دو دریا را به هم وصل می کند.
۲. تنگه ای که دو دریا را به هم وصل می کند.
پیشنهاد کاربران
راحت و سریع تر
مضیق : پایبندی قاضی دادگاه به محدوده ای که قانون گذار تعیین کرده است
کوتاه و مختصر
strict
در حقوق:به این معنی است که قاضی دادگاه باید در جرم دانستن رفتارها به میزانی که یقین دارد بسنده نماید
کلمات دیگر: