کلمه جو
صفحه اصلی

مصور


مترادف مصور : تصویردار، نقاشی شده، منقوش، به تصویردرآمده، تصورشده، مجسم | صورتگر، صورت نگار، نقاش، نقش پرداز، نقشگر

برابر پارسی : نگارگر، چهره گر، چهریافت

فارسی به انگلیسی

pictograph, illustrated, painted, portraitist, painter, pictorial

illustrated


portraitist, painter


pictorial


عربی به فارسی

عکاس , ادميکه بادوربين کار ميکند , عکس بردار


مترادف و متضاد

artist (اسم)
هنرپیشه، هنرمند، صنعت گر، نقاش و هنرمند، مصور، موسیقی دان

painter (اسم)
مصور، نقاش، نگارگر، پیکر نگار

illustrated (صفت)
مصور

painted (صفت)
مصور، سرخابی

تصویردار


نقاشی‌شده، منقوش، به‌تصویردرآمده


تصورشده


مجسم


صورتگر، صورت‌نگار، نقاش، نقش‌پرداز، نقشگر


۱. تصویردار
۲. نقاشیشده، منقوش، بهتصویردرآمده
۳. تصورشده
۴. مجسم


فرهنگ فارسی

نقاش، صورتگر، صورت نقاشی شده، نقش کرده، دارای شکل وصورت
( اسم ) ۱ - صورت دهنده : پس معلوم شد که مدبری هست حکیم و مصوری هست علیم و قادر که هر کس را بر صورت دیگری می آفریند . ۲ - صورتگر نقاش : از خطوط استادان وخوشنویسان ماتقدم و تصویر مصوران عدیمالمثل زرین قلم و سایر تحف در سرکار او بسیار بوده چینی خانهاش رشک نگارخان. چین و خطا مینمود .
نعت مفعولی از تصویر یا نقاشی شده و دارای صورت و شکل .

فرهنگ معین

(مُ صَ وَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) نقاشی شده ، دارای صورت و شکل .
(مُ صَ وِّ ) [ ع . ] (اِفا. ) نقاش ، صورتگر.

(مُ صَ وَّ) [ ع . ] (اِمف .) نقاشی شده ، دارای صورت و شکل .


(مُ صَ وِّ) [ ع . ] (اِفا.) نقاش ، صورتگر.


لغت نامه دهخدا

مصور. [ م ُ ] (ع اِ) ج ِ مِصْر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به مصر شود.


مصور. [ م َ ] ( ع اِ ) ماده بز. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || ( ص ) ناقه کم شیر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || ناقه که شیرش بدرنگ برآید. ج ، مِصار، مَصائِر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).

مصور. [ م ُ ] ( ع اِ ) ج ِ مِصْر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به مصر شود.

مصور. [ م ُ ص َوْ وِ ] ( ع ص ) صورت کننده. ( از منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ) ( السامی فی الاسامی ). ج ، مصورون. || آفریننده. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). مقابل مصوَّر. ایجادکننده. موجد. به وجودآورنده. ترکیب دهنده. ( یادداشت مؤلف ). شکل دهنده :
یک جوهر ترکیب دهنده ست و مصور
یک جوهر ترکیب پذیر است و مصوَّر.
ناصرخسرو.
سزد که روی اطاعت نهند بر در حکمش
مصوری که درون رحم نگاشت جنین را.
سعدی.
|| آنکه صورت می کشد و نقاشی می کند. نقاش. پیکرساز. ( ناظم الاطباء ). پیکرکننده. ( دهار ). نگارنده صورت. ( ترجمان القرآن جرجانی ص 89 ). صورت بخشنده. چهره آرای. صورتگر. پیکرنگار. نقاش. نگارنده. نگارگر. تصویرگر. صورتساز. چهره نما. چهره نمای. ( یادداشت مؤلف ) :
بفرمود تازخم او را به تیر
مصور نگاری کند بر حریر.
فردوسی.
ز لشکر سواری مصور بجست
که مانند صورت نگارد درست.
فردوسی.
فراوان مصور بجست از یمن
شدند آن سران بر درش انجمن.
فردوسی.
رمح تو و تیر تو و شمشیر تو باشد
گر نقش کند وهم مصور صور فتح.
مسعودسعد.

مصور. [ م ُ ص َوْ وِ ] ( اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی. واهب الصور :
گر از راست کژّی نباید که آید
چرا هست کرده مصور مصوَّر؟
ناصرخسرو.
فزونی و کمّی در او ره نیابد
که بد زاعتدال مصور مصور.
ناصرخسرو.
ز مردی و جگر نگذاشت باقی
مصور در تو ای زیبا مصوَّر.
ازرقی.

مصور. [ م ُ ص َوْ وِ ] ( اِخ ) مشهدی حاجی علی قلیخان ، فرزند حاجی رضاقلی. در تهران به سال 1227 هَ. ق. متولد شد. غالباً در مشهد تحصیل علم نقاشی و شاعری کرد و از هر دستی شعر دارد. از اوست :
پیر و پتیاره جهان را ای دل از پیری مشو شو
بکر و مکاره زمان را ای تن از بکری مکن زن

مصور. [ م ُ ص َوْ وَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از تصویر. || نقاشی شده و دارای صورت و شکل . (ناظم الاطباء). نقش شده . به نقش . نگاشته . تصویرشده . به صورت درآمده . پیکرکرده . درصورت آورده . (یادداشت مؤلف ) :
یکی همچو دیبای چینی منقش
یکی همچو ارتنگ مانی مصور.

فرخی .


یک جوهر ترکیب دهنده ست و مصور
یک جوهر ترکیب پذیر است و مصوَّر.

ناصرخسرو.


سپهری بینم و سیارگانی
به صورتهای گوناگون مصور.

ناصرخسرو.


زهی سخای مصور به روز بزم و نشاط
زهی قضای مجسم به روز رزم و وغا.

مسعودسعد.


از فلکی شریفتر یا شرف مشخصی
از فلکی کریمتر یا کرم مصوری .

خاقانی .


در او قرصه ٔ خور ز چرخ ترنجی
چو نارنج در شیشه بینی مصور.

خاقانی .


علم آدمیت است و جوانمردی و ادب
ورنه ددی به صورت انسان مصوری .

سعدی .


- مصور شدن ؛ نقش یافتن . نگاشته شدن . نقش پذیرفتن . تصویر یافتن . منقوش شدن . نقش بستن . مجسم شدن :
ای ذات تو ناشده مصور
اثبات تو عقل کرده باور.

ناصرخسرو.


چون متصور شود در دل ما نقش دوست
همچو بتش بشکنم هرچه مصور شود.

مولوی .


از خیال تو به هر سو که نظر می کردم
پیش چشمم در و دیوار مصور می شد.

سعدی .


- مصور گشتن (گردیدن ) ؛ مصور شدن . نقش بستن . شکل گرفتن . نقش پذیرفتن . تصویر یافتن . به صورت آمدن :
راهی چون پشته پشته سنگ و در آن راه
سینه ٔ بازان به نعل گشته مصور.

مسعودسعد.


تا مصور گشت بر چشمم جمال روی دوست
چشم خودبینی ندارم رای خودراییم نیست .

سعدی .


- نامصور ؛ شکل نگرفته . به صورت درنیامده :
اندر مشیمه ٔ عدم از نطفه ٔ وجود
هر دو مصورند ولی نامصورند.

ناصرخسرو.


|| متشکل شده . (ناظم الاطباء). مخلوق . (یادداشت مؤلف ). مخلوق . آفریده . آفریده شده . ایجادشده . به وجودآمده :
گر از راست کژّی نباید که آید
چرا هست کرده مصور مصوَّر؟

ناصرخسرو.


فزونی و کمّی در او ره نیابد
که بد زاعتدال مصورمصور.

ناصرخسرو.


ز رحمت مصور زحکمت مقدر
به نسبت مطهر به عصمت مشهر.

ناصرخسرو.


|| به خیال آمده . (یادداشت مؤلف ) :
ذکر هندستان کند پیل از طلب
پس مصور گردد آن ذکرش به شب .

مولوی .


رفتی و همچنان به خیال من اندری
گویی که در برابر چشمم مصوری .

سعدی .


- مصور شدن ؛ قابل تصور شدن . به نظر رسیدن . به صورت درآمدن . صورت یافتن :
وگر چنانکه مصور شود گزیر از عشق
کجا روم که نمی باشدم گزیراز دوست .

سعدی .


- مصور کردن ؛ تصویر کردن . نگاشتن . نقش زدن . منقوش ساختن . به صورت درآوردن . تصویر کردن . به خیال آوردن :
تو سر به صحبت سعدی درآوری ، هیهات
زهی خیال که من کرده ام مصورِ خویش .

سعدی .



مصور. [ م َ ] (ع اِ) ماده بز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || (ص ) ناقه ٔ کم شیر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || ناقه که شیرش بدرنگ برآید. ج ، مِصار، مَصائِر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).


مصور. [ م ُ ص َوْ وِ ] (اِخ ) مشهدی حاجی علی قلیخان ، فرزند حاجی رضاقلی . در تهران به سال 1227 هَ . ق . متولد شد. غالباً در مشهد تحصیل علم نقاشی و شاعری کرد و از هر دستی شعر دارد. از اوست :
پیر و پتیاره جهان را ای دل از پیری مشو شو
بکر و مکاره زمان را ای تن از بکری مکن زن
چند پویی چون سکندر ای دل اندر گرد گیتی
چند پایی چون سلیمان ای تن اندر دهر اهون
بی بنا بنیان جهان دانی چه باشد رخنه سرپل
بی پی و پایان زمان دانی چه باشد سیل پل کن .

(از مجمعالفصحاء ج 2 ص 456).


وی در سال 1285 هَ . ق . زنده بوده است . (از فرهنگ سخنوران ).

مصور. [ م ُ ص َوْ وِ ] (اِخ ) میر سیدعلی ، پسر میر مصور. از شعرای قرن دهم هجری است . نقاش و مصوری توانا و هنرمند بود. به سبب رنجش از عراق به هندوستان رفت و در خدمت جلال الدین اکبر به مراتب عالی رسید. بین او و غزالی مشهدی شکرآبی پیدا شد و یکدیگررا هجو کردند. شعر نیکو می گفت و بیت زیر از اوست :
صبحدم خار دم از همدمی گل می زد
ناخنی بردل صدپاره ٔ بلبل می زد.
(از ترجمه ٔ مجمعالخواص ص 97) (از فرهنگ سخنوران ).


مصور. [ م ُ ص َوْ وِ ] (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی . واهب الصور :
گر از راست کژّی نباید که آید
چرا هست کرده مصور مصوَّر؟

ناصرخسرو.


فزونی و کمّی در او ره نیابد
که بد زاعتدال مصور مصور.

ناصرخسرو.


ز مردی و جگر نگذاشت باقی
مصور در تو ای زیبا مصوَّر.

ازرقی .



مصور. [ م ُ ص َوْ وِ ] (ع ص ) صورت کننده . (از منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی ). ج ، مصورون . || آفریننده . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مقابل مصوَّر. ایجادکننده . موجد. به وجودآورنده . ترکیب دهنده . (یادداشت مؤلف ). شکل دهنده :
یک جوهر ترکیب دهنده ست و مصور
یک جوهر ترکیب پذیر است و مصوَّر.

ناصرخسرو.


سزد که روی اطاعت نهند بر در حکمش
مصوری که درون رحم نگاشت جنین را.

سعدی .


|| آنکه صورت می کشد و نقاشی می کند. نقاش . پیکرساز. (ناظم الاطباء). پیکرکننده . (دهار). نگارنده ٔ صورت . (ترجمان القرآن جرجانی ص 89). صورت بخشنده . چهره آرای . صورتگر. پیکرنگار. نقاش . نگارنده . نگارگر. تصویرگر. صورتساز. چهره نما. چهره نمای . (یادداشت مؤلف ) :
بفرمود تازخم او را به تیر
مصور نگاری کند بر حریر.

فردوسی .


ز لشکر سواری مصور بجست
که مانند صورت نگارد درست .

فردوسی .


فراوان مصور بجست از یمن
شدند آن سران بر درش انجمن .

فردوسی .


رمح تو و تیر تو و شمشیر تو باشد
گر نقش کند وهم مصور صور فتح .

مسعودسعد.



فرهنگ عمید

۱. دارای تصویر.
۲. [قدیمی] دارای شکل و صورت.
نقاش، صورتگر.

۱. دارای تصویر.
۲. [قدیمی] دارای شکل و صورت.


نقاش؛ صورتگر.


دانشنامه عمومی

مصوّر یکی از نام های خداوند و به معنای تصویرگر، تصویرساز یا نقّاش است که در سورهٔ الحشر، آیهٔ آخر به آن اشاره شده و به خالقیّت خداوند دلالت دارد .
قرآن کریم، سورهٔ حشر
در آیهٔ آخر سورهٔ حشر آمده است : « هو الله الخالق البارئ المصوّر له الأسماء الحسنی »

دانشنامه اسلامی

[ویکی اهل البیت] مصور شکل بخشیدن تصویر شی ء، عبارت است از نازل کردن آن شی ء از جهان اجمال به جهان های تفصیل؛ و تنظیم استعدادهای آن برای تأثیر گذاشتن و تأثیر پذیرفتن؛ مثل نازل نمودن روح به قوای جسمانی و هماهنگ نمودن این برای نشان دادن آثار و علائمش.
مصور اسمی از اسامی حضرت حق است، به جهت قرار دادن وهم و خیال در روح و مشخص نمودن درجات وهم و تربیت قوای خیالی و کلا در مراتب آن، در شنوایی و بینایی و بویایی و چشایی و لامسه و از این قبیل شکل بخشیدن ها.
ترجمه شرح الاسماء الحسنی از علّامه سیدحسین همدانی دورودآبادی

پیشنهاد کاربران

( = تصویری، دارای تصویر ) این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
پوتالور ( پوتال از سنسکریت: پوتَّلَ= تصویر + اور )
روپاناک ( روپا= تصویر؛ سنسکریت + «ناک» )
ژیتراگین ( ژیترا از سنسکریت: چیترَ= تصویر + «آگین» )
وینِمَند ( وینه= تصویر؛ کردی + «مند» )


کلمات دیگر: