مترادف خونخوار : بی رحم، خونریز، خون آشام، خونخواه، سفاک
خونخوار
مترادف خونخوار : بی رحم، خونریز، خون آشام، خونخواه، سفاک
فارسی به انگلیسی
bloodthirsty, cruel
bloodthirsty, bloody, bloody-minded, fell, sanguinary, savage
فارسی به عربی
دامی , دموی
مترادف و متضاد
بیرحم، خونریز، خونآشام، خونخواه، سفاک
بی رحم، سفاک، خونخوار، خون اشام، خونریز، تشنه بخون
خونخوار، خون اشام
فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱ - آنکه خون نوشد . ۲ - بیرحم سفاک خونریز .
لغت نامه دهخدا
خونخوار. [ خوا / خا ] ( نف مرکب ) سفاک. خونریز. قتال. ( ناظم الاطباء ). سفاح. آنکه بریختن خون یعنی کشتن مردمان رغبت دارد. || ظالم. ستمکار :
چشم تو خونخواره و هر جادویی
مانده از آن چشمک خونخوارخوار.
تا طره طرار تو با ما چه کند.
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوارتریم.
شاه خونخوار شاه نیست دد است.
منبرگرفته مادر مسکینم
از دست آن مناره خونخوارش.
هر دو خونخوار و بیگناه آزار.
خون بریزد بسر خنجر خونخوار مرا.
که آسان نشاید برین پل گذشت.
من آن بدشمن خونخوارخویش نپسندم.
زمانه مادری بی مهر و دون است.
گو طبل ملامت بزن و کوس شناعت.
میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار.
که نه از غمزه خونریز تو ناباکتر است.
وای بر خفتگان خونخواران
ز آفت سیل چشم بیداران.
ز خون خلق سیراب است از بس لعل خونخوارش.
دشمنان خونخوار و اکبر تازه جنگ.
چشم تو خونخواره و هر جادویی
مانده از آن چشمک خونخوارخوار.
منوچهری.
تا غمزه خونخوار تو با ما چه کندتا طره طرار تو با ما چه کند.
( از لغت نامه اسدی ).
و این اردشیر ظالم و بدخو و خونخوار چند معروف را بکشت. ( فارسنامه ابن بلخی ص 73 ). معیوب و بداندیش و خونخوار بود. ( فارسنامه ابن بلخی ص 74 ). تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوارتریم.
خیام.
شاه غمخوار نائب خرد است شاه خونخوار شاه نیست دد است.
سنائی.
شما را از جور این جبار خونخوار برهانم. ( کلیله و دمنه ).منبرگرفته مادر مسکینم
از دست آن مناره خونخوارش.
خاقانی.
لهو و لذت دو مار ضحاکندهر دو خونخوار و بیگناه آزار.
خاقانی.
کس بعیار فرستادی و گفتی که پسرخون بریزد بسر خنجر خونخوار مرا.
خاقانی.
ز خونخوار دارا هراسنده گشت که آسان نشاید برین پل گذشت.
نظامی.
تو در زمین بخنجرخونخوار کرده ای.کمال اسماعیل ( از آنندراج ).
تطاولی که تو کردی بدوستی با من من آن بدشمن خونخوارخویش نپسندم.
سعدی.
که دنیا صاحبی بد مهر و خونخوارزمانه مادری بی مهر و دون است.
سعدی.
چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خونخوارگو طبل ملامت بزن و کوس شناعت.
سعدی.
چو دوست جور کند بر من و جفا گویدمیان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار.
سعدی.
دیگر از حربه خونخوار اجل نندیشم که نه از غمزه خونریز تو ناباکتر است.
سعدی ( بدایع ).
شاه از بهر دفع ستمکاران است و شحنه برای خونخواران. ( گلستان ). شحنه برای خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران. ( گلستان ).وای بر خفتگان خونخواران
ز آفت سیل چشم بیداران.
اوحدی.
سخن خونها خورد تا زان لب نازک برون آیدز خون خلق سیراب است از بس لعل خونخوارش.
صائب.
ای خدا شد بر جوانم کار تنگ دشمنان خونخوار و اکبر تازه جنگ.
خونخوار. [ خوا / خا ] (نف مرکب ) سفاک . خونریز. قتال . (ناظم الاطباء). سفاح . آنکه بریختن خون یعنی کشتن مردمان رغبت دارد. || ظالم . ستمکار :
چشم تو خونخواره و هر جادویی
مانده از آن چشمک خونخوارخوار.
تا غمزه ٔ خونخوار تو با ما چه کند
تا طره ٔ طرار تو با ما چه کند.
و این اردشیر ظالم و بدخو و خونخوار چند معروف را بکشت . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 73). معیوب و بداندیش و خونخوار بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 74).
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوارتریم .
شاه غمخوار نائب خرد است
شاه خونخوار شاه نیست دد است .
شما را از جور این جبار خونخوار برهانم . (کلیله و دمنه ).
منبرگرفته مادر مسکینم
از دست آن مناره ٔ خونخوارش .
لهو و لذت دو مار ضحاکند
هر دو خونخوار و بیگناه آزار.
کس بعیار فرستادی و گفتی که پسر
خون بریزد بسر خنجر خونخوار مرا.
ز خونخوار دارا هراسنده گشت
که آسان نشاید برین پل گذشت .
تو در زمین بخنجرخونخوار کرده ای .
تطاولی که تو کردی بدوستی با من
من آن بدشمن خونخوارخویش نپسندم .
که دنیا صاحبی بد مهر و خونخوار
زمانه مادری بی مهر و دون است .
چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خونخوار
گو طبل ملامت بزن و کوس شناعت .
چو دوست جور کند بر من و جفا گوید
میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار.
دیگر از حربه ٔ خونخوار اجل نندیشم
که نه از غمزه ٔ خونریز تو ناباکتر است .
شاه از بهر دفع ستمکاران است و شحنه برای خونخواران . (گلستان ). شحنه برای خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران . (گلستان ).
وای بر خفتگان خونخواران
ز آفت سیل چشم بیداران .
سخن خونها خورد تا زان لب نازک برون آید
ز خون خلق سیراب است از بس لعل خونخوارش .
ای خدا شد بر جوانم کار تنگ
دشمنان خونخوار و اکبر تازه جنگ .
|| درنده :
رباید گوسفندی گرگ خونخوار
درآویزدشبان با او به پیکار.
از بیم درندگان خونخوار
با صحبت او نداشت کس کار.
شه چون شدی از کسی به آزار
دادیش بدان سگان خونخوار.
سگی را خون دل دادم که با من یار می گردد
ندانستم که سگ خون میخورد خونخوار میگردد.
|| در معنی خون جگرخوار کنایه از اندوهگین :
جوابش هم نهانی باز بردی
ز خونخواری به غمخواری سپردی .
چشم تو خونخواره و هر جادویی
مانده از آن چشمک خونخوارخوار.
منوچهری .
تا غمزه ٔ خونخوار تو با ما چه کند
تا طره ٔ طرار تو با ما چه کند.
(از لغت نامه ٔ اسدی ).
و این اردشیر ظالم و بدخو و خونخوار چند معروف را بکشت . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 73). معیوب و بداندیش و خونخوار بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 74).
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوارتریم .
خیام .
شاه غمخوار نائب خرد است
شاه خونخوار شاه نیست دد است .
سنائی .
شما را از جور این جبار خونخوار برهانم . (کلیله و دمنه ).
منبرگرفته مادر مسکینم
از دست آن مناره ٔ خونخوارش .
خاقانی .
لهو و لذت دو مار ضحاکند
هر دو خونخوار و بیگناه آزار.
خاقانی .
کس بعیار فرستادی و گفتی که پسر
خون بریزد بسر خنجر خونخوار مرا.
خاقانی .
ز خونخوار دارا هراسنده گشت
که آسان نشاید برین پل گذشت .
نظامی .
تو در زمین بخنجرخونخوار کرده ای .
کمال اسماعیل (از آنندراج ).
تطاولی که تو کردی بدوستی با من
من آن بدشمن خونخوارخویش نپسندم .
سعدی .
که دنیا صاحبی بد مهر و خونخوار
زمانه مادری بی مهر و دون است .
سعدی .
چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خونخوار
گو طبل ملامت بزن و کوس شناعت .
سعدی .
چو دوست جور کند بر من و جفا گوید
میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار.
سعدی .
دیگر از حربه ٔ خونخوار اجل نندیشم
که نه از غمزه ٔ خونریز تو ناباکتر است .
سعدی (بدایع).
شاه از بهر دفع ستمکاران است و شحنه برای خونخواران . (گلستان ). شحنه برای خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران . (گلستان ).
وای بر خفتگان خونخواران
ز آفت سیل چشم بیداران .
اوحدی .
سخن خونها خورد تا زان لب نازک برون آید
ز خون خلق سیراب است از بس لعل خونخوارش .
صائب .
ای خدا شد بر جوانم کار تنگ
دشمنان خونخوار و اکبر تازه جنگ .
(از شبیه شهادت علی اکبر بنقل مؤلف ).
|| درنده :
رباید گوسفندی گرگ خونخوار
درآویزدشبان با او به پیکار.
نظامی .
از بیم درندگان خونخوار
با صحبت او نداشت کس کار.
نظامی .
شه چون شدی از کسی به آزار
دادیش بدان سگان خونخوار.
نظامی .
سگی را خون دل دادم که با من یار می گردد
ندانستم که سگ خون میخورد خونخوار میگردد.
؟
|| در معنی خون جگرخوار کنایه از اندوهگین :
جوابش هم نهانی باز بردی
ز خونخواری به غمخواری سپردی .
نظامی .
فرهنگ عمید
۱. خورندۀ خون، خون آشام: خفاش خون خوار.
۲. [مجاز] بسیار سنگدل و ستمکار.
۳. [مجاز] وحشی.
۴. [قدیمی، مجاز] خون ریز.
۲. [مجاز] بسیار سنگدل و ستمکار.
۳. [مجاز] وحشی.
۴. [قدیمی، مجاز] خون ریز.
پیشنهاد کاربران
Drink blood
کلمات دیگر: