کلمه جو
صفحه اصلی

ترک گفتن

فارسی به عربی

تنازل

مترادف و متضاد

abandon (فعل)
رها کردن، تسلیم شدن، ترک گفتن، واگذار کردن، تبعید کردن، دل کندن

abdicate (فعل)
ترک گفتن، واگذار کردن، تفویض کردن، محروم شدن، کناره گیری کردن، استعفا دادن

walk out (فعل)
ترک گفتن، اعتصاب کردن، قال گذاشتن، کاری را ناگهان ترک کردن

فرهنگ فارسی

( مصدر )وا گذاشتنرها کردن ول کردن دست کشیدن .

لغت نامه دهخدا

ترک گفتن.[ ت َ گ ُ ت َ ] ( مص مرکب ). رها کردن. دست بداشتن. افکندن. ترک کردن. چشم پوشیدن. ( از یادداشت های دهخدا )
- بترک گفتن ؛ رها کردن. روی برتافتن :
من آن بدیعصفت را بترک چون گویم
که دل ببرد به چوگان زلف چون گویم.
سعدی ( خواتیم ).
- بترک جان گفتن ؛ از جان گذشتن. دست از جان شستن :
سهل باشد بترک جان گفتن
ترک جانان نمی توان گفتن.
سعدی ( طیبات ازشرفنامه منیری ).
- بترک جور گفتن ؛ دست از جور برداشتن. جور نورزیدن :
یا بترک ِ جور گو ای سرکش نامهربان
بر اسیران رحمت آور یا بترک ِ من بگوی.
سعدی ( طیبات ).
- بترک خویش گفتن ؛ خود را نادیده انگاشتن. بترک ِ خود گفتن. به هستی خود بی اعتنا بودن :
دلی دو دوست نگیرد دو مهردل نپذیرد
اگر موافق اوئی بترک ِ خویش بگوئی.
سعدی ( طیبات ).
- بترک دین و دنیا گفتن ؛ از هر تعلقی آزاد شدن. از همه چیز اعراض کردن :
بترک دین و دنیا بایدت گفت
اگر خواهی که گردی محرم راز.
اسیری لاهیجی ( از آنندراج ).
- بترک سخن گفتن ؛ خاموشی گزیدن. ساکت ماندن :
بترک ِسخن گفت خاقانی ایرا
طراز سخن را بس آبی نبیند.
خاقانی
- بترک سر گفتن ؛ از جان گذشتن. دست از زندگی شستن :
بسم از قبول عامی و صلاح نیکنامی
چو بترک سر بگفتم چه غم از کلاه دارم.
سعدی ( کلیات چ مصفا ص 516 ).
- بترک صحبت گفتن ؛ ترک مصاحبت کردن. از یاری بریدن :
فغان که آن مه نامهربان دشمن دوست
بترک صحبت یاران خود چه آسان گفت.
حافظ
- بترک کسی یا چیزی گفتن ؛ از او دست برداشتن. آن راترک کردن :
ترک ِ من گفت و بترکش نتوانم که بگویم
چه کنم نیست دلی چون دل او ز آهن و رویم.
سعدی
- بترک همگی گفتن ؛ از دنیا و مافیها درگذشتن. از همه چیز دست بداشتن :
خیز نظامی نه گه خفتن است
وقت ِ بترک ِ همگی گفتن است.
نظامی.
- ترک ِ تُرک گفتن ؛ ترک ِ یار گفتن. از محبوب دست بداشتن :
گویند بگوی ترک ِ تُرکت
تا بازرهی ز پاسبانی
ترک چو تو تُرک نبود آسان
ترکی تو نه دوغ ترکمانی
سنائی ( از امثال و حکم دهخدا ).
- ترک ِ جان گفتن ؛ چشم پوشیدن از جان. دست از جان کشیدن :

ترک گفتن .[ ت َ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ). رها کردن . دست بداشتن . افکندن . ترک کردن . چشم پوشیدن . (از یادداشت های دهخدا)
- بترک گفتن ؛ رها کردن . روی برتافتن :
من آن بدیعصفت را بترک چون گویم
که دل ببرد به چوگان زلف چون گویم .

سعدی (خواتیم ).


- بترک جان گفتن ؛ از جان گذشتن . دست از جان شستن :
سهل باشد بترک جان گفتن
ترک جانان نمی توان گفتن .

سعدی (طیبات ازشرفنامه ٔ منیری ).


- بترک جور گفتن ؛ دست از جور برداشتن . جور نورزیدن :
یا بترک ِ جور گو ای سرکش نامهربان
بر اسیران رحمت آور یا بترک ِ من بگوی .

سعدی (طیبات ).


- بترک خویش گفتن ؛ خود را نادیده انگاشتن . بترک ِ خود گفتن . به هستی خود بی اعتنا بودن :
دلی دو دوست نگیرد دو مهردل نپذیرد
اگر موافق اوئی بترک ِ خویش بگوئی .

سعدی (طیبات ).


- بترک دین و دنیا گفتن ؛ از هر تعلقی آزاد شدن . از همه چیز اعراض کردن :
بترک دین و دنیا بایدت گفت
اگر خواهی که گردی محرم راز.

اسیری لاهیجی (از آنندراج ).


- بترک سخن گفتن ؛ خاموشی گزیدن . ساکت ماندن :
بترک ِسخن گفت خاقانی ایرا
طراز سخن را بس آبی نبیند.

خاقانی


- بترک سر گفتن ؛ از جان گذشتن . دست از زندگی شستن :
بسم از قبول عامی و صلاح نیکنامی
چو بترک سر بگفتم چه غم از کلاه دارم .

سعدی (کلیات چ مصفا ص 516).


- بترک صحبت گفتن ؛ ترک مصاحبت کردن . از یاری بریدن :
فغان که آن مه نامهربان دشمن دوست
بترک صحبت یاران خود چه آسان گفت .

حافظ


- بترک کسی یا چیزی گفتن ؛ از او دست برداشتن . آن راترک کردن :
ترک ِ من گفت و بترکش نتوانم که بگویم
چه کنم نیست دلی چون دل او ز آهن و رویم .

سعدی


- بترک همگی گفتن ؛ از دنیا و مافیها درگذشتن . از همه چیز دست بداشتن :
خیز نظامی نه گه خفتن است
وقت ِ بترک ِ همگی گفتن است .

نظامی .


- ترک ِ تُرک گفتن ؛ ترک ِ یار گفتن . از محبوب دست بداشتن :
گویند بگوی ترک ِ تُرکت
تا بازرهی ز پاسبانی
ترک چو تو تُرک نبود آسان
ترکی تو نه دوغ ترکمانی

سنائی (از امثال و حکم دهخدا).


- ترک ِ جان گفتن ؛ چشم پوشیدن از جان . دست از جان کشیدن :
یکی تیغ زد بر سر ترگ او
که او ترک ِ جان گفت و جان ترک او.

فردوسی .


خوش است زیر مغیلان به راه بادیه خفت
شب رحیل ولی ترک ِ جان بباید گفت .

سعدی


یکی را دل از دست رفته بود و ترک ِ جان گفته . (گلستان ).
ای دل ربوده از بر من حکم از آن ِ تست
گر نیز گوئیم بمثل ترک ِ جان بگوی .

سعدی .


- ترک ِ جانان گفتن ؛ از محبوب دست بداشتن . از مصاحبت یار روی برتافتن :
سهل باشدبترک جان گفتن
ترک جانان نمی توان گفتن .

سعدی (طیبات )


- ترک ِ جهان گفتن ؛ دست از جهان بداشتن :
کمتر از آن موبد هندو مباش
ترک ِ جهان گوی و جهان گومباش .

نظامی .


حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلی است
تا نپنداری که احوال جهانداران خوش است .

حافظ.


- ترک ِ درمان گفتن ؛ رها کردن درمان . با درد ساختن . از علاج درد چشم پوشیدن :
من و مقام رضابعد از این و شکر رقیب
که دل به درد تو خو کرد و ترک ِ درمان گفت .

حافظ


- ترک ِ دستان گفتن ؛ زرق و حیله ومکر را رها ساختن :
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
ترا که گفت که این زال ترک دستان گفت .

حافظ


- ترک ِ دوست گفتن ؛ دوست را رها کردن . ترک ِ دوستی :
محال است اینکه ترک ِ دوست هرگز
بگوید سعدی ، ای دشمن تو می گوی .

سعدی .


- ترک ِ سرگفتن ؛ از جان گذشتن . دست از جان شستن :
ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای
نه به زرق آمده ام تا به ملامت بروم .

سعدی .


- ترک ِ صحبت گفتن ؛ترک یاری و مصاحبت کردن . ترک دوستی و معاشرت نمودن .انزوا و گوشه گیری . بریدن از مردم :
خوی بهائم گرفتی و ترک ِ صحبت مردم گفتی . (گلستان ).
- ترک ِ عشق گفتن ؛ دست از محبت کشیدن . ترک ِ عاشقی کردن :
به تیغ می زد و می رفت و باز می نگرید
که ترک عشق نگفتی سزای خود دیدی .

سعدی .


دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت
که قاضی از پس اقرار نشنود انکار.

سعدی .


- ترک ِ عمل گفتن ؛ دست از کار کشیدن . منصب و شغلی را رها کردن :
ترک ِ عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی .

سعدی .


- ترک ِ وصال گفتن ؛ در انتظار وصال نبودن . دست از امید وصل کشیدن . ترک مصاحبت و همنشینی کردن :
من ترک وصال تو نگویم
الاّ به فراق جسم و جانم .

سعدی .


- ترک وصل گفتن ؛ ترک مصاحبت کردن . قطع امید کردن از وصال :
گر مراد خویش خواهی ترک ِ وصل ِ ما بگو
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را.

سعدی (خواتیم ).


- ترک ِ هستی گفتن ؛ از خود گذشتن . دست از هستی کشیدن :
سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی
از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی .

سعدی .



پیشنهاد کاربران

زه زدن

انصراف وترک گفتن و گریختن از سنگینی کاری که قبلاً آن را به چیزی نمی شمرد و مدعی توانستن آن بود. از میدان بدر رفتن. از دعوی خود بازآمدن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) . از میدان دررفتن. از زیر بار مسئولیت شانه خالی کردن. ( فرهنگ فارسی معین ) . رجوع به ماده ٔ بعد شود.

دل کندن

کناره جستن از . . . . . . . . . . . . .

ترک گرفتن. [ ت َ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) . رها ساختن. دست بداشتن. هشتن. دست بشستن از چیزی :
خوشا آن کس که پیش از مرگ میرد
دل و جان هرچه باشد ترک گیرد.
عطار.
دلی گر بدست آیدت دلپذیر
به اندک دل آزار ترکش مگیر.
سعدی ( بوستان ) .

آسودن از ؛ فارغ ماندن. خالی ماندن از. فارغ شدن. معطل ماندن. از دست نهادن. ساکت نشستن. بازایستادن از :
ببودند روشندل و شادمان
ز خنده نیاسود لب یک زمان.
فردوسی.
چوجم و فریدون بیاراست گاه
ز داد و ز بخشش نیاسود شاه.
فردوسی.
نیاسود لشکر زمانی ز کار
ز چوگان و تیر و نبید و شکار.
فردوسی.
ز خوردن نیاسود یک روز شاه
گهی رود و می گاه نخجیرگاه.
فردوسی.
ببسته کند راه خون ریختن
بیاساید از رنج و آویختن.
فردوسی.
زمانی میاسای از آموختن
اگر جان همی خواهی افروختن.
فردوسی.
بدو گفت شیرین که دادم نخست
بده وآنگهی جان من پیش تست
وزآن پس نیاسایم از پاسخت
ز فرمان و رای دل فرّخت.
فردوسی.
نهادند بر نامه بر مُهر شاه
فرستاده را گفت برکش براه
میاسا ز رفتن شب و روز هیچ
بهر منزلی اسب دیگر بسیچ.
فردوسی.
که آن جای گور است و تیر و کمان
نیاسایم از تاختن یک زمان.
فردوسی.
همی تا رفته ام از مرو گنده
نیاسودستم از بازی و خنده.
( ویس و رامین ) .
چنین یال و بازو و آن زور و برز
نشاید که آساید از تیغ و گرز.
اسدی.
ای بشبان خفته ظن مبر که بیاسود
گر تو بیاسودی این زمانه ز گشتن.
ناصرخسرو.
از آنکه طبع کریم از کرم نیاساید.
اثیر اخسیکتی.
- || ترک گفتن آن ؛ دست کشیدن از آن :
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ
همه دانش و داد دادن بسیچ.
فردوسی.
بیاساید از بزم و شادی دو ماه
که این باشد آئین پس از مرگ شاه.
فردوسی.
نیاسود یک تن ز خورد و شکار
همان یک سواره همان شهریار.
فردوسی.
بایران و توران بود شهریار
دو کشور بیاساید از کارزار.
فردوسی.
دشمن از کینه کم آمد بکمینگاه مرو
لشکر از جنگ بیاسود بیاسای از جنگ.
فرخی.
- || ماندگی گرفتن :
چو آسود پرموده از رنج راه
به هشتم یکی سور فرمود شاه.
فردوسی.
و هیچ نیاسودی ازتعبد و ذکر ایزدی. ( مجمل التواریخ ) .
من ز خدمت دمی نیاسودم
گاه و بیگاه در سفر بودم.
سعدی.
- || بی رنج گشتن از. بی تعب گشتن از :
به اختر نگه کن که تا من ز جنگ
کی آسایم و کشور آرم بچنگ.
فردوسی.
شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پرده آبنوس
برآسود گیتی ز آوای کوس.
فردوسی.
زمانی نیاسود از تاختن
هم از گردش و تیر انداختن.
فردوسی.
بتو شادم ار باشی ایدر دو ماه
بیاساید از رنج شاه و سپاه.
فردوسی.
- || تهی ، فارغ ، خالی ماندن :
اگر جنگجوئی همی بیگمان
نیاساید از کین دلت یک زمان.
فردوسی.
میاسای از کین افراسیاب
ز دل دور کن خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
آمد ماه بزرگوار و گرامی
وآسود از تلخ باده زرین جامت.
مسعودسعد.
- || بازایستادن از :
بانگ زلّه کرّ خواهد کرد گوش
هیچ ناساید زمانی از خروش.
رودکی.
تو آن ابری که ناساید شب و روز
ز باریدن چنانچون از کمان تیر.
دقیقی.
میاسای از آموختن یک زمان
ز دانش میفکن دل اندر گمان.
فردوسی.
چه گویم از این گنبد تیزگرد
که هرگز نیاساید از کارکرد.
فردوسی.
بدو گفت خسرو [ پرویز ] ز کردار بد
چه داری بیا روز گفتار بد
چنین داد پاسخ که از کار بد
نیاسایم و نیست با من خرد.
فردوسی.

از پای نشستن: باز ماندن، تسلیم شدن.
( ( همان زمان میان طلب در بستم و از پای ننشستم، . . ) )
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص ۱۱ ) .

بازماندن از کاری ؛ منصرف شدن از آن. دست کشیدن از آن :
نشاید بماندن از اینکار باز
که پیش است بسیار رنج دراز.
فردوسی.


کلمات دیگر: