مترادف خواهش : آرزو، تمایل، استدعا، التماس، تقاضا، تمنا، خواست، خواستن، خواسته، درخواست، طلب، کام، مراد، مشیت، میل، هوس، هوی
خواهش
مترادف خواهش : آرزو، تمایل، استدعا، التماس، تقاضا، تمنا، خواست، خواستن، خواسته، درخواست، طلب، کام، مراد، مشیت، میل، هوس، هوی
فارسی به انگلیسی
request, wish, asking
accord, petition, plea, request
فارسی به عربی
امنیة , س , طلب ، استجداء
مترادف و متضاد
۱. آرزو، تمایل
۲. استدعا، التماس، تقاضا، تمنا
۳. خواست، خواستن، خواسته، درخواست
۴. طلب، کام، مراد، مشیت
۵. میل، هوس، هوی
دلخواه، مراد، مرام، ارزو، طلب، خواهش، خواست، فرمایش، کام، حاجت
میل، مقصود، مراد، مرام، ارزو، طلب، خواهش، خواست، ارمان، کام
میل، ارزو، نیت، اراده، قصد، خواهش، خواست، وصیتنامه، مشیت، وصیت
درخواست، طلب، خواهش، خواست، ابرام، تقاضا
خواهش، خواستاری
خواهش
خواهش، تقاضا، دعا، نماز
آرزو، تمایل
استدعا، التماس، تقاضا، تمنا
خواست، خواستن، خواسته، درخواست
طلب، کام، مراد، مشیت
میل، هوس، هوی
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - خواست درخواست . ۲ - دعا . ۳ - تضرع التماس . ۴ - میل رغبت آرزو .
فرهنگ معین
(خا هِ )(اِمص . ) ۱ - خواست . ۲ - تضرع ، التماس . ۳ - میل ، رغبت .
لغت نامه دهخدا
خواهش. [ خوا / خا هَِ ] ( اِمص )درخواست. استدعا. عرض داشت. تقاضا. ( ناظم الاطباء ). التماس. طلب. تمنی. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
ز خویشان فرستادصد نزد من
بدین خواهش آمد گو پیلتن.
نهادش کمان پیش و پوزش نمود.
بخواهش بخواهد ترا از پدر.
نه آغارش پذیرد زآب آهن.
بخواهش باد را نتوان گرفتن.
بزنهار آیی بر من کنون
بخواهش بخواهم ترا زو بخون.
باشند گدازنده چو بر آتش ارزیز.
بگو تا چون بدست آمد دگر بار؟
که یک خواهش بود در کار این خاک.
کند دست خواهش بدرها دراز.
بزرگان ز هر جای برخاستند
بخاقان چین خواهش آراستند.
همه کشور چین و توران تراست.
بخواهش دهم نیز بر دست بوس.
مروت را در آن بازی خجل یافت.
پر از خشم بهرام گفتش چنین
شما راست آئین بتوران و چین
که بی خواهش من سر اندرنهی
براه این نباشد مگر ابلهی.
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که با مرگ خواهش نیاید بکار.
ز خویشان فرستادصد نزد من
بدین خواهش آمد گو پیلتن.
فردوسی.
بجمشید از مهر خواهش نمودنهادش کمان پیش و پوزش نمود.
فردوسی.
بیامد سپهدار پیران بدربخواهش بخواهد ترا از پدر.
فردوسی.
گه بدرشتی و گه بخواهش و خنده.منوچهری.
نه او خواهش پذیرد هرگز از من نه آغارش پذیرد زآب آهن.
( ویس و رامین ).
فروغ خور بگل نتوان نهفتن بخواهش باد را نتوان گرفتن.
( ویس و رامین ).
خود را اندر افکنی و به خواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی. ( تاریخ بیهقی ).بزنهار آیی بر من کنون
بخواهش بخواهم ترا زو بخون.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
چون کار بخواهش رسد از شرم و خجالت باشند گدازنده چو بر آتش ارزیز.
سوزنی.
بخواهش گفت کان خورشیدرخساربگو تا چون بدست آمد دگر بار؟
نظامی.
کنم درخواستی زآن روضه پاک که یک خواهش بود در کار این خاک.
نظامی.
چو کوتاه شد دستش از عز و نازکند دست خواهش بدرها دراز.
سعدی ( بوستان ).
|| رغبت. میل. ( ناظم الاطباء ) ( یادداشت بخط مؤلف ) : بزرگان ز هر جای برخاستند
بخاقان چین خواهش آراستند.
فردوسی.
که بر لشکر امروز فرمان تراست همه کشور چین و توران تراست.
فردوسی.
بگویم من این هرچه گفتی بطوس بخواهش دهم نیز بر دست بوس.
فردوسی.
چو خسرو را بخواهش گرم دل یافت مروت را در آن بازی خجل یافت.
نظامی.
|| اراده. ( ناظم الاطباء ) ( یادداشت بخط مؤلف ) : پر از خشم بهرام گفتش چنین
شما راست آئین بتوران و چین
که بی خواهش من سر اندرنهی
براه این نباشد مگر ابلهی.
فردوسی.
|| شفاعت. ( السامی فی الاسامی ) ( مهذب الاسماء ). توسط. حمایت. ( ناظم الاطباء ) : چنین داد پاسخ بدو شهریار
که با مرگ خواهش نیاید بکار.
فردوسی.
|| مراد. مطلوب. مقصود. ( ناظم الاطباء )( یادداشت بخط مؤلف ) : خواهش . [ خوا / خا هَِ ] (اِمص )درخواست . استدعا. عرض داشت . تقاضا. (ناظم الاطباء). التماس . طلب . تمنی . (یادداشت بخط مؤلف ) :
ز خویشان فرستادصد نزد من
بدین خواهش آمد گو پیلتن .
بجمشید از مهر خواهش نمود
نهادش کمان پیش و پوزش نمود.
بیامد سپهدار پیران بدر
بخواهش بخواهد ترا از پدر.
گه بدرشتی و گه بخواهش و خنده .
نه او خواهش پذیرد هرگز از من
نه آغارش پذیرد زآب آهن .
فروغ خور بگل نتوان نهفتن
بخواهش باد را نتوان گرفتن .
خود را اندر افکنی و به خواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی . (تاریخ بیهقی ).
بزنهار آیی بر من کنون
بخواهش بخواهم ترا زو بخون .
چون کار بخواهش رسد از شرم و خجالت
باشند گدازنده چو بر آتش ارزیز.
بخواهش گفت کان خورشیدرخسار
بگو تا چون بدست آمد دگر بار؟
کنم درخواستی زآن روضه ٔ پاک
که یک خواهش بود در کار این خاک .
چو کوتاه شد دستش از عز و ناز
کند دست خواهش بدرها دراز.
|| رغبت . میل . (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ) :
بزرگان ز هر جای برخاستند
بخاقان چین خواهش آراستند.
که بر لشکر امروز فرمان تراست
همه کشور چین و توران تراست .
بگویم من این هرچه گفتی بطوس
بخواهش دهم نیز بر دست بوس .
چو خسرو را بخواهش گرم دل یافت
مروت را در آن بازی خجل یافت .
|| اراده . (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ) :
پر از خشم بهرام گفتش چنین
شما راست آئین بتوران و چین
که بی خواهش من سر اندرنهی
براه این نباشد مگر ابلهی .
|| شفاعت . (السامی فی الاسامی ) (مهذب الاسماء). توسط. حمایت . (ناظم الاطباء) :
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که با مرگ خواهش نیاید بکار.
|| مراد. مطلوب . مقصود. (ناظم الاطباء)(یادداشت بخط مؤلف ) :
نباید کز این کار آگه شود
ز خواهش مرا دست کوته شود.
رسید و بدانستم از کام اوی
همان خواهش و رای و آرام اوی .
|| آرزو. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ) :
چو خواهش ز اندازه بیرون شود
از آن آرزو دل پراز خون شود.
بدین خواهش اندیشه باید بسی
همان نیز پرسیدن از هر کسی .
ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب
خاطر آسوده از این گردش ایام بخسب .
|| هوس . شهوت . || خواستن طعام . اشتها. || سؤال . مسألت . || ملتمَس . مسؤول . || دعا. (یادداشت بخط مؤلف ) :
همی گفت کای داور کردگار
بگردان تو از ما بد روزگار
بدانگونه تا خور برآمد ز کوه
نیامد زبانش ز خواهش ستوه .
|| مال . اسباب . خواسته . خواستنی . دولت . هرچه دلخواه . (ناظم الاطباء).
ز خویشان فرستادصد نزد من
بدین خواهش آمد گو پیلتن .
فردوسی .
بجمشید از مهر خواهش نمود
نهادش کمان پیش و پوزش نمود.
فردوسی .
بیامد سپهدار پیران بدر
بخواهش بخواهد ترا از پدر.
فردوسی .
گه بدرشتی و گه بخواهش و خنده .
منوچهری .
نه او خواهش پذیرد هرگز از من
نه آغارش پذیرد زآب آهن .
(ویس و رامین ).
فروغ خور بگل نتوان نهفتن
بخواهش باد را نتوان گرفتن .
(ویس و رامین ).
خود را اندر افکنی و به خواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی . (تاریخ بیهقی ).
بزنهار آیی بر من کنون
بخواهش بخواهم ترا زو بخون .
اسدی (گرشاسب نامه ).
چون کار بخواهش رسد از شرم و خجالت
باشند گدازنده چو بر آتش ارزیز.
سوزنی .
بخواهش گفت کان خورشیدرخسار
بگو تا چون بدست آمد دگر بار؟
نظامی .
کنم درخواستی زآن روضه ٔ پاک
که یک خواهش بود در کار این خاک .
نظامی .
چو کوتاه شد دستش از عز و ناز
کند دست خواهش بدرها دراز.
سعدی (بوستان ).
|| رغبت . میل . (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ) :
بزرگان ز هر جای برخاستند
بخاقان چین خواهش آراستند.
فردوسی .
که بر لشکر امروز فرمان تراست
همه کشور چین و توران تراست .
فردوسی .
بگویم من این هرچه گفتی بطوس
بخواهش دهم نیز بر دست بوس .
فردوسی .
چو خسرو را بخواهش گرم دل یافت
مروت را در آن بازی خجل یافت .
نظامی .
|| اراده . (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ) :
پر از خشم بهرام گفتش چنین
شما راست آئین بتوران و چین
که بی خواهش من سر اندرنهی
براه این نباشد مگر ابلهی .
فردوسی .
|| شفاعت . (السامی فی الاسامی ) (مهذب الاسماء). توسط. حمایت . (ناظم الاطباء) :
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که با مرگ خواهش نیاید بکار.
فردوسی .
|| مراد. مطلوب . مقصود. (ناظم الاطباء)(یادداشت بخط مؤلف ) :
نباید کز این کار آگه شود
ز خواهش مرا دست کوته شود.
فردوسی .
رسید و بدانستم از کام اوی
همان خواهش و رای و آرام اوی .
فردوسی .
|| آرزو. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف ) :
چو خواهش ز اندازه بیرون شود
از آن آرزو دل پراز خون شود.
فردوسی .
بدین خواهش اندیشه باید بسی
همان نیز پرسیدن از هر کسی .
فردوسی .
ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب
خاطر آسوده از این گردش ایام بخسب .
خاقانی .
|| هوس . شهوت . || خواستن طعام . اشتها. || سؤال . مسألت . || ملتمَس . مسؤول . || دعا. (یادداشت بخط مؤلف ) :
همی گفت کای داور کردگار
بگردان تو از ما بد روزگار
بدانگونه تا خور برآمد ز کوه
نیامد زبانش ز خواهش ستوه .
فردوسی .
|| مال . اسباب . خواسته . خواستنی . دولت . هرچه دلخواه . (ناظم الاطباء).
فرهنگ عمید
۱. درخواست مؤدبانه.
۲. (اسم ) آرزو.
۲. (اسم ) آرزو.
جدول کلمات
درخواست
پیشنهاد کاربران
درخواست. خواستن چیزی از دیگران. درخواست عاجزانه.
رو انداختن
نیاز
چیزی از کسی خواستن، درخواست کردن چیزی از دیگران
التماس
کلمات دیگر: