مترادف خوره : آکله، جذام
خوره
مترادف خوره : آکله، جذام
فارسی به انگلیسی
frightening, dreadful
buff, guzzler
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
آکله، جذام
فرهنگ فارسی
دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در ۴٠ هزار گزی شمال اهواز و باختر راه آهن اهواز به تهران .
فرهنگ معین
(خُ رِ ) (اِ. ) جذام .
(خُ رِّ) [ په . ] (اِ.) نک خرّه .
(خُ رِ) (اِ.) جذام .
لغت نامه دهخدا
شیخ اشراق سهروردی از قول زردشت نقل کند: «خره نوری است که از ذات خداوندی ساطع می گردد و بدان مردم بر یکدیگر ریاست یابند و بمعونت آن هر یک بر عملی و صناعتی متمکن گردد». ( حکمة الاشراق صص 371 - 382 ). و نیز سهروردی در رساله «پرتونامه » آرد: «و هر پادشاهی حکمت بداند و برنیایش و تقدیس نورالانوار مداومت کند، چنانکه گفتیم او را «خره ٔکیانی » بدهند و «فر نورانی » بخشند و «بارق الهی » اورا کسوت هیبت و بهاء بپوشاند و رئیس طبیعی عالم شودو او را از عالم اعلی نصرت رسد و خواب و الهام او بکمال رسد. ( حاشیه برهان چ معین ). رجوع به روابط حکمت اشراق و فلسفه ایران باستان ، از انتشارات انجمن ایرانشناسی شماره 3 ص 48 و حکمت اشراق بقلم محمد معین و فر کیان و خره شود. || هر چیزی که چیزی را بخورد و نابود گرداند، مانند زنگ و دیوک و جذام و غانغرایا. ( ناظم الاطباء ). نام مرضی است که آنرا آکله و جذام خوانند . ( برهان قاطع ) ( انجمن آرای ناصری ). بیماری که بینی و لب راخورد، و بفتح اول و تشدید راء هم آمده است. ( فرهنگ شوشتری ، نسخه خطی ). خراج هزارچشمه. ریش هزارچشمه. آکله. رجوع به هزارچشمه شود : و اگر قرحه کهن باشد [ در رحم ] و بسبب تیزی خون خوره گشته باشد، چیزی اندک پالاید و سیاه همچون دردی شراب و گاه باشد که خون سیاه و رقیق پالاید. ( ذخیره خوارزمشاهی ). اندر خوره که بر لب افتد و بر گوشت بن دندان. ( ذخیره خوارزمشاهی ). هر آماس گرم که زود پخته شود و سر نکند بازننشیند و رنگ او بگردد پس قرحه شود و فراخ باز میشود آنرا آکله گویند و بپارسی خوره گویند. ( از ذخیره خوارزمشاهی ). و ابرهه را خوره به تن افتاد و بمرد به یمن. ( مجمل التواریخ و القصص ). || موریانه. ارضه. بید. اورنگ ( در تداول مردم قزوین ). ( یادداشت بخط مؤلف ) : هرکه مقداری ( روغن و پیه )شیر را در صندوق نهد رخت از آسیب خوره ایمن شود. ( ریاض العارفین ). || کرم خوردگی دندان. ( یادداشت بخط مؤلف ) : چون خوره در دندان جای گرفت از درد او شفا نباشد مگر بقلع. ( کلیله و دمنه ). || کوره. یک حصه از پنج حصه ممالک فارس باشد چه حکمای فرس فارس را به پنج حصه کرده اند و هر حصه را خوره نام نهاده اند به این ترتیب : خوره اردشیر،خوره استخر، خوره داراب ، خوره شاپور، خوره قباد. ( برهان قاطع ). رجوع به کوره شود. || حصه. بخش. ( ناظم الاطباء ). || مرکب از خور ( مفرد امر حاضر از خوردن ) و هاء علامت اسم آلت که چون کلمه قبل از آن درآید قیاساً اسم توان ساخت. ( یادداشت بخط مؤلف ).
دفلی است دشمن من و من شهد جان نواز
چون شهد طعم حنظل و خوره کجا بود؟
دقیقی .
خوره . [ خوَ / خ ُ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 40هزارگزی شمال اهوازو باختر راه آهن اهواز به تهران . این دهکده در دشت قرار دارد با آب و هوای مناطق گرمسیری و 120 تن سکنه .آب آن از رودخانه ٔ دز و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری . راه مالرو است و از طریق شوشتر نیز می توان اتومبیل برد. ساکنان آنجا از طایفه ٔعنافجه می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
شیخ اشراق سهروردی از قول زردشت نقل کند: «خره نوری است که از ذات خداوندی ساطع می گردد و بدان مردم بر یکدیگر ریاست یابند و بمعونت آن هر یک بر عملی و صناعتی متمکن گردد». (حکمة الاشراق صص 371 - 382). و نیز سهروردی در رساله ٔ «پرتونامه » آرد: «و هر پادشاهی حکمت بداند و برنیایش و تقدیس نورالانوار مداومت کند، چنانکه گفتیم او را «خره ٔکیانی » بدهند و «فر نورانی » بخشند و «بارق الهی » اورا کسوت هیبت و بهاء بپوشاند و رئیس طبیعی عالم شودو او را از عالم اعلی نصرت رسد و خواب و الهام او بکمال رسد. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به روابط حکمت اشراق و فلسفه ٔ ایران باستان ، از انتشارات انجمن ایرانشناسی شماره ٔ 3 ص 48 و حکمت اشراق بقلم محمد معین و فر کیان و خره شود. || هر چیزی که چیزی را بخورد و نابود گرداند، مانند زنگ و دیوک و جذام و غانغرایا. (ناظم الاطباء). نام مرضی است که آنرا آکله و جذام خوانند . (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری ). بیماری که بینی و لب راخورد، و بفتح اول و تشدید راء هم آمده است . (فرهنگ شوشتری ، نسخه ٔ خطی ). خراج هزارچشمه . ریش هزارچشمه . آکله . رجوع به هزارچشمه شود : و اگر قرحه کهن باشد [ در رحم ] و بسبب تیزی خون خوره گشته باشد، چیزی اندک پالاید و سیاه همچون دردی شراب و گاه باشد که خون سیاه و رقیق پالاید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). اندر خوره که بر لب افتد و بر گوشت بن دندان . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). هر آماس گرم که زود پخته شود و سر نکند بازننشیند و رنگ او بگردد پس قرحه شود و فراخ باز میشود آنرا آکله گویند و بپارسی خوره گویند. (از ذخیره خوارزمشاهی ). و ابرهه را خوره به تن افتاد و بمرد به یمن . (مجمل التواریخ و القصص ). || موریانه . ارضه . بید. اورنگ (در تداول مردم قزوین ). (یادداشت بخط مؤلف ) : هرکه مقداری (روغن و پیه )شیر را در صندوق نهد رخت از آسیب خوره ایمن شود. (ریاض العارفین ). || کرم خوردگی دندان . (یادداشت بخط مؤلف ) : چون خوره در دندان جای گرفت از درد او شفا نباشد مگر بقلع. (کلیله و دمنه ). || کوره . یک حصه از پنج حصه ٔ ممالک فارس باشد چه حکمای فرس فارس را به پنج حصه کرده اند و هر حصه را خوره نام نهاده اند به این ترتیب : خوره ٔ اردشیر،خوره ٔ استخر، خوره ٔ داراب ، خوره ٔ شاپور، خوره ٔ قباد. (برهان قاطع). رجوع به کوره شود. || حصه . بخش . (ناظم الاطباء). || مرکب از خور (مفرد امر حاضر از خوردن ) و هاء علامت اسم آلت که چون کلمه ٔ قبل از آن درآید قیاساً اسم توان ساخت . (یادداشت بخط مؤلف ).
- آب خوره ؛ آخوره . جای برداشتن از قناتی که در مسیر خانه ها واقع است .
|| طعمه . غذا. (یادداشت بخط مؤلف ). خور :
ای امیری که برون آرد بیم و فزعت
طعمه از پنجه ٔ شیر و خوره از کام نهنگ .
مسعودسعد.
|| نوبت آب از رودخانه یا قنات یا استخر یا جز آن . سقیا. شِرْب . نیاوه ٔ آب . بهره ٔ آب .
|| (نف ) مخفف خورنده . (یادداشت بخط مؤلف ).
- آدم خوره ؛ آنکه مردم خورد.
- بچه خوره ؛ آنکه بچه خورد.
- || جفت جنین .
- برف خوره ؛ که برف خورد. ریزه های سفید از جنس برف که بر برف افتد و آنرا آب کند.
- سَره خوره ؛ کودک نامبارک قدم که شآمت اوسبب مرگ کسان او شود. سرخوره . سره خور (در تداول مردم قزوین ).
- موخوره ؛ آنچه مو را خورد. مرضی که موجب ریزش مو شود. بیماری که در موی سر افتد و سر مو از آن بشکافد و دو شاخه شود.
خوره . [ رَ/ رِ ] (اِ) نوعی از جوال است که آنرا پر از غله کنند و چنان بر بالای باربردار اندازند که طرف سر جوال بگردن باربردار باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
فرهنگ عمید
۲. (صفت ) [عامیانه، مجاز] علاقه مند.
۳. [قدیمی] طعمه.
= خرزهره
۱. (پزشکی) = جذام
۲. (صفت) [عامیانه، مجاز] علاقهمند.
۳. [قدیمی] طعمه.
خرزهره#NAME?
دانشنامه عمومی
اخلال وسواسی جبری شخصیتی
اختلال یکپارچگی حسی
نشانگان آسپرگر (تمپل گراندین که خود آسپرگر داشت، می گفت «خوره واژه ای دیگر برای آسپرگر است»)
خوره بودن گاه با اختلالات زیر مقایسه می شود:
علایق و فعالیت های خوره گونه عبارتند از: