کلمه جو
صفحه اصلی

خوره


مترادف خوره : آکله، جذام

فارسی به انگلیسی

gangrene, leprosy, buff, guzzler

frightening, dreadful


buff, guzzler


فارسی به عربی

قرحة , مرض الجذام , مصاب بداء الجذام

مترادف و متضاد

chancre (اسم)
شانکر، خوره، سیفلیس

leprosy (اسم)
خوره، جذام، مرض جذام

lepra (اسم)
خوره

gangrene (اسم)
ولگرد، خوره، قانقاریا، فساد عضو بر اثر نرسیدن خون

hansen's disease (اسم)
خوره، جذام، بیماری هنسن

آکله، جذام


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - موهبت ایزدی که بشاهان و پیامبران عطا شود و بدان بر مردم تسلط یابند فر فره خره . ۲ - بخشی از ولایت ناحیه خور. اردشیر خور. استخر .
دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در ۴٠ هزار گزی شمال اهواز و باختر راه آهن اهواز به تهران .

فرهنگ معین

(خُ رِّ ) [ په . ] (اِ. ) نک خرّه .
(خُ رِ ) (اِ. ) جذام .

(خُ رِّ) [ په . ] (اِ.) نک خرّه .


(خُ رِ) (اِ.) جذام .


لغت نامه دهخدا

خوره. [ خوَ / خ ُ رَ / رِ ] ( اِ ) نوری است از جانب خدای تعالی که بر خلایق فایز میشود که بوسیله آن قادر شوند بریاست و حرفتها و صنعتها، و از این نور آنچه خاص است بپادشاهان بزرگ عالم وعادل تعلق میگیرد. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). این کلمه در پهلوی خوره گردید و همین لغت بصورت فرنه درپارسی باستان یاد شده که در فارسی «فر» و «خره » گردیده است. از نخستین معنی کلمه «هورنه » بنظر میرسد «چیز بدست آمده ، چیز خواسته » بوده است و سپس بمعنی «چیزخوب خواسته » بوده است و سپس بمعنی «چیز خوب ، چیز خواستنی ، خواسته ، امور مطلوب » گرفته شده و بعدها یعنی در عصرهای متأخر نویسندگان زرتشتی «خوره » را بمعنی دارائی ( خواسته ) گرفته اند و نیز بمعنی نیکبختی و سعادت بکار برده اند. در اوستا دو گونه خوره یاد شده ، خوره ( فر ) ایرانی ، خوره ( فر ) کیانی ، نخستین از چهارپایان و گله و رمه و ثروت و شکوه برخوردار و بخشنده خرد و دانش و دولت و درهم شکننده غیرایرانی است و دومین موجب پادشاهی و کامیابی سران و بزرگان کشور است.در زامیادیشت از خوره ( فر ) هوشنگ و تهمورث و جمشیدو دیگر پادشاهان پیشدادی و کیانی تا گشتاسب یاد شده است. پس از سپری شدن روزگار پادشاهی کی گشتاسب دیگرخوره ( فر ) بکس تعلق نگرفت ، اما اهورامزدا آنرا تا روز رستاخیز برای ایرانیان نگاه دارد و سوشیانت ( موعود زرتشتی ) از فر ایزدی برخوردار شود و از کنار دریاچه هامون برخیزد و گیتی را پر از راستی و داد کند.
شیخ اشراق سهروردی از قول زردشت نقل کند: «خره نوری است که از ذات خداوندی ساطع می گردد و بدان مردم بر یکدیگر ریاست یابند و بمعونت آن هر یک بر عملی و صناعتی متمکن گردد». ( حکمة الاشراق صص 371 - 382 ). و نیز سهروردی در رساله «پرتونامه » آرد: «و هر پادشاهی حکمت بداند و برنیایش و تقدیس نورالانوار مداومت کند، چنانکه گفتیم او را «خره ٔکیانی » بدهند و «فر نورانی » بخشند و «بارق الهی » اورا کسوت هیبت و بهاء بپوشاند و رئیس طبیعی عالم شودو او را از عالم اعلی نصرت رسد و خواب و الهام او بکمال رسد. ( حاشیه برهان چ معین ). رجوع به روابط حکمت اشراق و فلسفه ایران باستان ، از انتشارات انجمن ایرانشناسی شماره 3 ص 48 و حکمت اشراق بقلم محمد معین و فر کیان و خره شود. || هر چیزی که چیزی را بخورد و نابود گرداند، مانند زنگ و دیوک و جذام و غانغرایا. ( ناظم الاطباء ). نام مرضی است که آنرا آکله و جذام خوانند . ( برهان قاطع ) ( انجمن آرای ناصری ). بیماری که بینی و لب راخورد، و بفتح اول و تشدید راء هم آمده است. ( فرهنگ شوشتری ، نسخه خطی ). خراج هزارچشمه. ریش هزارچشمه. آکله. رجوع به هزارچشمه شود : و اگر قرحه کهن باشد [ در رحم ] و بسبب تیزی خون خوره گشته باشد، چیزی اندک پالاید و سیاه همچون دردی شراب و گاه باشد که خون سیاه و رقیق پالاید. ( ذخیره خوارزمشاهی ). اندر خوره که بر لب افتد و بر گوشت بن دندان. ( ذخیره خوارزمشاهی ). هر آماس گرم که زود پخته شود و سر نکند بازننشیند و رنگ او بگردد پس قرحه شود و فراخ باز میشود آنرا آکله گویند و بپارسی خوره گویند. ( از ذخیره خوارزمشاهی ). و ابرهه را خوره به تن افتاد و بمرد به یمن. ( مجمل التواریخ و القصص ). || موریانه. ارضه. بید. اورنگ ( در تداول مردم قزوین ). ( یادداشت بخط مؤلف ) : هرکه مقداری ( روغن و پیه )شیر را در صندوق نهد رخت از آسیب خوره ایمن شود. ( ریاض العارفین ). || کرم خوردگی دندان. ( یادداشت بخط مؤلف ) : چون خوره در دندان جای گرفت از درد او شفا نباشد مگر بقلع. ( کلیله و دمنه ). || کوره. یک حصه از پنج حصه ممالک فارس باشد چه حکمای فرس فارس را به پنج حصه کرده اند و هر حصه را خوره نام نهاده اند به این ترتیب : خوره اردشیر،خوره استخر، خوره داراب ، خوره شاپور، خوره قباد. ( برهان قاطع ). رجوع به کوره شود. || حصه. بخش. ( ناظم الاطباء ). || مرکب از خور ( مفرد امر حاضر از خوردن ) و هاء علامت اسم آلت که چون کلمه قبل از آن درآید قیاساً اسم توان ساخت. ( یادداشت بخط مؤلف ).

خوره . [ خ َ / خُو رَ / رِ ] (ص ) پایمال . (ناظم الاطباء). || (اِ) خرزهره و آن درختی است که بت پرستان برگ آنرا بکار برند و به عربی آنرا دفلی گویند. (برهان قاطع) :
دفلی است دشمن من و من شهد جان نواز
چون شهد طعم حنظل و خوره کجا بود؟

دقیقی .



خوره . [ خوَ / خ ُ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 40هزارگزی شمال اهوازو باختر راه آهن اهواز به تهران . این دهکده در دشت قرار دارد با آب و هوای مناطق گرمسیری و 120 تن سکنه .آب آن از رودخانه ٔ دز و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری . راه مالرو است و از طریق شوشتر نیز می توان اتومبیل برد. ساکنان آنجا از طایفه ٔعنافجه می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


خوره . [ خوَ / خ ُ رَ / رِ ] (اِ) نوری است از جانب خدای تعالی که بر خلایق فایز میشود که بوسیله ٔ آن قادر شوند بریاست و حرفتها و صنعتها، و از این نور آنچه خاص است بپادشاهان بزرگ عالم وعادل تعلق میگیرد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). این کلمه در پهلوی خوره گردید و همین لغت بصورت فرنه درپارسی باستان یاد شده که در فارسی «فر» و «خره » گردیده است . از نخستین معنی کلمه «هورنه » بنظر میرسد «چیز بدست آمده ، چیز خواسته » بوده است و سپس بمعنی «چیزخوب خواسته » بوده است و سپس بمعنی «چیز خوب ، چیز خواستنی ، خواسته ، امور مطلوب » گرفته شده و بعدها یعنی در عصرهای متأخر نویسندگان زرتشتی «خوره » را بمعنی دارائی (خواسته ) گرفته اند و نیز بمعنی نیکبختی و سعادت بکار برده اند. در اوستا دو گونه خوره یاد شده ، خوره ٔ (فر) ایرانی ، خوره ٔ (فر) کیانی ، نخستین از چهارپایان و گله و رمه و ثروت و شکوه برخوردار و بخشنده ٔ خرد و دانش و دولت و درهم شکننده ٔ غیرایرانی است و دومین موجب پادشاهی و کامیابی سران و بزرگان کشور است .در زامیادیشت از خوره ٔ (فر) هوشنگ و تهمورث و جمشیدو دیگر پادشاهان پیشدادی و کیانی تا گشتاسب یاد شده است . پس از سپری شدن روزگار پادشاهی کی گشتاسب دیگرخوره (فر) بکس تعلق نگرفت ، اما اهورامزدا آنرا تا روز رستاخیز برای ایرانیان نگاه دارد و سوشیانت (موعود زرتشتی ) از فر ایزدی برخوردار شود و از کنار دریاچه ٔ هامون برخیزد و گیتی را پر از راستی و داد کند.
شیخ اشراق سهروردی از قول زردشت نقل کند: «خره نوری است که از ذات خداوندی ساطع می گردد و بدان مردم بر یکدیگر ریاست یابند و بمعونت آن هر یک بر عملی و صناعتی متمکن گردد». (حکمة الاشراق صص 371 - 382). و نیز سهروردی در رساله ٔ «پرتونامه » آرد: «و هر پادشاهی حکمت بداند و برنیایش و تقدیس نورالانوار مداومت کند، چنانکه گفتیم او را «خره ٔکیانی » بدهند و «فر نورانی » بخشند و «بارق الهی » اورا کسوت هیبت و بهاء بپوشاند و رئیس طبیعی عالم شودو او را از عالم اعلی نصرت رسد و خواب و الهام او بکمال رسد. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به روابط حکمت اشراق و فلسفه ٔ ایران باستان ، از انتشارات انجمن ایرانشناسی شماره ٔ 3 ص 48 و حکمت اشراق بقلم محمد معین و فر کیان و خره شود. || هر چیزی که چیزی را بخورد و نابود گرداند، مانند زنگ و دیوک و جذام و غانغرایا. (ناظم الاطباء). نام مرضی است که آنرا آکله و جذام خوانند . (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری ). بیماری که بینی و لب راخورد، و بفتح اول و تشدید راء هم آمده است . (فرهنگ شوشتری ، نسخه ٔ خطی ). خراج هزارچشمه . ریش هزارچشمه . آکله . رجوع به هزارچشمه شود : و اگر قرحه کهن باشد [ در رحم ] و بسبب تیزی خون خوره گشته باشد، چیزی اندک پالاید و سیاه همچون دردی شراب و گاه باشد که خون سیاه و رقیق پالاید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). اندر خوره که بر لب افتد و بر گوشت بن دندان . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). هر آماس گرم که زود پخته شود و سر نکند بازننشیند و رنگ او بگردد پس قرحه شود و فراخ باز میشود آنرا آکله گویند و بپارسی خوره گویند. (از ذخیره خوارزمشاهی ). و ابرهه را خوره به تن افتاد و بمرد به یمن . (مجمل التواریخ و القصص ). || موریانه . ارضه . بید. اورنگ (در تداول مردم قزوین ). (یادداشت بخط مؤلف ) : هرکه مقداری (روغن و پیه )شیر را در صندوق نهد رخت از آسیب خوره ایمن شود. (ریاض العارفین ). || کرم خوردگی دندان . (یادداشت بخط مؤلف ) : چون خوره در دندان جای گرفت از درد او شفا نباشد مگر بقلع. (کلیله و دمنه ). || کوره . یک حصه از پنج حصه ٔ ممالک فارس باشد چه حکمای فرس فارس را به پنج حصه کرده اند و هر حصه را خوره نام نهاده اند به این ترتیب : خوره ٔ اردشیر،خوره ٔ استخر، خوره ٔ داراب ، خوره ٔ شاپور، خوره ٔ قباد. (برهان قاطع). رجوع به کوره شود. || حصه . بخش . (ناظم الاطباء). || مرکب از خور (مفرد امر حاضر از خوردن ) و هاء علامت اسم آلت که چون کلمه ٔ قبل از آن درآید قیاساً اسم توان ساخت . (یادداشت بخط مؤلف ).
- آب خوره ؛ آخوره . جای برداشتن از قناتی که در مسیر خانه ها واقع است .
|| طعمه . غذا. (یادداشت بخط مؤلف ). خور :
ای امیری که برون آرد بیم و فزعت
طعمه از پنجه ٔ شیر و خوره از کام نهنگ .

مسعودسعد.


|| نوبت آب از رودخانه یا قنات یا استخر یا جز آن . سقیا. شِرْب . نیاوه ٔ آب . بهره ٔ آب .
|| (نف ) مخفف خورنده . (یادداشت بخط مؤلف ).
- آدم خوره ؛ آنکه مردم خورد.
- بچه خوره ؛ آنکه بچه خورد.
- || جفت جنین .
- برف خوره ؛ که برف خورد. ریزه های سفید از جنس برف که بر برف افتد و آنرا آب کند.
- سَره خوره ؛ کودک نامبارک قدم که شآمت اوسبب مرگ کسان او شود. سرخوره . سره خور (در تداول مردم قزوین ).
- موخوره ؛ آنچه مو را خورد. مرضی که موجب ریزش مو شود. بیماری که در موی سر افتد و سر مو از آن بشکافد و دو شاخه شود.

خوره . [ رَ/ رِ ] (اِ) نوعی از جوال است که آنرا پر از غله کنند و چنان بر بالای باربردار اندازند که طرف سر جوال بگردن باربردار باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

۱. (پزشکی ) = جذام
۲. (صفت ) [عامیانه، مجاز] علاقه مند.
۳. [قدیمی] طعمه.
= خرزهره

۱. (پزشکی) = جذام
۲. (صفت) [عامیانه، مجاز] علاقه‌مند.
۳. [قدیمی] طعمه.


خرزهره#NAME?


دانشنامه عمومی

خوره (روان شناسی). خوره (به انگلیسی: Nerd) به اشخاصی می گویند که معمولاً روشنفکر و درون گرا هستند، وسواس فکری و علاقهٔ مفرط به موضوع (های) خاصی دارند، و از نظر اجتماعی ضعیف اند. این افراد ممکن است زمانی زیاد را صرف فعالیت هایی — معمولاً در موضوعات فنی، تخیلی یا خیال پردازی — کنند که اغلب افراد دیگر به آن علاقه ای ندارند. بسیاری از این افراد به عنوان افرادی خجالتی، دمدمی و غیرجذاب شناخته می شوند و علاقه ای به شرکت کردن در فعالیت های ورزشی یا حتی دنبال کردن آن ها را ندارند. واژه «خوره» می تواند در دو کاربرد اهانات آمیز یا در کاربرد غرورآمیز و نماد هویت گروهی استفاده گردد.
اخلال وسواسی جبری شخصیتی
اختلال یکپارچگی حسی
نشانگان آسپرگر (تمپل گراندین که خود آسپرگر داشت، می گفت «خوره واژه ای دیگر برای آسپرگر است»)
خوره بودن گاه با اختلالات زیر مقایسه می شود:
علایق و فعالیت های خوره گونه عبارتند از:

پیشنهاد کاربران

کیسه بسار بزگ بافته شده از نخ پنبه ای ک بر پشت الاغ می گذاشته اند.

خوره: ( canker ) ) [امراض نباتی]زخم باز و فرو رفته ای که انساج آن مرده و اکثرا در قسمت چوبی نبات به وجود می آید.

معروف است که گویند؛ انگار خوره افتاده به جانم. منظور بیماری خوره یا همان بیماری جذام است که بدن انسان را از بین برده و به نوعی می خورد و نابود می کند.

خورهٔ بلا: کنایه از شکمی که سیرمونی ندارد. شبانه روز کارش این است که بریزد به خورهٔ بلا. ( مثال ذهنی است )


کلمات دیگر: