pacer
گام زن
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
هامش
مترادف و متضاد
ولگرد، پیاده رو، گام زن
فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱ - قدم زننده رونده : بود القصه رهی بی گرد و گل من در آن ره گامزن آسوده دل . ( جامی ) ۲ - تندرو تیز رفتار سریع السیر ( ستور و غیره ) : یکی اسپ باید مرا گامزن سم او زپولاد خاراشکن .
فرهنگ معین
(زَ ) (ص فا. ) تندرو.
لغت نامه دهخدا
گامزن.[ زَ ] ( نف مرکب ) قدم زن. قدم زننده. || تندرو. تیزرفتار. چنانکه پیک و اسب و غیره. اشتر گام زن . قاصد سریعالسیر. ( انجمن آرای ناصری ): قبیض ؛ چهارپای گامزن. ( حبیش تفلیسی ).
نشست از بر باره گامزن
سواران ایران شدند انجمن.
مباش ایچ ایمن به توران زمین.
نشست از بر باره گامزن.
یکی ژنده پیل است گویی به تن.
سپیده دمان جستن کین کنم.
بدان برنشست آن گو پاک مغز.
بجنبید بر چرمه گامزن.
سم او ز پولاد خاراشکن.
ز بالای او خیره گشت انجمن.
که زیر تو اندرنوردد زمین.
بیارید و آن ترگ و شمشیر من.
عماری کش و گامزن شست و شش.
بدان در شتر گشت چون گامزن.
گامزن چون ژنده پیل و بانگزن چون کرگدن.
بر بیسراکی محملم در کوه و صحرا گامزن.
درد باید مردسوز و مرد باید گامزن.
نشست از بر باره گامزن
سواران ایران شدند انجمن.
فردوسی.
یکی باره گامزن برنشین مباش ایچ ایمن به توران زمین.
فردوسی.
سلیح برادر بپوشید زن نشست از بر باره گامزن.
فردوسی.
به زیر اندرش باره گامزن یکی ژنده پیل است گویی به تن.
فردوسی.
شوم چرمه گام زن زین کنم سپیده دمان جستن کین کنم.
فردوسی.
یکی باره گامزن خواست نغزبدان برنشست آن گو پاک مغز.
فردوسی.
چو بشنید داننده گفتار زن بجنبید بر چرمه گامزن.
فردوسی.
یکی اسپ باید مرا گامزن سم او ز پولاد خاراشکن.
فردوسی.
به زیر اندرون باره گامزن ز بالای او خیره گشت انجمن.
فردوسی.
بر این باره گام زن برنشین که زیر تو اندرنوردد زمین.
فردوسی.
بفرمود کان باره گام زن بیارید و آن ترگ و شمشیر من.
فردوسی.
ده و دو هزار اشتر بارکش عماری کش و گامزن شست و شش.
فردوسی.
همی رفت تا باب بیت الحزن بدان در شتر گشت چون گامزن.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
بارکش چون گاومیش و حمله برچون نره شیرگامزن چون ژنده پیل و بانگزن چون کرگدن.
منوچهری.
پیوسته از چشم و دلم درآب و آتش منزلم بر بیسراکی محملم در کوه و صحرا گامزن.
معزی ( دیوان ص 598 ).
هرخسی از رنگ و گفتاری بدین ره کی رسددرد باید مردسوز و مرد باید گامزن.
سنائی.
فرهنگ عمید
۱. رونده.
۲. تند رو.
۳. قاصد.
۴. اسب تندرو: یکی اسب باید مرا گام زن/ سم او ز پولاد خارا شکن (فردوسی: ۲/۱۲۷ حاشیه ).
۲. تند رو.
۳. قاصد.
۴. اسب تندرو: یکی اسب باید مرا گام زن/ سم او ز پولاد خارا شکن (فردوسی: ۲/۱۲۷ حاشیه ).
پیشنهاد کاربران
گامزن: سالک و مرد راه
( ( هر خسی از رنگ گفتاری بدین ره کی رسد؟
درد باید پرده سوز و مرد باید گامزن ) )
( تازیانه های سلوک، نقد و تحلیل قصاید سنائی، دکتر شفیعی کدکنی، زمستان ۱۳۸۳، ص 432. )
گام زن : رونده .
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص74 ) .
( ( هر خسی از رنگ گفتاری بدین ره کی رسد؟
درد باید پرده سوز و مرد باید گامزن ) )
( تازیانه های سلوک، نقد و تحلیل قصاید سنائی، دکتر شفیعی کدکنی، زمستان ۱۳۸۳، ص 432. )
گام زن : رونده .
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص74 ) .
کلمات دیگر: