کلمه جو
صفحه اصلی

لازمه


مترادف لازمه : بایسته، مستلزم، مقرون، ملازم، همراه، مقتضی

فارسی به انگلیسی

feminine of, requisite, essential condition, inevitable result, corollary, incidental, postulate, essential to, necessary to, integral to, incidental to, essentials

essentials


essential to, necessary to, integral to, incidental to


requisite, essential condition, inevitable result


corollary, incidental, postulate


فارسی به عربی

ضروری

مترادف و متضاد

requisite (اسم)
احتیاج، لازمه، شرط لازم، چیز ضروری

prerequisite (اسم)
شرط قبلی، پیش نیاز، لازمه، شرط لازم، لازمه امری

بایسته، مستلزم، مقرون، ملازم، همراه


مقتضی


۱. بایسته، مستلزم، مقرون، ملازم، همراه
۲. مقتضی


فرهنگ فارسی

مونث لازم، لوازم جمع
( اسم ) ۱- مونث لازم . ۲- مقتضی : لازم. این گفته آنست که ... ۳- مقرون همراه : و از اتفاقات حسنه که لازم. این دولت روز افروزنست بر سر آن قله درختی بر آمده بود...

فرهنگ معین

(زِ مِ ) [ ع . لازمة ] (اِفا. ) ۱ - مؤنث لازم . ۲ - مقتضی . ۳ - مقرون ، همراه .

لغت نامه دهخدا

( لازمة ) لازمة. [ زِ م َ ] ( ع ص ، اِ ) مؤنث لازم. مقتضی : لازمه این کار اینست که... لازمه این گفته یا این فعل فلان است.

لازمة. [ زِ م َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث لازم . مقتضی : لازمه ٔ این کار اینست که ... لازمه ٔ این گفته یا این فعل فلان است .


فرهنگ عمید

۱. آنچه وجودش برای بودن چیزی یا پدید آمدن وضعیتی مورد نیاز است.
۲. (صفت ) [قدیمی] = لازم

پیشنهاد کاربران

لازم = نیاز / نیازمندی
لازمه = پیشنیاز

نمونه ای برای برابر پارسی:
لازمه ی روشنیِ هوا، طلوع آفتاب است.
برابر پارسی: طلوع آفتاب، پیش نیازِ روشنی هوا است، یا پیش نیازِ روشنی هوا، طلوع آفتاباست.

نمونه ای دیگر:
لازمه ی ب، الف است.
برابر پارسی: الف، پیش نیاز ب است، یا پیش نیازِ ب، الف است.



پیش نیاز.
شرط انجام کار یا درستی یک چیز که دارای دو ویژگی مقدم بودن و ضروری بودن است. مثال لازمه ی نماز طهارت است.

آقای سیدحسین اخوان بهابادی، سپاس! پیشنهاد شما جایگزین شد.

واجب، لازم، ضروری، آنچه لازم و واجب باشد

معنی: شرط قبلی، پیش نیاز، لازمه، شرط لازم، لازمه امری، پیش بایست
معانی دیگر: ضروری، لازمه ی واجد شرایط بودن
Prerequisite

نیازین

مورد نیاز چیزی


کلمات دیگر: