کلمه جو
صفحه اصلی

ظفر


مترادف ظفر : پیروزی، تسلط، چیرگی، سلطه، غلبه، فتح، نجاح، نصرت

متضاد ظفر : شکست

برابر پارسی : پیروزی، چیرگی

فارسی به انگلیسی

triumph, victory

فارسی به عربی

نصر

فرهنگ اسم ها

اسم: ظفر (پسر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: zafar) (فارسی: ظفر) (انگلیسی: zafar)
معنی: نصرت، پیروز شدن، غلبه، ( عربی ) پیروزی

(تلفظ: zafar) (عربی) پیروزی ، نصرت .


مترادف و متضاد

پیروزی، تسلط، چیرگی، سلطه، غلبه، فتح، نجاح، نصرت ≠ شکست


victory (اسم)
پیروزی، چیرگی، غلبه، فتح، فتح و ظفر، نصرت، ظفر، فیروزی

فرهنگ فارسی

( ظفر خان ) مظفر شاه اول از سلاطین گجرات ( حاکم گجرات ۷۹۴ - استقلال ۷۹۹ ه.ق ./ ۱۳۹۶ م . ) وی پسر یکی از افراد طایفه رجپوت بود که اسلام آورد . پس از آنکه ظفر خان در حکومت مستقل شد راجه های رجپوت و قبیله وحشی بیل او را دور کردند و متصرفات وی محدود گردید بقطعه ای کم عرض از خشکی مابین مرتفعات و دریا و با این احوال باز قسمتی مهم از ساحل غربی هند را تا شبه جزیره سورت در تصرف داشت . ظفر خان بزودی بوسیله تسخیر ایدر و دیو مملکت خود را وسعت بخشید و جالور را غارت کرد و یک بار هم در سال ۸۱٠ مالوه را متصرف شد. احمد شاه اول جانشین او گردید.
پیروزی یافتن، به مرادرسیدن ، غلبه، پیروزی، ناخن
۱ - ناخن جمع اظفار جمع الجمع اظافیر . ۲ - ناخنه چشم .
قلعه ایست بیمن .

فرهنگ معین

(ظَ فَ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) پیروز شدن . ۲ - (اِمص . ) پیروزی .
(ظُ فُ ) [ ع . ] (اِ. ) ناخن ، ج . اظفار.

(ظَ فَ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) پیروز شدن . 2 - (اِمص .) پیروزی .


(ظُ فُ) [ ع . ] (اِ.) ناخن ، ج . اظفار.


لغت نامه دهخدا

ظفر. [ ظَ ف َ ] (اِخ ) دهی است به حجاز.


ظفر. [ ظَ ف َ ] (اِخ ) موضعی است نزدیک حَوأب در راه بصره به مدینه .


ظفر. [ ظَ ف َ ] (اِخ ) نام قلعه ای است از اعمال صنعاء.


ظفر. [ ظَ ] (ع اِ) ظفره . فودنج بری . پودنه ٔ بری .


ظفر. [ ظَ ف َ ] ( ع اِمص ) پیروزی. فیروزی. نصرت.فتح. غلبه. کامروائی. دست یافتن. کامیابی. نجاح. به مراد رسیدن. استیلا. پیروز شدن. پیشرفت :
به صدر اندر نشسته شهریاری
ظفریاری به کنیت بوالمظفر.
لبیبی.
کاروان ظفر و قافله فتح و مراد
کاروانگاه به صحرای رجای تو کند.
منوچهری.
و به دولت عالی ظفر و نصرت روی خواهد نمود. ( تاریخ بیهقی ).با اینهمه در جنگی که کنند ظفر ایشان را باشد. بدا قوما که مائیم که ایزد عزّ ذکره چنین قوم را بر ما مسلط کرده و نصرت میدهد. ( تاریخ بیهقی ). چنان دانم که بدان تدبیر راست که کردم ما را ظفر باشد. ( تاریخ بیهقی ). قوت پیغامبران معجزات آمد... و قوت پادشاهان... درازی دست و ظفر و نصرت. ( تاریخ بیهقی ).
الا انثنیت و فی اظفارک الظفر.
ابوسهل زوزنی ( از تاریخ بیهقی ).
بساز رزم عدو را که از برای ترا
قضا گرفته به کف نامه ظفر دارد.
مسعودسعد.
تا به هر طرف که نشاط حرکت فرماید ظفر و نصرت رایت او را تلقی و استقبال واجب بیند. ( کلیله و دمنه ). ظالمان مکار چون هم پشت شوند ظفر یابند. ( کلیله و دمنه ). و در اتمام آنچه بر دوستان اقتراع کنند ظفریابد. ( کلیله و دمنه ). سباشی تکین بر او ظفر یافت و او را بگرفت و به دونیم کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ). خوارزمیان بر امید ظفر و نصرت پای بیفشردند. ( ترجمه ٔتاریخ یمینی ). از آن سفر با موکب ظفر بازگردید. ( ترجمه تاریخ یمینی ). آخر کار، بکتوزون ظفر یافت و سیمجوری هزیمت شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
هست مر هر صبر را آخر ظفر
هست روزی بعد هر تلخی شکر.
مولوی.
تا رنج نبری گنج برنداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی. ( گلستان ).
|| ( اِ ) زمین هموار و پست گیاهناک.

ظفر. [ ظَ ف ِ ] ( ع ص ) ظفیر.ظِفّیر. مردی که به هرچه اراده کند دریابد آن را.

ظفر. [ ظَ ] ( ع مص ) فروبردن ناخن را در رخسار کسی. || ظفر عین ؛ ناخنه برآوردن چشم. || ماظفرتک عینی منذ زمان ؛ دیری است که ترا ندیده ام. || ( اِخ ) نام مردی است.

ظفر. [ ظَ ] ( ع اِ ) ظفره. فودنج بری. پودنه بری.

ظفر. [ ظُ / ظُ ف ُ / ظِ ] ( ع اِ ) ناخن. ج ، اظفار، اظافیر. || کلیل الظُفر و مقَلّم ُالظُفر؛ مرد سست بددل و ذلیل خوار. || ناخنه چشم. || کمان سوای بستنگاه زه کمان و یا گوشه و نوک کمان. پس گوشه کمان. ( مهذب الاسماء ). || ما بالدّار ظُفر؛ احدی در خانه نیست. || رأیته ُ بظفره ، أی بنفسه ؛ دیدم خود او را. || کل ذی ظُفر ( قرآن 146/6 ). در قرآن کریم ، شامل ذوات المناسم از انعام و ابل باشد، چه منسم به جای ناخن آنان باشد. ذوظفر؛ صاحب مخلب و چنگال از مرغان و صاحب حافر از دواب و صاحب ناب از سباع. ( مهذب الاسماء ).

ظفر. [ ظَ ] (ع مص ) فروبردن ناخن را در رخسار کسی . || ظفر عین ؛ ناخنه برآوردن چشم . || ماظفرتک عینی منذ زمان ؛ دیری است که ترا ندیده ام . || (اِخ ) نام مردی است .


ظفر. [ ظَ ف َ ] (اِخ ) (... الفنج ) از اعمال زبید است .


ظفر. [ ظَ ف َ ] (اِخ ) (السید ابی الفضل ...) ابن الداعی بن مهدی العلوی العمری الاسترآبادی . فقیه ثقه ٔ صالح از شاگردان شیخ ابوالفتح کراجکی . (روضات ص 337).


ظفر. [ ظَ ف َ ] (اِخ ) (بنو...) بطنی از انصار و بطنی از بنی سُلیم .


ظفر. [ ظَ ف َ ] (اِخ ) (شیخ ...) ابن الداعی بن ظفر الحمدانی القزوینی ، مکنی به ابوسلیمان . فقیه صالح از شاگردان ابی علی بن شیخ ابی جعفر طوسی است و او را نظمی لطیف است . (روضات ص 337).


ظفر. [ ظَ ف َ ] (اِخ ) (شیخ ...) ابن همام بن سعد الاردستانی . شیخ منتجب الدین در فهرست خویش وی را امام لغت گفته است . (روضات ص 337).


ظفر. [ ظَ ف َ ] (اِخ ) (ظفرالدین ) شاعری از اهل همدان و در خدمت ملکشاه سلجوقی بوده است . این شعر از اوست :
به هنر باش هرچه خواهی کن
نه بزرگی به مادر و پدر است
نافه ٔ مشک را ببین به مثل
کاین قیاسی بدیع و معتبر است .

(از قاموس الاعلام ).



ظفر. [ ظَ ف َ ] (اِخ ) (قراح ...) محله ای است به بغداد.


ظفر. [ ظَ ف َ ] (اِخ ) ابن احمدبن الحسین الجلیلی النیسابوری . از صوفیه ٔ کبار است و او به اصفهان رفت و درمحرم سال 382 هَ . ق . وفات کرد. حدیث کرد احمدبن الحسین جبیلی النیسابوری : قدم علینا... حدیث کرد ما راابوجعفر محمدبن الحسن بن علی بن عمار المؤدّب در نیشابور، که حدیث کرد ما را عبداﷲبن الحارث الصنعانی ازعبدالرّزاق بن همام از مَعمَر از زُهری از عُروة از عائشه از پیغمبر (ص ) که فرمود: النفح ُ فی الطعام یذهب بالبرکة. رجوع به ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 352 شود.


ظفر. [ ظَ ف َ ] (ع اِمص ) پیروزی . فیروزی . نصرت .فتح . غلبه . کامروائی . دست یافتن . کامیابی . نجاح . به مراد رسیدن . استیلا. پیروز شدن . پیشرفت :
به صدر اندر نشسته شهریاری
ظفریاری به کنیت بوالمظفر.

لبیبی .


کاروان ظفر و قافله ٔ فتح و مراد
کاروانگاه به صحرای رجای تو کند.

منوچهری .


و به دولت عالی ظفر و نصرت روی خواهد نمود. (تاریخ بیهقی ).با اینهمه در جنگی که کنند ظفر ایشان را باشد. بدا قوما که مائیم که ایزد عزّ ذکره چنین قوم را بر ما مسلط کرده و نصرت میدهد. (تاریخ بیهقی ). چنان دانم که بدان تدبیر راست که کردم ما را ظفر باشد. (تاریخ بیهقی ). قوت پیغامبران معجزات آمد... و قوت پادشاهان ... درازی دست و ظفر و نصرت . (تاریخ بیهقی ).
الا انثنیت و فی اظفارک الظفر.

ابوسهل زوزنی (از تاریخ بیهقی ).


بساز رزم عدو را که از برای ترا
قضا گرفته به کف نامه ٔ ظفر دارد.

مسعودسعد.


تا به هر طرف که نشاط حرکت فرماید ظفر و نصرت رایت او را تلقی و استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه ). ظالمان مکار چون هم پشت شوند ظفر یابند. (کلیله و دمنه ). و در اتمام آنچه بر دوستان اقتراع کنند ظفریابد. (کلیله و دمنه ). سباشی تکین بر او ظفر یافت و او را بگرفت و به دونیم کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). خوارزمیان بر امید ظفر و نصرت پای بیفشردند. (ترجمه ٔتاریخ یمینی ). از آن سفر با موکب ظفر بازگردید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). آخر کار، بکتوزون ظفر یافت و سیمجوری هزیمت شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
هست مر هر صبر را آخر ظفر
هست روزی بعد هر تلخی شکر.

مولوی .


تا رنج نبری گنج برنداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی . (گلستان ).
|| (اِ) زمین هموار و پست گیاهناک .

ظفر. [ ظَ ف ِ ] (اِخ ) قلعه ای است به یمن . (منتهی الارب ).


ظفر. [ ظَ ف ِ ] (ع ص ) ظفیر.ظِفّیر. مردی که به هرچه اراده کند دریابد آن را.


ظفر. [ ظُ ] (اِخ ) موضعی است نزدیک شُمیط بین مدینه و شام از دیار فزاره و در آنجاست که ام قرفة، فاطمة بنت ربیعةبن بدر کشته شد. (معجم البلدان ).


ظفر. [ ظُ / ظُ ف ُ / ظِ ] (ع اِ) ناخن . ج ، اظفار، اظافیر. || کلیل الظُفر و مقَلّم ُالظُفر؛ مرد سست بددل و ذلیل خوار. || ناخنه ٔ چشم . || کمان سوای بستنگاه زه کمان و یا گوشه و نوک کمان . پس گوشه ٔ کمان . (مهذب الاسماء). || ما بالدّار ظُفر؛ احدی در خانه نیست . || رأیته ُ بظفره ، أی بنفسه ؛ دیدم خود او را. || کل ذی ظُفر (قرآن 146/6). در قرآن کریم ، شامل ذوات المناسم از انعام و ابل باشد، چه منسم به جای ناخن آنان باشد. ذوظفر؛ صاحب مخلب و چنگال از مرغان و صاحب حافر از دواب و صاحب ناب از سباع . (مهذب الاسماء).


ظفر.[ ظَ ف َ ] (اِخ ) میرزا کاظم کرمانی ، خلف میرزا محمدتقی کرمانی . از اکابر محققین است . وی در شباب تحصیل علوم متداوله کرد و در حکمت طبیعی که فن موروثی اوست ماهر و قادر است . هم از آغاز جوانی طالب مطالب عرفانی و به خدمت جمعی از اهل حال و ارباب کمال رسیده و معاشرت ایشان را گزیده . همانا به میرزا محمدحسین رونق کرمانی اخلاص داشته . در کرمان صحبتش اتفاق افتاد درهنگامی که فقیر در آن شهر مریض بود در علاج نهایت دقت فرمود. قصائد خوب و غزلیات مرغوب دارد. از اوست :
تو و خار مغیلان زاهدا در طی ّ منزلها
من و راه خرابات و طواف کعبه ٔ دلها
در این منزل که پرخوف است ما درخواب و همراهان
ز خوف رهزنان بستند پیش از وقت محملها.

(از ریاض العارفین رضاقلیخان هدایت ).



فرهنگ عمید

پیروز شدن؛ غلبه.
⟨ ظفر شدن: (مصدر لازم) [قدیمی] = ⟨ ظفر یافتن
⟨ ظفر یافتن: (مصدر لازم) پیروز شدن؛ دست‌ یافتن به ‌مراد؛ غلبه کردن.


پیروز شدن، غلبه.
* ظفر شدن: (مصدر لازم ) [قدیمی] = * ظفر یافتن
* ظفر یافتن: (مصدر لازم ) پیروز شدن، دست یافتن به مراد، غلبه کردن.
ناخن.

دانشنامه عمومی

ظفر ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
ظفر (جماعت)
ظفر (فیلم)

فرهنگ فارسی ساره

پیروز


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی ظُفُرٍ: ناخن
معنی مَفَازاً: ظفر یافتن و رسیدن به هدف - کامیابی
معنی مَفَازَتِهِمْ: ظفر یافتن و رسیدن به هدفشان - کامیابیشان (مفازة مصدر میمی از فوز به معنای ظفر یافتن و رسیدن به هدف . و در عبارت "وَیُنَجِّی ﭐللَّهُ ﭐلَّذِینَ ﭐتَّقَوْاْ بِمَفَازَتِهِمْ " حرف باء که بر سر این کلمه در آمده بای ملابست و یا سببیت است ، پس فوزی که خدا ...
ریشه کلمه:
ظفر (۲ بار)

«ظُفُر» (بر وزن شتر) در اصل، به معنای «ناخن» می باشد، ولی به سمّ حیوان های سمّ دار (آنها که همچون اسب، سم هایی دارند که شکاف ندارد نه مانند گوسفند و گاو که دارای سم شکافته می باشند) نیز اطلاق شده; زیرا سمّ های آنها شبیه ناخن است، و نیز به پای شتر که نوک پای او یکپارچه است و شکافی ندارد، گفته اند.
بنابراین، از آیه فوق چنین استفاده می شود که تمام حیواناتی که «سم چاک» نیستند اعم از چهارپایان یا پرندگان، بر یهود تحریم شده بود.
(بر وزن عنق و قفل) ناخن. اعم از آن که در انسان باشد یا غیر آن. مراجعه به لغت نشان می‏دهد که ظفر فقط بمعنی تاخن و بمخلب (چنگال) شامل نیست. المنار از لسان العرب نقل می‏کند: ظفر ناخن انسان و ناخن پرنده است... و گفته‏اند ظفر ذر مرغی یا در حیوانی گویند که شکار نمی‏کند و مخلب در آن که شکار می‏کند. . ناخن داران که بر یهود حرام شده حتماً بر پرندگان و حیوانات چنگالدار شامل نیست که چنگالداران در اسلام نیز حرام است اختصاص به یهود ندارد و آنچه از فخر رازی نقل شده است و چنگال گرفتن و آنها را بنابر ظهور آیه، حلال دانسته و حدیث «حُرِّمَ کُلَّ ذی نابٍ مِنَ السِّباعِ وَ ذی مِخلَبٍ مِنَ الطُّیُورِ» را ضعیف پنداشته، بیهوده است. این آیه نیز روشن می‏کند که این محرّمات در اصل حلال بوده و بواسطه ظلمشان بر یهود حرام شده‏اند و شاید این آیه از آیه اول اعم باشد. باید دید مراد از این ناخنداران چیست؟ از ابن عباس و سدّی و غیره نقل شده: مراد حیوانی است که سم‏اش یکی است و شکاف ندارد مثل شتر و شتر مرغ و اردک و غاز (مجمع) از مجاهد نقل شده مراد هر چهارپائی است که سم شکافته نیست و سم شکافتگان را یهود می‏خورند. و از ابن زید نقل شده که مراد شتر است. در تورات فعلی سفر لاویان باب یازدهم بطور قاعده کلی هر شکافته شم و نشخوار کننده حلال شمرده شده ولی شتر را تحریم کرده که نشخوار می‏کند ولی شکافته سم نیست و ونک (حیوانی است مثل گربه بعضی آنرا گوسفند بنی اسرائیل گویند) نشخوار می‏کند ولی شکافته سم نیست ایضاً خرگوش و خوک که اولی سم شکافته نیست و دومی نشخوار نمی‏کند. ولی از اینها فقط شتر در ما نحن فیه است. نا گفته نماند: گوسفند و گاو داخل در این تحریم نیست زیرا جمله «وَمِنَ البَقَرِ وَ الغَنَمِ ...» نشان می‏دهد فقط پیه آن دو بر یهود حرام شده است. می‏ماند شتر و قسمت دیگری از طیّبات و ناخنداران. یهود می‏گفتند: این محرمات در اصل شریعتها حرام بودند و در اثر گناهان بر ما حرام نشده‏اند قرآن در جواب آنها فرموده: هر طعام پیش از نزول تورات بر بنی اسرائیل حلال بوده مگر آنچه اسرائیل بر خود حرام کرده بود تورات را بیاورید و بخوانید تا صدق این سخن روشن شود. گفته‏اند: یعقوب مرضی داشت که گوشت شتر آن را مزید می‏کرد لذا تصمیم گرفت که گوشت شتر نخورد. مراد از «ماحرم» آنست. * . ظفر: (بر وزن علم) بمعنی نجات و غلبه است بنظر راغب اصل آن از «طفره علیه» است یعنی انگشتش در بدن او فرو رفته. آن در آیه به معنی غلبه است یعنی: خدا شما را بر آنها غالب کرد و نصرت داد.

جدول کلمات

ناخن


کلمات دیگر: