کلمه جو
صفحه اصلی

کار گذاشتن

فارسی به انگلیسی

to instal, to fix, to work in place


set


instal, install, set

فارسی به عربی

رکب , مازق

مترادف و متضاد

fix (فعل)
جا دادن، درست کردن، معین کردن، تعیین کردن، مقرر داشتن، محدود کردن، محکم کردن، کار گذاشتن، نصب کردن، استوار کردن، تعمیر کردن، ثابت شدن، ثابت ماندن، قرار دادن، بحساب کسی رسیدن، مستقر شدن، چشم دوختن به

set (فعل)
مرتب کردن، چیدن، سفت شدن، اغاز کردن، نشاندن، کار گذاشتن، نصب کردن، قرار دادن، مستقر شدن، غروب کردن، گذاردن، نهادن، قرار گرفته، جاانداختن

enchase (فعل)
قلم زدن، نشاندن، کار گذاشتن، در نگین گذاشتن، مرصع کردن

install (فعل)
کار گذاشتن، نصب کردن، منصوب نمودن

instal (فعل)
کار گذاشتن، نصب کردن، منصوب نمودن

فرهنگ فارسی

( مصدر ) نصب کردن ( مثلا دری را در چهار چوب. خود ) .
نصب کردن

لغت نامه دهخدا

کار گذاشتن. [ گ ُت َ ] ( مص مرکب ) نصب کردن چنانکه دری را در درگاه.


کلمات دیگر: