راد. (ص ) صاحب همت و سخاوت . (برهان ). سخی و جوانمرد. (آنندراج ). کریم و جوانمرد. (برهان ). بخشنده .جواد. مقابل سفله . (آنندراج ). گشاده دل
: حاتم طائی تویی اندر سخا
رستم دستان تویی اندر نبرد
نی که حاتم نیست با جود تو راد
نی که رستم نیست در جنگ تو مرد.
رودکی .
برادیش راد ماند بزفت
بمردیش مرد ماند بزن .
شاکر بخاری .
تشتر راد خوانمت هرگز (پرگست )
او چو تو کی بود بگاه عطا.
دقیقی .
یکی پهلوان بود دهقان نژاد
دلیر و بزرگ و خردمند و راد.
فردوسی .
بپرسیدش از راد و خردک منش
ز نیکی کنش مردم و بدکنش .
فردوسی .
همتی دارد عالی و دلی دارد راد
عادتی خوب و خوئی نیکو و رایی محکم .
فرخی .
هر کجا دست راد او باشد
نبود هیچکس ز خواسته تنگ .
فرخی .
خوی او خوب و روی او چون خویش
دل او راد و دست چون دل راد.
فرخی .
ای بدل ذویزن ، بوالحسن بن الحسن
فاعل فعل حسن ، صاحب دو کف ّ راد.
منوچهری .
باران چون پیاپی بارد بروز باد
چون دست راداحمد عبدالصمد بود.
منوچهری .
نجهد از بر تیغت نه غضنفر نه پلنگ
نرهد از کف رادت نه بضاعت نه جهاز.
منوچهری .
اگر نسبتم نیست یا هست حرّم
اگر نعمتم نیست یا هست رادم .
عسجدی .
کجا نه زفت خواهد بود و نه راد
همان بهتر که باشی راد و دلشاد.
(ویس و رامین ).
مردی بود که از وی رادتر و فراخ کندوری تر و حوصله دارتر و جوانمردتر از او کم دیدند. (تاریخ بیهقی ).
چو خواهی که شادی کنی راد باش
بهر کار با دانش و داد باش .
اسدی .
ز رادان همی شاه مانده است و بس
خریدار از او بهترم نیست کس .
اسدی .
ایزد همه ساله هست با مردم راد
بر مرد دری نبست تا دَه نگشاد.
قطران .
از آن داماد کایزد هدیه دادش
دل دانا و صمصام و کف راد.
ناصرخسرو.
زمین پیراسته است از تیغ تیزت
جهان آراسته است از دست رادت .
مسعودسعد.
این دیده گر بلؤلؤ رادست در جهان
با او چرا به خوابی باشد فلک بخیل .
مسعودسعد.
نه بجز سوسن ایچ آزادست
نه بجز ابر هست یکتن راد.
مسعودسعد.
گفت کانبار خانه بگشادیم
ابر اگر زفت گشت ما رادیم .
سنائی .
مرد خمّار و مطرب ورادی
مایه ٔ شادمانی و شادی .
سنائی .
سعد ملک ای وزیر دریادل
کف رادتو ابر پر ژاله .
سوزنی .
راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن
زفت نگذارد به پیرامن که تا گوید سلام .
سوزنی .
همی گفت ای بگاه کودکی راد
همی گفت ای بگاه خواجگی زفت .
انوری .
جان فشان و راد زی و راه کوب و مرد باش
تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن .
خاقانی .
صدر براهیم نام راد سلیمان جلال
خواجه ٔ موسی سخن مهتر احمدسخا.
خاقانی .
کف رادش به هر کس داد بهری
گهی شهری و گاهی حمل شهری .
نظامی .
آنچه او داد ای ملک هم از تو داد
که دل و دست ورا کردی تو راد.
مولوی .
پس بگفتندش که آن دستور راد
رفت از دنیا خدامزدش دهاد.
مولوی .
|| دانا. (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ). خردمند. حکیم . (شرفنامه ٔ منیری ). حکیم . دانشمند. (برهان ). رد. (برهان )
: گزین کرد پیری خردمند و راد
کجا نام او بود مهران ستاد.
فردوسی .
ز اسکندر راد پیروزگر
خداوند شمشیر و تاج و کمر.
فردوسی .
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او راد و شاد.
فردوسی .
ز مانوئیان هر که بیدار بود
خردمند و راد و جهاندار بود.
فردوسی .
ز شاهان کسی چون سیاوش نبود
چو او رادو آزاد و خامش نبود.
فردوسی .
در همه بابی سخن را داد داد
حجة الاسلام غزالی راد.
مولوی .
از سفر بیدق شود فرزین راد
وز سفر یابید یوسف صد مراد.
مولوی .
او ادب ناموخت از جبریل راد
که بپرسید از خلیل حق مراد.
مولوی .
گر بگویند آنچه میخواهی تو راد
کار کارتست بر حسب مراد.
مولوی .
چو راد رفت ز دنیا چه جهل و چه دانش
چو مرد رفت ز میدان چه خود و چه معجر.
قاآنی .
|| شجاع . (آنندراج ). شجاع و دلاور. (برهان ). قوی
: تو بر تخت زر با سیاوخش راد
بایران بباشید خندان وشاد.
فردوسی .
که رادا دلیرا شها نوذرا
گوا تاجدارا مها داورا.
فردوسی .
مده جان ایرانیان را بباد
نگه کن بدین نامداران راد.
فردوسی .
|| سخنگوی و سخن گزار. (برهان ). فصیح . خوش بیان . (فرهنگ رازی ص
68).