کلمه جو
صفحه اصلی

حار


مترادف حار : داغ، سوزان، حاره، گرم سیری ، گرم

متضاد حار : سردسیری، بارد، سرد

فارسی به انگلیسی

hot, torrid

عربی به فارسی

باحرارت , باحميت , پرشور وشعف , ملتهب , گرم , حاد , تند , تيز , تابان , اتشين , تند مزاج , برانگيخته , بگرمي , داغ , داغ کردن يا شدن


مترادف و متضاد

داغ، سوزان ≠ سردسیری


حاره، گرم‌سیری


۱. داغ، سوزان
۲. حاره، گرمسیری ≠ سردسیری
۳. گرم ≠ بارد، سرد


فرهنگ فارسی

گرم وسوزان، ضدبارد
( اسم صفت ) سوزنده سوزان گرم مقابل بارد : دوای حار . یا حار رطب . گرم تر .
نام قبیله ایست از قبایل یمن

فرهنگ معین

(رّ ) [ ع . ] (ص . ) گرم ، سوزان .

لغت نامه دهخدا

حار. (اِخ ) نام قبیله ای است از قبائل یمن . رجوع به انساب سمعانی ورق 6 شود.


حار. [ حارر ] ( ع ص ) نعت فاعلی از حرّ. گرم. ( دهّار ). مقابل بارد، سرد. مولوی آن را در مقابل برد آورده است :
خصم و یار و نور و نار و فخر و عار
تخت و دار و برد و حارو ورد و خار.
|| یکی از امزجه نه گانه قدماء اطباء. و آن بر دو گونه است : حار بالفعل ، چون آتش و حارّ بالقوّة، چون فلفل. ( مفاتیح العلوم خوارزمی ). || کار دشوار. || موی مِنخَرین. ( منتهی الارب ). || آب گرم. ( مهذب الاسماء ). || حادّ و حار، از اتباع ، تب دار را از تناول اغذیه حادّ و حارّ پرهیز سزد. || گرم کننده. ( غیاث ). || رمد حار؛ چشم درد حادّ. تب حارّ؛ تب تُند.

حار. ( اِخ ) نام قبیله ای است از قبائل یمن. رجوع به انساب سمعانی ورق 6 شود.

حار. [ حارر ] (ع ص ) نعت فاعلی از حرّ. گرم . (دهّار). مقابل بارد، سرد. مولوی آن را در مقابل برد آورده است :
خصم و یار و نور و نار و فخر و عار
تخت و دار و برد و حارو ورد و خار.
|| یکی از امزجه ٔ نه گانه ٔ قدماء اطباء. و آن بر دو گونه است : حار بالفعل ، چون آتش و حارّ بالقوّة، چون فلفل . (مفاتیح العلوم خوارزمی ). || کار دشوار. || موی مِنخَرین . (منتهی الارب ). || آب گرم . (مهذب الاسماء). || حادّ و حار، از اتباع ، تب دار را از تناول اغذیه ٔ حادّ و حارّ پرهیز سزد. || گرم کننده . (غیاث ). || رمد حار؛ چشم درد حادّ. تب حارّ؛ تب تُند.


فرهنگ عمید

گرم، سوزان.

پیشنهاد کاربران

گرم


کلمات دیگر: