کلمه جو
صفحه اصلی

جان


مترادف جان : روان، روح، حیات، نفس، هوش، عزیز، گرامی، جن

متضاد جان : تن، بدن، انس، پری، پریان

فارسی به انگلیسی

life, soul, power, main point, breath, inner man, juice, spirit

life


breath, inner man, juice, life, soul, spirit


فارسی به عربی

حیاة , روح , شبح , نفس

مترادف و متضاد

life (اسم)
دوام، عمر، جان، حیات، مدت، زندگی، زیست، دوران زندگی، حبس ابد، رمق

spirit (اسم)
معنی، روح، جان، روان، جرات، رمق، روحیه، مشروبات الکلی

breath (اسم)
نسیم، نفس، رایحه، دم، نیرو، جان

ghost (اسم)
خیال، شبح، روح، جان، ظاهر فریبنده، تجسم روح

روان، روح ≠ تن، بدن، انس، پری، پریان


نفس


هوش


عزیز، گرامی


جن


۱. روان، روح
۲. حیات
۳. نفس
۴. هوش
۵. عزیز، گرامی
۶. جن ≠ تن، بدن، انس، پری، پریان


فرهنگ فارسی

( اسم ) سلاح جنگ .
یوحنا کاهن

قسمتی از مقطع تیر که نقش اصلی آن مقاومت در مقابل برش است


فرهنگ معین

[ په . ] (اِ. ) ۱ - روح انسانی . ۲ - نفس . ، ~دادن و قبض را گرفتن کنایه از: مردن ، جان به عزراییل تسلیم کردن . ، ~به طاق افکندن کنایه از: حالت احتضار و مرگ داشتن .

لغت نامه دهخدا

جان. [ جان ن ] ( ع ص ) پوشاننده. تاریک کننده. || ساتر. || ( اِ ) ج ِ جِن . ( اقرب الموارد ). اسم جمع جن چنانکه جامل و باقر: لم یطمثهن انس قبلهم و لاجان. ( قرآن 56/55 ). ( از تاج العروس ). مقابل انس. || پریان. ( از منتهی الارب ) :
قرآن را یکی خازنی هست کایزد
حوالت بدو کرد مر انس وجان را.
ناصرخسرو.
جان و انسان بنده فرمانبرش بادا مدام
تا بتازی هست انسان آدمی و جان پری.
سوزنی.
بر لوح فرشته نامش ایام
جز بانوی انس و جان ندیده ست.
خاقانی.
صورت نکنم که صورت داد
در گوهر انس و جان نبینم.
خاقانی.
محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش
دیو و انس و ملک و جان بخراسان یابم.
خاقانی.
بخدائی که باعث جان است
منشی نسل انسی و جان است.
امام مجدالدین خلیل.
|| پدر پریان ، چنانکه آدم ابوالبشر است. ابوالجن والجمع جنان مثل حائط و حیطان. ( از تاج العروس ). پدر پریان. ( ربنجنی ). || مجازاً به نوعی از جن اطلاق شود. ( آنندراج ). || مار سفیدی که دیدگان سرمه کشیده دارد و کم آزار است و در شکاف دیوار و خانه ها جای گیرد. ( از تاج العروس ) ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). ج ، جوان. ( تاج العروس ). مار خرد. ( ترجمان علامه جرجانی ). || فرشتگان. ( از منتهی الارب ). نوعی فرشته که ازآتش آفریده شده : و این گروه فرشتگان که از آتش آفریده شده اند این گروه را جان گویند. ( قصص الانبیاء ).

جان. ( اِ ) بقول هوبشمان از کلمه سانسکریت ذیانه ( فکر کردن ) است. و بقول مولر و یوستی جان با کلمه اوستائی گیه ( زندگی کردن ) از یک ریشه است ولی هوبشمان آنرا صحیح نمیداند. در پهلوی گیان شکل قدیمتر و جان شکل تازه تلفظ جنوب غربی است. و در کردی و بلوچی وافغانی ( دخیل ) جان آمده است ( وجه اشتقاق هرن را مردود دانسته اند ). اورامانی ،گجان . گیلکی ، جن . ابن سینا جان را بمعنی نفس یاد کرده : دیگر [ از انواع حکمت ] آن بود که از حال هستی چیزها ما را آگاهی دهد تا جان ما صورت خویش بیابد و نیکبخت آن جهانی بود. ( دانشنامه ص 68 ) و در ادبیات فارسی مترادف روان ( روح انسانی ) هم آمده :
اگر موری سخن گوید وگر موئی روان دارد
من آن مور سخن گویم من آن مویم که جان دارد.
عمعق بخاری ( از حاشیه برهان چ معین ).

جان . (اِ) بقول هوبشمان از کلمه ٔ سانسکریت ذیانه (فکر کردن ) است . و بقول مولر و یوستی جان با کلمه ٔ اوستائی گیه (زندگی کردن ) از یک ریشه است ولی هوبشمان آنرا صحیح نمیداند. در پهلوی گیان شکل قدیمتر و جان شکل تازه تلفظ جنوب غربی است . و در کردی و بلوچی وافغانی (دخیل ) جان آمده است (وجه اشتقاق هرن را مردود دانسته اند). اورامانی ،گجان . گیلکی ، جن . ابن سینا جان را بمعنی نفس یاد کرده : دیگر [ از انواع حکمت ] آن بود که از حال هستی چیزها ما را آگاهی دهد تا جان ما صورت خویش بیابد و نیکبخت آن جهانی بود. (دانشنامه ص 68) و در ادبیات فارسی مترادف روان (روح انسانی ) هم آمده :
اگر موری سخن گوید وگر موئی روان دارد
من آن مور سخن گویم من آن مویم که جان دارد.

عمعق بخاری (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).


روح حیوانی باشد. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). روح . نفس . جهن . (ناظم الاطباء). روح حیوانی چنانکه روان نفس ناطقه است و این معتقد شیخ ابن سینا است و بعضی گفته اند که جان مانند خورشید است و روان روشنی خورشید. (از آنندراج ). بعقیده ٔ گروهی جان با روان دو تا است : بعقیده ٔ قدما جسمی است لطیف و فناپذیر برخلاف روان که جسم نیست و فنا نپذیرد. مظروف و حال روان است . گویا جان ، نفس یا نفس حیوانی و روان روح یا نفس ناطقه باشد. آنچه تن به وی زنده است برخلاف روان که فانی نیست . جان رتبه ٔ ناسوتی دارد و روان از مجردات است و باهم دو باشند، پست تر از روان است یعنی روح حیوانی :
کردم روان و دل را بر جان او نگهبان
همواره گردش اندر گردان بوند و کاوان .

دقیقی .


و مردم را از گرد آمدن سه چیز آفرید یکی تن که او را بتازی بدن و جسد خوانند و دیگری جان که او را روح خوانند و سیوم روان که او را نفس خوانند. (از رساله ٔ ابوعلی سینا).
مرمرا از دل خویش ای شه نومید مکن
که فدای دل تو باد مرا جان و روان .

فرخی .


که رامینم گزین دو جهان است
تنم را جان و جانم را روان است .

(ویس و رامین ).


همی گفت ای خواهر مهربان
مرا خوشتر از هوش و جان و روان .

شمسی (یوسف و زلیخا).



که از عشق یوسف چنان گشته ام
که بدخواه جان و روان گشته ام .

شمسی (یوسف و زلیخا).


مر جان مرا روان مسکین
دانی که چه کرد دوش تلقین .

ناصرخسرو.


از جان وروان خویش رنگت کردم
ما را ز لبان خویش رنگی نکنی

کیاحسینی قزوینی (از فرهنگ اسدی ).


ملک از راه لطف جان را داد
ملکوت از شرف روان را داد.

؟


|| بعقیده ٔ گروهی با روان یکیست :
جان را دو گفت هر کس و زی من یکیست جان
ورجان گسست باز چه بر برنهد روان
جان وروان یکی است بنزدیک فیلسوف
ورچه ز راه نام دو آید روان و جان .

ابوشکور.


بخدمت ملکی بوده ام که با تو بدل
یکی است همچو بمعنی یکی است جان و روان .

فرخی .


روان آدمی و جانوران . روح بخاری . (از تقریرات فاضل تونی ). روح . جخیف . مهجة. قتال . نفس . نسیم . (منتهی الارب ) :
عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیب آتش و جان مخالفان پده باد.

شهید.


ای خریدار من ترا بدوچیز
به تن و جان و مهر داده ربون .

رودکی .


جان ترنجیده و شکسته دلم
گوئی از غم همی فروگسلم .

رودکی .


توشه ٔ جان خود از او بردار
پیش کآیدت مرگ پای آگیش .

رودکی .


ز فرزند بر جان تنت آذرنگ
تو از مهر او روز و شب چون نهنگ .

ابوشکور.


بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.

فردوسی .


ستم باد بر جان او ماه و سال
که شد بر تن و جان شه بدسگال .

فردوسی .


بمن بر ببخشای او را بمهر
که از جان تو شاد بادا سپهر.

فردوسی .


گر مرا پاسدار خویش کند
خدمت او کنم بجان و بتن .

فرخی .


بیدلکان جان و روان باختند
با ترکان چگل وقندهار.

منوچهری .


گویند که حیوان راجان باید در دل
آنرا ستخوان و دل و جانست و روانست .

منوچهری .


ای نهاده بر میان فرق جان خویشتن
جسم ما زنده بجان و جان تو زنده بتن .

منوچهری .


نگارا بی تو قدری نیست جان را
چو جان را نیست چون باشد روان را.

(ویس و رامین ).


در آن اضطراب لگدی چند بخایه و سینه ٔ وی رسید و او را بخانه بازبردند و نماز پیشین فرمان یافت و جان بمجلس عالی داد. (تاریخ بیهقی ص 234).اگر... فرموده آید تا سالار و پیش رو باشم آن خدمت بسر برم و جان و تن و سوزیان و مردم دریغ ندارم . (تاریخ بیهقی ). و سبیل قتلغتکین ... آن است که بر این فرمان کار کند اگر جانش بکار است . (تاریخ بیهقی ص 118).
برون کند چو درآمد بخشم گشت زمان
ز قصر قیصر و از خوان خویشتن جان را.

ناصرخسرو.


جانت را مادر و پدر گشتند
نفس و عقل شریف جاویدان .

ناصرخسرو.


چون جانت بعلم شد در آن معدن
سرما ز تو دور ماند و هم گرما.

ناصرخسرو.


خردمند قصد دشمن بوجهی کند که در او خطر جان نباشد. (کلیله و دمنه ). تعاقب هر دو بر فانی گردانیدن جان ...مصروف است . (کلیله و دمنه ). جانها و نفسهای ما فدای ملک است . (کلیله و دمنه ).
ز آنکه جان آفرین چو جان نبود
علم خوان همچو علم دان نبود.

سنائی .


جان بی علم بی نوا باشد
مرغ بی پر نه بر هوا باشد.

سنائی .


جان بی نان به کس نداد خدای
زانکه از نان بماند جان بر جای .

سنائی .


من خاک توام بجای اینم
تو جان منی بجای آنی .

خاقانی .


چون بصد جان یکدلی نتوان خرید
هل فروشان را دکان در بسته به .

خاقانی .


دل نداند ترا چنانکه توئی
جان نگنجد در آن میان که توئی .

خاقانی .


جان که او جوهرست ودر تن ماست
کس نداند که جای او به کجاست .

نظامی .


دشمن دانا که غم جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود.

نظامی .


قدر دل و پایه ٔجان یافتن
جز بریاضت نتوان یافتن .

نظامی .


می پنداری که جان توانی دیدن
اسرار همه جهان توانی دیدن .

عطار.


ای بسا ناورده استثنا بگفت
جان او با جان استثناست جفت .

مولوی .


هر که او آگاه تر با جان تر است .

مولوی .


جانا هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم
صانع خدائی کین وجود آورد بیرون از عدم .

سعدی .


گفت جان پدر تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی . (گلستان ).
جان دهد بنده چون دهی مالش
جان گرامی بود مرنجانش .

اوحدی .


هر دو جان بخشند اما این کجا و آن کجا؟!

طهماسبی .


جان بسخن شد شریف چونان کز جان
زندگی الفغد و هم جمال و شرف تن .

ادیب .


ای جان پدر؛ ای فرزند عزیز من ، تو روح و روان من هستی . (ناظم الاطباء).
- آشنای ِ جان ؛ آنکه یا آنچه جان به او انس دارد. مطبوع . مورد پسند. دل پذیر :
بی بوی تو کاشنای جان است
رنگی ز حیات جان مبینام .

خاقانی .


- آفت جان .
- از جان ؛ ازصیمیم قلب :
من از جان بنده ٔ سلطان اویسم
اگرچه یادش از چاکر نباشد.

حافظ.


- از جان اندر آوردن ؛ میراندن . کشتن :
نبرد کسی جوید اندر جهان
که او ژنده پیل اندر آرد ز جان .

فردوسی .


- از جان سیر آمدن ؛ یعنی زندگانی خوش نمی آید. (مؤید الفضلاء) (آنندراج ). سیر شدن از زندگی . (ناظم الاطباء).
- از جان گذشته ؛ بجان آمده :
از جان گذشته را بمدد احتیاج نیست .
- از جان گذشتگی ؛کیفیت و عمل از جان گذشته .
- با جان کوشیدن در ؛ با کمال جد. از صمیم قلب :
به پیش تو با جان بکوشم بجنگ
چو یابم رهائی ز زندان تنگ .

فردوسی .


- بجان ؛ از صمیم قلب . خالصاً. خالصاً مخلصاً. از صمیم دل :
دور دور عیسی است ای مردجان
بشنوید اسرار کیش او بجان .

مولوی .


سالها از پی مقصود بجان گردیدیم
دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم .

سعدی .


رحمتی کن که بسر میگردم
شفقتی بر که بجان میسوزم .

سعدی .


برنجد بجان و برنجاندت .

سعدی .


شبان وادی ایمن گهی رسد بمراد
که چند سال بجان خدمت شعیب کند.

حافظ.


- بجان آمدن ؛ سخت بستوه آمدن . عظیم ستوه شدن . بستوه آمدن . بسته شدن . سخت تعب دیدن . جان به لب رسیدن . به نهایت بدبختی یا درد یا اندوه رسیدن . سخت ستوه شدن . بحد اعلی ستوه شدن . کارد به استخوان رسیدن : گفتم (خواجه بونصر) من در این میانه بچه کارم بوسهل بسنده است ، و از وی بجان آمده ام . (تاریخ بیهقی ص 146).
بجان آنچنان آمدم کز هراس
بدوزخ ره خویش کردم قیاس .

نظامی .


ز بیداد دارا بجان آمده
دل آزردگی در میان آمده .

نظامی .


چو کارش ز دشمن بجان آمده
بدرگاه شاه جهان آمده .

نظامی .


مطرب از دست من بجان آمد
که مرا طاقت شنیدن نیست .

سعدی .


بیابیا که بجان آمدم ز تلخی هجر
بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین .

سعدی .


طبیب از من بجان آمد که سعدی قصه کوته کن
که دردت را نمیدانم برون از صبر درمانی .

سعدی .


قومی که از تطاول او بجان آمده بودند. (گلستان ). عجب تر آنکه غراب هم از مجاورت طوطی بجان آمده بود. (گلستان ).
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهائی بجان آمد خدا را همدمی .

حافظ.


ای پادشه خوبان داد از غم تنهائی
دل بی تو بجان آمد وقت است که بازآئی .

حافظ.


ما از این هستی ده روز بجان آمده ایم
وای بر خضر که زندانی عمر ابدست .

صائب .


- || بهلاکت نزدیک شدن ؛ به مرگ نزدیک شدن :
بجان آمد و جانش از کار شد
دم جان سپردن پدیدار شد.

نظامی .


تو رفته و آمده منم بی تو بجان
تو درخاکی و من در آتش بی تو.

محمدبن محمود سبکتکین .


- بجان آمده ؛ بستوه آمده . آنکه جانش به لب رسیده :
چه پرسی ز جانی بجان آمده
گلی درسموم خزان آمده .

نظامی .


- بجان بودن کار ؛ کار بجان بودن . کار سخت بودن . در امری دشوار گرفتار شدن :
کار دل از هجر روی دوست به جانست
تا چه شود عاقبت که کار در آن است .

انوری .


صد یار بود بنان شکی نیست
چون کار بود بجان یکی نیست .

امیرخسرو.


- بجان خواستن ؛ صمیمانه چیزی را طلب کردن :
هر کس که بجان آرزوی وصل تو خواهد
دشوار برآید که محقر ثمن است آن .

سعدی .


- بجان دادن ؛ چیزی را درعوض جان دادن :
گر می بجان دهندت بستان که پیش دانا
ز آب حیات خوشتر خاک شرابخانه .

سعدی .


- بجان رسیدن ؛ بهلاکت نزدیک شدن . تا حد مردن آمدن :
دو هفته میگذرد کان مه دو هفته ندیدم
بجان رسیدم از آن تا بخدمتش برسیدم .

سعدی .


بوی بغلت میرود از پارس بکیش
همسایه بجان رسید و بیگانه و خویش .

سعدی .


مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف بفغان آمده بود و حلق فراخ از دست تنگ بجان رسیده . (گلستان ).
- بجان کسی گریان بودن ؛ به احتمال خطری که متوجه جان کسی است گریان شدن :
پسر بد مر او را یکی خوبروی ...
بجانش پر از مهر گریان بدی
ز بیم جدائیش بریان بدی .

فردوسی .


- بجان کوشیدن ؛ صمیمانه به انجام کاری کوشیدن . تا پای جان در کاری سعی کردن . بحد مردن آمدن از بس تعب بردن :
تا جهد بود بجان بکوشم
وانگه بضرورتی از این کوش .

سعدی .


بگفت ار نهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم بجان .

سعدی .


بکوشند در قلب هیجا بجان .

سعدی .


قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بین که در این کار بجان میکوشم .

حافظ.


- بجان گریختن ؛ از ترس جان فرار کردن :
مردم از قاتل عمدا بگریزند بجان
پاکبازان بر شمشیر بعمدا آیند.

سعدی .


- بجان گفتن ؛ صمیمانه گفتن . پاک و بی ریاگفتن . از دل گفتن :
بجان گفت باید نفس بر نفس
که شکرش نه کار زبانست و بس .

سعدی .


- بر جان نهادن ؛ بجان و دل پذیرفتن . صمیمانه چیزی را قبول کردن :
چون اشارتهاش را بر جان نهی
در وفای آن اشارت جان دهی .

مولوی .


- بر جای بیجان شدن ؛ در جای مردن :
همه تنش بر جای لرزان شدی
وز آن لرزه بر جای بیجان شدی .

فردوسی .


- بیجان ؛ بدون جان :
چرخ را انجم بسان دستهای چابکند
کز لطافت خاک بیجان را همی با جان کنند.

ناصرخسرو.


لفظ بیمعنی چه باشد شخص بیجان در قیاس .

ناصرخسرو.


آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورت بیجان بودم .

سعدی .


کافران از بت بیجان چه تمتع دارند
باری آن بت بپرستند که جانی دارد.

سعدی .


گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بیجان بقا.

سعدی .


- بیجان شدن ؛ مردن :
تو بیجان شوی او بماند دراز
حدیثی دراز است چندین مناز.

فردوسی .


تو در کنج کاشانه پنهان شوی
شکیبنده چون شخص بیجان شوی .

نظامی .


- بیجان کردن ؛ کشتن . میراندن : نیک سهل است زنده بیجان کردن . (گلستان ).
- پاک جان ؛ پاک روح . پاک روان :
اهل بیتت شخص دین را پاک جانند ای رسول .

ناصرخسرو.


- تا پای جان ایستادن ؛ تا آخرین نفس پشت کاری را گرفتن .
- تازه جان ؛ جان تازه . جان دوباره . جان جدید :
در تن هر مرده دل عیسی صفت
از تلطف تازه جانی کرده ای .

مجدالدین بن رشید عزیزی (از لباب ).


- جان به میان نهادن :
این چه بخت است که با هر که نهم جان به میان
خصم جانم شود از عیسی مریم باشد. کمال اسماعیل (از بهار عجم ).
- جان دادن ؛ جان کندن . جان سپردن .
- جان در میان بودن :
به قصد ما چه بندی بر میان تیغ
که با تیغ توام جان در میان است .

بیانی (از بهار عجم ) (آنندراج ).


- جان کسی را به لب آوردن ؛ انتظاری دراز دادن . ایذاء صعب کردن :
طرب لعل تو می را برسانید به کام
جان شیرین به لب ساغر صهبا آورد.

سلمان ساوجی (از امثال و حکم دهخدا).


- جهل جان . رجوع به جهل جان شود.
- خشک جان ؛ بی مهر و وفا :
اگرم جفا نماید ز برای خشک جانی
بوفای او که جانم هم از آن بدر نیامد.

خاقانی .


- خانه ٔ جان ؛ آنجای که جان زید. محلی که جان در آن است . جسم . تن . بدن :
ای بهزار جان دلم مست وفای روی تو
خانه ٔ جان بچارحد وقف هوای روی تو.

خاقانی .


- درد بجان رسیدن ؛ بهلاکت نزدیک شدن :
خوش است با غم هجران دوست سعدی را
اگر چه درد بجان میرسد امید دواست .

سعدی .


عاقبت درد دل بجان برسید
نیش فکرت به استخوان برسید.

سعدی .


- دشمن جان ؛ سخت دشمن :
سگ آن به که خواهنده ٔ نان بود
چو سیرش کنی دشمن جان بود.

فردوسی .


- دل بجان رسیدن ؛ بجان رسیدن . تا حدمردن آمدن :
ز جور چرخ چو حافظ بجان رسیددلت
بسوی دیومحن ناوک شهاب انداز.

حافظ.


- راحت جان .
- کار بجان رسیدن ؛ جان بلب رسیدن :
تو ندانی که مرا کارد گذشته است از گوشت
تو ندانی که مرا کار رسیده است بجان .

فرخی .


ز فرقت لب مرجان شکرآگینت
بجان رسیدم کار و به لب رسیدم جان .

سوزنی .


من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم
و گر ز غصه ٔ دشمن بجان رسد کارم .

سعدی .


من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که بجانان نرسم تا نرسد کار بجانم .

سعدی .


کس به آرام جان ما نرسد
که نه اول بجان رسد کارش .

سعدی .


- سخت جان ؛ کسی که به آسانی جان ندهد. گران جان .
- سگ جان ؛سخت جان . آنکه به آسانی جان ندهد.
- شیشه جان ؛ جان ضعیف ، مقابل سخت جان .
- قبله ٔ جان ؛ پرستشگاه جان . سجده گاه جان .پیشوای جان . معشوق . دلبر :
ای قبله ٔ جان کجات جویم
جانی و بجان هوات جویم .

خاقانی .


- گران جان ؛ سخت جان . ممسک . خسیس . کسی که در کار پافشاری کند. لجاجت :
حریف گران جان ناسازگار
چو خواهد شدن دست پیشش مدار.

سعدی .


- گران جانی کردن ؛ لجاجت کردن . پافشاری کردن :
سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر میرود
صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را.

سعدی (کلیات چ فروغی ص 523).


- لطیف جان ؛ پاکیزه جان . خوش قلب :
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی بدیعصورت و خوئی .

سعدی (ایضاً ص 659).


- نیم جان ؛ نیم مرده . کسی که نصف جان دارد. ضعیف :
بر سر خاقنی اگر دست فروکنی سزد
کوست دلی و نیم جان روی نمای چون توئی .

خاقانی .


ما هزاران مرد شیر الب ارسلان
با دو سه عریان سست نیم جان .

مولوی .


نیم جانی چه بود تا ندهد دوست بدوست
که بصد جان دل جانان نتوان آزردن .

سعدی .


گرمست با جمالت بازار خوبرویان
بگذر که نیم جانی بهر نثار دارم .

سعدی .


گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر
ور جهان بر من سرآید نیم جانی گو مباش .

سعدی .


و نیز جان با کلمات : دائی ، عمو، عمه ، خاله ، بی بی و غیره ترکیب شود: دائی جان ، عمه جان ، خاله جان .بی بی جان . || (پسوند) در ترکیبات ذیل مزیدمؤخر (مخصوصاً در امکنه ): تیامه جان ، جرجان ، جماجان ، چایجان ، آبدچنیجان ، دارجان ، دره ٔ لارجان ، زروجان ، برجان ، بسفرجان ، سری جان ، بالوجوزجان ، بغاوزجان ، بارجان ، شیرجان ، بوزجان ، بلجان ، باریجان ، جنجان ، جلحبجان ،خونجان ، خرجان ، خولنجان ، خمایجان ، خوجان ، درزیجان ، دیبجان ، ده یجرجان ، رفسنجان ، رهجان ، زندجان ، زنجان ، سیرجان ، سیسجان ، سودرجان ، سنجان ، سرمنجان ، فرجان ، فردجان ، فرواجان ، فسنجان ، فشتجان ، فنسجان ، فیجان ، برازجان ، فهندجان ، فابجان ، فازجان ، فندیسجان ، قبجان ، کونبجان ، کونجان ، کهرجان ، کیلانجان ، کلاجان ، کلاریجان ، گرامجان ، گلیجان ، گلیجان رستاق ، گیلک جان ، گورمجان ، گیلانجان ، لنجان ، لوالجان ، لارجان ، لاریجان ، لاهجان ، لاهیجان ، لرزجان ، لامجان ، لیوجان ، مهرجان ، میشجان ، ملجان ، منجان ، مهریجان ، مروالشاهجان ، مریزجان ، نشکجان ، نصف جان ، نوبندجان ، نخجیرجان ، نوبنجان ، نوشجان ، هسنجان ، هندیجان ، هرجان ، هیمه جان . || گان . بصورت مزید مؤخر امکنه باشد: آذربیجان . آویجان ، ارجان ، ارزنجان ، ارسنجان ، اسرنجان ، اسفبدجان ، اسفرنجان ، بالالارجان ، باوآیجان ، بایجان ، برارجان ، برازجان ، برنجان ، بریجان ، پاین لارجان ، پریجان ، تجن جارلارجان ، تکمجان ، تماجان ، تمیجان ، تنهجان .
با کلمات زیر بصورت مزید مقدم ترکیب می شود و موصوف آن قرار میگیرد: بیدار، گرامی ، علوی ، قدسی ، تعلق گسل ، بیگناه ، برهنه پای ، دیرساله ، خوش ، تازه ، شاداب ، شیرین ، نازنین ، زخمی ، خسته ، افگار، بیمار، ناتوان ، افسرده ، گرفتار، زار، گناهکار، سخت ، آهنین ، بلاکش ، ستم کش ، ستم کشیده ، محنت زده ، ملال جوی ، غم اندوز، فرسوده ، بلافرسوده ، غم فرسوده ، غم پرورد، غم پرور، غم فرجام ، دردناک ، دردآلود، درداندوز، دردپرور، حسرت اندوز، نژند، تفته ، بیتاب ، بیقرار، رمیده ، برلب آمده ، بی نفس . (آنندراج ). و رابطه ٔ آن لفظ «است » و «او» هر دو آید. (آنندراج ) :
عالم بتو زنده ست نه جسمی و نه جانی
ای جان جهان زنده بتو جان جهانند.

ناصرخسرو (از آنندراج ) .


و نون جان در ترکیب باظهار و اخفا هر دو آمده چون جانها و جان ها. (آنندراج ) :
بدرد زهره ها چو گوئی هان
برمد جانها چو گوئی هین .

معزی (از آنندراج ).


- امثال :
جانا سخن از زبان ما میگوئی ؛ گله و شکایتی بی جا از من دارید و من خود بگله کردن از شما اولی هستم . (امثال و حکم دهخدا).
جان باید که بماند مال آید و شود . (از تاریخ بیهقی )، نظیر: سر باشد کلاه بسیار است . (امثال و حکم دهخدا).
جان بعزرائیل نمیدهد ؛ بسیار بخیل و ممسک است . (امثال و حکم دهخدا).
جان پدر تو سفره ٔ بی نان ندیده ای ؛ شما هنوز جوانید و قدر مال نمیدانید. (امثال و حکم دهخدا).
جان خوش است یا جان شیرین خوش است :
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است .

فردوسی .


لاجرم خداوند سلطان را بر آن داشت که لشکر فرستاد و معاذاﷲ که ما را زهره ٔ آن بودکه شمشیر کشیدیمی بر روی لشکر منصور، اما چون گرگ در رمه ، و زنهاریان بودیم ، قصد خانه ها و زن و فرزند ما کردند، چه چاره بود از دفع کردن ، که جان خوش است . (تاریخ بیهقی ) (امثال و حکم دهخدا).
جان در خزانه ٔ خدای است ؛ جان ما بدست خداست : در یک ساعت سه علت صعب افتاد که از یکی از آن بنتوان جست و جان در خزانه ٔ خدای است . (تاریخ بیهقی از امثال و حکم دهخدا).
جان در یکقالب ؛ دو تن نهایت با یکدیگردوست و شفیق اند. (از امثال و حکم دهخدا).
جان عزیز است ؛ نظیر: جان خوش است : اگر در حفظ و وقایه ٔ جان خود میکوشد جای ملامت نیست . (از امثال و حکم دهخدا).
جان کردی میکند ؛ در اداء مالی که عاقبت از دادن آن ناگزیر است سختی میکند. (امثال و حکم دهخدا).
جان نکنده بتن است ؛ به توبیخ بکاهلان و تن آسایان گویند و از آن این خواهند که چون کار کردن از قوت بدن بکاهد کاهل از آن رو از کار تن زند. (امثال و حکم دهخدا).
کار بجان و کارد به استخوان رسیدن ؛ کارد از گوشت گذشتن ، مانند: بلغ السیل الزبی ، بلغ السکین العظم ، جاوز الحزام الطبیین . (از نفایس الفنون ). قفیز پرآمدن . پیمانه لب ریز شدن . (از امثال و حکم دهخدا).
|| سلاح جنگ . (برهان ) (آنندراج ). باین معنی از ریشه ٔ اوستائی جَن بمعنی زدن و کشتن است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). ساز جنگ . (ناظم الاطباء). || تن . بدن . (ناظم الاطباء). || معشوق :
من دشمنیت جانا بر دوستی انگارم
تو دوستیم جانا بر دشمنی انگاری .

منوچهری .


|| قوت . نیرو: این ریسمان جان ندارد. || مرگ . موت . (از اضداد است ): جان من در دست تواست . || خاطر. ضمیر. || حیات . زندگانی . || دلاوری . مردانگی . || دهان . || باد. ریح . (ناظم الاطباء).

جان . (اِخ ) یوحنا کاهن که در1816 م . درگذشته است . او راست : قاموس عربی و لاتینی ،که در ذیل آن بعض سوره های قرآن مجید، و منتخباتی دروصف مصر از ابی الفداء، و پاره ای از رسائل عبداللطیف بغدادی و اشعار حماسی از ابی تمام را آورده و بسال 1802 م . در یانا بطبع رسیده است . (معجم المطبوعات ).


جان . [ جان ن ] (ع ص ) پوشاننده . تاریک کننده . || ساتر. || (اِ) ج ِ جِن ّ. (اقرب الموارد). اسم جمع جن چنانکه جامل و باقر: لم یطمثهن انس قبلهم و لاجان . (قرآن 56/55). (از تاج العروس ). مقابل انس . || پریان . (از منتهی الارب ) :
قرآن را یکی خازنی هست کایزد
حوالت بدو کرد مر انس وجان را.

ناصرخسرو.


جان و انسان بنده ٔ فرمانبرش بادا مدام
تا بتازی هست انسان آدمی و جان پری .

سوزنی .


بر لوح فرشته نامش ایام
جز بانوی انس و جان ندیده ست .

خاقانی .


صورت نکنم که صورت داد
در گوهر انس و جان نبینم .

خاقانی .


محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش
دیو و انس و ملک و جان بخراسان یابم .

خاقانی .


بخدائی که باعث جان است
منشی نسل انسی و جان است .

امام مجدالدین خلیل .


|| پدر پریان ، چنانکه آدم ابوالبشر است . ابوالجن والجمع جنان مثل حائط و حیطان . (از تاج العروس ). پدر پریان . (ربنجنی ). || مجازاً به نوعی از جن اطلاق شود. (آنندراج ). || مار سفیدی که دیدگان سرمه کشیده دارد و کم آزار است و در شکاف دیوار و خانه ها جای گیرد. (از تاج العروس ) (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). ج ، جوان . (تاج العروس ). مار خرد. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). || فرشتگان . (از منتهی الارب ). نوعی فرشته که ازآتش آفریده شده : و این گروه فرشتگان که از آتش آفریده شده اند این گروه را جان گویند. (قصص الانبیاء).

فرهنگ عمید

۱. نیرویی که تن به آن زنده است، روح حیوانی.
۲. روان: جان که آن جوهر است و در تن ماست / کس نداند که جای او به کجاست (نظامی۴: ۵۳۸ )، جان و روان یکی ست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور: شاعران بی دیوان: ۸۹ ).
۳. [مجاز] گرامی، عزیز: دختر جان.
۴. نیرویی که در هر جانداری هست و با مردن او نابود می شود، حیات: جانش را گرفتم.
۵. [مجاز] جوهره، هسته.
۶. پیکر، بدن: با چوب افتاد به جان بچه.
* به جان آمدن: (مصدر لازم ) [مجاز]
۱. خسته شدن و به ستوه آمدن، به تنگ آمدن: بیا بیا که به جان آمدم ز تلخی هجر / بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین (سعدی۲: ۶۶۷ ).
۲. بیزار شدن از زندگی و راضی به مرگ شدن.
* به جان آوردن: (مصدر متعدی ) [مجاز]
۱. به تنگ آوردن، به ستوه آوردن: جهان گرچه کارش به جان آورد / نه ممکن که سر در جهان آورد (نظامی۶: ۱۰۶۷ ).
۲. کسی را از زندگی بیزار ساختن.
* جان افشاندن (فشاندن ): (مصدر لازم ) [قدیمی، مجاز]
۱. جان فشانی کردن.
۲. جان دادن، مردن.
* جان باختن: (مصدر لازم )
۱. جان خود را از دست دادن، جان سپردن.
۲. [مجاز] جان را در راه کسی یا چیزی فدا کردن.
* جان بخشیدن (دادن ) به کسی (چیزی ):
۱. او را زنده کردن.
۲. [مجاز] به کسی (چیزی ) نیرو دادن و زندگی دوباره بخشیدن.
* جان سپردن (سپاردن ): (مصدر لازم ) جان دادن، مردن. ای غافل از آنکه مردنی هست / وآگه نه که جان سپردنی هست (نظامی۳: ۴۸۱ ).
* جان ستدن: = * جان کسی را گرفتن: چون به امر حق به هندُستان شدم / دیدمش آنجا و جانش بستدم (مولوی: لغت نامه: جان ستدن ).
* جان بردن: (مصدر لازم ) [قدیمی، مجاز]
۱. جان به در بردن، از مرگ رهایی یافتن: هیچ شادی مکن که دشمن مُرد / تو هم از موت جان نخواهی بُرد (سعدی: لغت نامه: جان بردن ).
۲. از مهلکه نجات یافتن.
* جان به دربردن: [مجاز]
۱. زنده ماندن.
۲. نجات یافتن، از مهلکه گریختن، از خطر رهایی یافتن.
* جان دربردن: (مصدر لازم ) [مجاز] جان به دربردن.
* جان فشاندن (افشاندن ): (مصدر لازم ) [قدیمی، مجاز]
۱. جان دادن.
۲. جان خود را در راه کسی فدا کردن: گر نسیم سحر از زلف تو بویی آرد / جان فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم (سعدی۲: ۵۱۹ ).
۳. فداکاری کردن برای کسی.
* جان کسی را گرفتن (ستاندن، ستدن ): [مجاز] او را کُشتن و قبض روح کردن.
* جان کندن: (مصدر لازم )
۱. در حال مرگ بودن: مرد غرقه گشته جانی می کند / دست را در هر گیاهی می زند (مولوی: ۱۰۸ ).
۲. [مجاز] تحمل کردن سختی.
۳. تلاش بسیار کردن.
* جان گرفتن: (مصدر لازم ) [مجاز] از ناتوانی و بیماری شفا یافتن و دوباره نیرو پیدا کردن: از وصال ماه مصر آخر زلیخا جان گرفت / دست خود بوسید هرکس دامن پا کان گرفت (صائب: لغت نامه: جان گرفتن ).
جن.

۱. نیرویی که تن به آن زنده است؛ روح حیوانی.
۲. روان: ◻︎ جان که آن جوهر است و در تن ماست / کس نداند که جای او به کجاست (نظامی۴: ۵۳۸)، ◻︎ جان و روان یکی‌ست به نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور: شاعران بی‌دیوان: ۸۹).
۳. [مجاز] گرامی؛ عزیز: دختر جان.
۴. نیرویی که در هر جانداری هست و با مردن او نابود می‌شود؛ حیات: جانش را گرفتم.
۵. [مجاز] جوهره؛ هسته.
۶. پیکر؛ بدن: با چوب افتاد به جان بچه.
⟨ به‌ جان آمدن: (مصدر لازم) [مجاز]
۱. خسته شدن و به ‌ستوه آمدن؛ به ‌تنگ آمدن: ◻︎ بیا بیا که به جان آمدم ز تلخی هجر / بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین (سعدی۲: ۶۶۷).
۲. بیزار شدن از زندگی و راضی به مرگ شدن.
⟨ به‌ جان آوردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
۱. به ‌تنگ آوردن؛ به ‌ستوه آوردن: ◻︎ جهان گرچه کارش به‌ جان آورد / نه ممکن که سر در جهان آورد (نظامی۶: ۱۰۶۷).
۲. کسی را از زندگی بیزار ساختن.
⟨ جان‌ افشاندن (فشاندن): (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
۱. جان‌فشانی کردن.
۲. جان دادن؛ مردن.
⟨ جان ‌باختن: (مصدر لازم)
۱. جان خود را از دست دادن؛ جان سپردن.
۲. [مجاز] جان را در راه کسی یا چیزی فدا کردن.
⟨ جان‌ بخشیدن (دادن) به کسی (چیزی):
۱. او را زنده‌ کردن.
۲. [مجاز] به کسی (چیزی) نیرو دادن و زندگی دوباره بخشیدن.
⟨ جان سپردن (سپاردن): (مصدر لازم) جان دادن؛ مردن. ◻︎ ای غافل از آنکه مردنی هست / وآگه نه که جان سپردنی هست (نظامی۳: ۴۸۱).
⟨ جان ستدن: = ⟨ جان کسی را گرفتن: ◻︎ چون به امر حق به هندُستان شدم / دیدمش آنجا و جانش بستدم (مولوی: لغت‌نامه: جان ستدن).
⟨ جان‌ بردن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
۱. جان به‌در بردن؛ از مرگ رهایی یافتن: ◻︎ هیچ شادی مکن که دشمن مُرد / تو هم از موت جان نخواهی بُرد (سعدی: لغت‌نامه: جان بردن).
۲. از مهلکه نجات یافتن.
⟨ جان به‌دربردن: [مجاز]
۱. زنده ماندن.
۲. نجات یافتن؛ از مهلکه گریختن؛ از خطر رهایی یافتن.
⟨ جان دربردن: (مصدر لازم) [مجاز] جان به‌دربردن.
⟨ جان‌ فشاندن (افشاندن): (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
۱. جان دادن.
۲. جان خود را در راه کسی فدا کردن: ◻︎ گر نسیم سحر از زلف تو بویی آرد / جان‌فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم (سعدی۲: ۵۱۹).
۳. فداکاری کردن برای کسی.
⟨ جان‌ کسی را گرفتن (ستاندن، ستدن): [مجاز] او را کُشتن و قبض روح کردن.
⟨ جان کندن:‌ (مصدر لازم)
۱. در حال مرگ بودن: ◻︎ مرد غرقه‌گشته جانی می‌کند / دست را در هر گیاهی می‌زند (مولوی: ۱۰۸).
۲. [مجاز] تحمل کردن سختی.
۳. تلاش بسیار کردن.
⟨ جان گرفتن: (مصدر لازم) [مجاز] از ناتوانی و بیماری شفا یافتن و دوباره نیرو پیدا کردن: ◻︎ از وصال ماه مصر آخر زلیخا جان گرفت / دست خود بوسید هرکس دامن پا کان گرفت (صائب: لغت‌نامه: جان گرفتن).


دانشنامه عمومی

جان یا نفس در بسیاری سنت های دینی، فلسفی و اسطوره ای، جوهری غیرمادی است که هر موجود جانداری از آن برخوردار است. جان یا پسوخه (یونانی باستان:ψυχή psūkhḗ) توانایی ذهنی موجود زنده است شامل خرد، شخصیت، احساس، آگاهی، ادراک، تفکر و غیره. بسته به نظام فلسفی، جان می تواند فانی یا نامیرا باشد. در ادیان یهودی-مسیحی، تنها انسان ها دارای جان نامیرا هستند (گرچه با نامیرایی در یهودیت احتمالاً تحت تأثیر افلاطون مخالفت شده). برای نمونه الهی دان کاتولیک، توماس آکویناس جان را به تمام موجودات زنده نسبت داد اما بر این عقیده بود که تنها جان انسان نامیراست.

دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:نفس

فرهنگستان زبان و ادب

{web} [مهندسی عمران] قسمتی از مقطع تیر که نقش اصلی آن مقاومت در مقابل برش است

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] جان به معنای نَفْس (روح) هر موجود جاندار می باشد و از آن در بابهایی نظیر حج، جهاد، اطعمه و اشربه، حدود و قصاص سخن گفته اند.
به روحی که در کالبد جاندار دمیده شده و موجب زنده ماندن او است، جان گویند.
احکام جان
حیات جسم آدمی بسته به جان او است. حفظ جان واجب و در معرض نابودی قرار دادن آن حرام می باشد؛ بلکه به جهت اهمیت ویژه آن، ترک واجب یا فعل حرام در راستای حفظ جان، جایز، بلکه واجب است؛ بدین جهت، خوردن مردار در صورت توقّف حفظ جان بر آن واجب است ؛ چنان که تقیه هنگام ترس بر جان واجب می شود .
از شرایط وجوب حج، تحقق استطاعت سَرْبی، یعنی برخوردار بودن راه و مقصد از امنیت لازم و عدم احساس خطر بر جان است .
دفاع در برابر مهاجمی که قصد جان آدمی کرده، جایز، بلکه با توقّف حفظ جان بر آن، واجب است و در صورت عدم توانایی بر دفاع، فرار واجب خواهد بود.
همچنین دفاع از جان مسلمان در برابر تجاوزگر، در صورت توانایی بر آن و ایمن بودن بر جان خویش واجب است.
برخی در وجوب آن اشکال کرده اند .
جان مسلمان و آن که در حکم مسلمان است، مانند کودکان مسلمانان و نیز جان کافر در صورت گردن نهادن به شرایط ذمه یا امان دادن به وی از سوی مسلمانی و یا قرارداد آتش بس ، محترم و تعرّض به آن حرام است .
قصاص
چنانچه قصاص کردن عضوی سبب شود قصاص شونده در معرض هلاکت قرار گیرد، قصاص، ساقط و دیه یا ارش جایگزین آن می شود. سقوط قصاص در مثل مأمومه و جایگزین شدن دیه یا ارش به جای آن در همین راستا است.



[ویکی الکتاب] معنی جَانٌّ: مار کوچکی که به سرعت حرکت می کند
معنی تَوَفَّتْهُ: جان اورا گرفت
معنی جَسَداً: جثهای که جان نداشته باشد
معنی یَلْبِسَکُمْ: شما را به جان هم اندازد (عبارت " یَلْبِسَکُمْ شِیَعاً " یعنی : شما را گروه گروه و حزب حزب به جان هم اندازد . از لبس که هم به معنی پوشیدن استفاده می شود و هم مشتبه شدن و چون مشتبه شدن ناشی از اختلاط و درهم شدن درست ونادرست می باشد از این رو در عبارت م...
معنی زَهَقَ: به سوی هلاکت (بیرون)رفت(کلمه زهوق به معنای خروج به سختی ، و اصل آن بطوری که گفتهاند به معنای بیرون آمدن جان و مردن است )
معنی زَهُوقاً: هلاکت وبطلان(کلمه زهوق به معنای خروج به سختی ، و اصل آن بطوری که گفتهاند به معنای بیرون آمدن جان و مردن است )
معنی سَکْرَةُ: مستی (مراد از سکره و مستی موت ، حال نزع و جان مشغول به خودش است ، نه میفهمد چه میگوید و نه میفهمد اطرافیانش در بارهاش چه میگویند )
معنی تَزْهَقَ: به سوی هلاکت (بیرون)رود(کلمه زهوق به معنای خروج به سختی ، و اصل آن بطوری که گفتهاند به معنای بیرون آمدن جان و مردن است )
معنی جِزْیَةَ: خراجی که از اهل ذمه گرفته شود ( بدین مناسبت آن را جزیه نامیدهاند که در حفظ جان ایشان به گرفتن آن اکتفاء میشود )
معنی حَرَضاً: مشرف به هلاکت - نیمه جان (به معنای مشرف بر هلاکت است ، و بعضی گفتهاند : به معنای کسی است که نه ، مرده تا از یادها برود ، و نه ، زنده است تا امید چیزی در او باشد)
معنی ضُّرَّ: ضرر-آسیب - بلا (ضُرّ به معنای مخصوصاً بلاهایی است که مستقیما به جان آدمی میرسد ، مانند مرض ، و لاغری ، و امثال آن . )
معنی نَفْسٍ: نفـْس - جان - خود (کلمه نفس در اصل به معنای همان چیزی است که به آن اضافه میشود مثلاً "نفس الانسان" یعنی خود انسان و"نفس الحجر" یعنی خود سنگ است)
ریشه کلمه:
جنن (۲۰۱ بار)

«جانّ» از همان «جنّ» به معنای موجود ناپیدا است; زیرا مارهای کوچک و باریک غالباً به صورت مخفیانه و ناپیدا در لابلای علف ها و شیارهای باریک زمین، حرکت می کنند و خود را مخفی می دارند.
جانّ هفت بار در قرآن آمده است دو دفعه درباره عصای موسی و پنج بار در مقابل انسان و انس. در قاموس و اقرب گوید: جانّ اسم جمع جنّ است. لذا هر دو یکی اند. دقّت در قرآن نشان می‏دهد که آن دو غیر هم نیستند زیرا جانّ و انس مقابل هم آمده‏اند انس یک نوع بیش نیست هکذا جانّ و جنّ فرق همان است که گفته شد مثلا فرموده و نیز آمده علی هذا آنچه در مجمع و کشّاف و نهایه و غیره آمده: جتنّ پدر جنّ است و آنچه راغب گفته: جانّ نوعی از جنّ، مدرک صحیحی ندارد. درباره عصای موسی آمده قصص 31 . در اقرب الموارد گوید: جاّن مار سفید و سیاه چشمی است بی آزار اغلب در خانه‏ها یافت می‏شود عبارت قاموس نیز چنین است و فقط قید (سفید) را ندارد، صحاح مطلق مار و مجمع مار کوچک گفته و علت این تسمیه شاید مخفی بودن آن باشد معنای آیه این است چون آن را دید مانند مار می‏کند برگشت گریزان. ناگفته نماند درباره عصای موسی که در طور هنگام بعثت مبدّل به مار شد یک دفعه حیّة و دو دفعه جاّن نقل شده است مثل می‏دانیم که حیّة، مار کوچک و یا مار معمولی است. ولی هنگام نشان دادن معجزه در پیش فرعون ثعبان گفته شده که به معنی اژدها است مثل ، ، این دو چگونه جمع می‏شود؟ به نظر نگارنده: هنگام بعثت مار شدن کافی بود زیرا همین لازم بود که موسی متوّجه این حقیقت بشود ولی در نزد فرعون برای ارعاب و اتمام حجّت لازم بود که به اژدها مبدل شود مخصوصاً موقع بلعیدن ابزار ساحران. مجمع البیان و المیزان معتقد است که موقع بعثت نیز عصا به اژدها مبدّل شده و در سوره نمل و شعراء که جاّن نقل شده نظر به حرکت آن است نه بزرگی جثّه‏اش آنجا که فرمود «رَأَها تَهْتَزُّ کَاَنَّها جانٌّ»عصا در اهتراز به جانّ تشبیه شده و گرنه در واقع اژدها بود. نا گفته نماند در سوره طه چنانکه گذشت «حیّة» آمده است و از اهتراز و غیره خبری نیست و اگر موقع وحی اژدها بود لازم بود گفته شود «فَاِذا هِیَ ثُعبانٌ» چنانکه در اعراف و شعراء هست. علی هذا آنچه ما گفتیم مقرون به صحّت است و در سوره نمل و قصص اگر جانّ مشبه به واقع شود تشبیه شی‏ء بنفسه لازم نمی‏آید زیرا ضمیر «کَاَنَّها» به عصا راجع است .

[ویکی فقه] جان (عرفان). جان، اصطلاحی در ادبیات عرفانی است.
اغلب زبان شناسان واژه جان را از ریشه اوستایی گَیَه gaya به معنای زندگی دانسته اند و این همان ریشه ای است که به شکل «زی» در «زیستن» مانده است. بنا بر این نظر، واژه جان در پهلوی به شکل گَیان n gaya یا n gya بوده است.
این شکل هنوز هم در کردی به کار می رود
به عقیده هرن، جان با واژه اوستایی دَئِنا a ¤daen به معنای دین و وجدان هم ریشه است. در مقابل، هوبشمان بر آن است که صورت اوستایی دَئِنا را نمی توان هم با صورت فارسی جان و هم با صورت فارسی دین مرتبط دانست، بلکه جان با ریشه سنسکریت ذیانه na dhya به معنای تأمل و فکر کردن پیوند دارد، اما زبان شناسان دیگر در ریشه شناسی این واژه، به هیچ یک از این دو نظریه چندان اعتنایی نکرده اند.
همچنین باید افزود که در نگارش واژه جان از هزوارشِ (اندیشه نگارِ) , HY استفاده می شده است، ازاین رو می توان گفت واژه جان با واژه های , y ¢h در آرامی، ¦ayye ¢h و ayyin ¢h در سریانی، ayyim ¢h در عبری و حیات در عربی پیوند معنایی داشته است.

سیر معنایی واژه جان
ایرانیان باستان انسان را دارای تن مادّی و نیروهای مینوی می دانستند.
در اوستا این نیروها جان (اَهو)، وجدان (دَئِنا)، دریابنده حسی (بَئوذه)، روان (اورْوَن) و خودِ آسمانی (فْرَوَشی) معرفی شده اند.
در این هستی شناسی، جان نیروی نهادی و باطنی زندگی است و وظیفه آن نگهداری تن و تنظیم زیست طبیعی آن است.
مینویِ باد، به هنگام پیدایش تن، این نیرو را برای تن می آورد تا جنباننده آن باشد و هنگام مرگ، آدمی جان خود را به باد پس می دهد. بدین گونه، جان نیرویی مینویی اما میرنده و غیرجاودانه است، برخلاف چهار نیروی دیگر که جاودان اند و با مرگ از میان نمی روند.
جان جدا از روان است.
روان نیرویی نامیراست که مسئول کردار انسان است و گزینش خوب و بد برعهده آن است و پاداش بهشت و پادافره دوزخ به آن می رسد.
با این همه، برخی مؤلفان جان را معادل اَهو ندانسته، بلکه با اورْوَن یکی دانسته اند این آشفتگی در تفاسیر، ظاهراً ناشی از اصطلاحات متعددی است که در هستی شناسی زردشتی بر مفهوم روح دلالت دارد.

اختلاف بر سر معنای واژه های جان و روان
اختلاف بر سر دوگانگی یا اتحاد معنایی واژه های جان و روان، بر اساس چنین پیشینه ای، به فارسی نو نیز راه یافته است.
ابوشکور بلخی، شاعر حکیم سده چهارم، این دو واژه را دو نام یک حقیقت دانسته است؛ روان نام می گیرد، اما فخرالدین اسعد گرگانی که زبان پهلوی می دانسته و داستان ویس و رامین را از این زبان به فارسی در آورده، نسبت روان و جان را همچون نسبت جان و تن معرفی کرده است.
این دوگانگی در یکی از سروده های مولوی نیز پیداست.
شمس الدین ابراهیم ابرقوهی، عارف سده هشتم، نیز جان را جسمی لطیف و روان را قوّتی لطیف دانسته است.
برخی پژوهشگران برآن اند که نویسندگان و شاعران استانهای نیمروزی ایران، همچون فارس و اصفهان و سیستان، جان را مطابق برداشت اوستایی واژه، به معنای زندگی و گویندگان و سرایندگان خراسان بزرگ، به ویژه پس از سده چهارم، آن را به معنای روان بی مرگ و جاودان انسان به کار می برده اند.
اگرچه این داوری تا حدی درست است، عمومیت داشتن آن پذیرفتنی نیست («به خدمت ملکی بوده ام که با تو به دل/ یکی است همچو به معنی یکی است جان و روان»).

جان و روان در معنای اولیه
...

گویش اصفهانی

تکیه ای: ǰun
طاری: ǰun
طامه ای: ǰun
طرقی: ǰun
کشه ای: ǰun
نطنزی: ǰun


گویش مازنی

/jaan/ تن – بدن - جان کلمه ای که به هنگام شادی و ابراز علاقه بیان شود

۱تن – بدن ۲جان کلمه ای که به هنگام شادی و ابراز علاقه بیان ...


واژه نامه بختیاریکا

گین

جدول کلمات

روح ، روان ، حیات

پیشنهاد کاربران

جان نیروی محرکه ایست که در چرخه انالله واناالیه راجعون به نفس وارد می شود تا موجب شود آدم یا نفس واحده به خداوند برسد .
جان از بین رفتنی نیست و این تن یا جسم ماست که به زیر خاک میرود و نابود می شود .

وان جان که لب تواش خزانه است
گنجینه عمر جاودانه است
نظامی گنجوی


در چرخه انالله و اناالیه راجعون ، جان ابدی و ازلی است و این بدن ماست که از بین میرود .

بدن را قفس دان و جان مرغ پران
قفس حاضر آمد تو جانا کجایی

مجنون که از عشق لیلی به جنون رسیده بود . . . عاشق جان لیلی شد نه عاشق صورت ظاهر او

آنچه بر صورت تو عاشق گشته ای
چون برون شد جان چرایش هشته ای

صورتش بر جاست این زشتی ز چیست
عاشقا وا جو که معشوق تو کیست

میگه زمانیکه جان از بدن معشوق تو بیرون میاد چرا پس برات ترسناک میشه در صورتی که تا وقتیکه زنده بودعاشقش بودی !!! این صورت همون صورته !!
ای کساییکه عاشق میشد این رو بدونید که شما عاشق جان میشد نه عاشق تن !

جان جانداران سرکش را به علم
عاشق جانانه کردی عاقبت
مولانا

در واقع مجنون به درک جمال یار رسیده بود و در لیلی خدا ( جان جانان ) رو میدید و چشم دل مجنون با دیدن لیلی باز شد.
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی
هاتف اصفهانی




جان در هیچ موجودی نیست چون تنها موجودی که عاشق میشود انسان است . جان با نیروی حیات فرق دارد .
مثلا بدن ما مثل موجودات زنده از نیروی حیات تغدیه می کند برای زنده ماندن جسم خود . نیروهای حیاتی مثل نیروی پلاریتی، نیروهای کیهانی و. . . که فقط مربوط به فیزیولوژی بدن هستند که با مردن انسان یا موجود زنده ، این نیروها در بدن تبدیل نمیشوند و بدن فرد یا موجود زنده تجذیه می شود .
اما جان در موجودی تعبیه شده که بتواند به سمت خدا ( جان جانان ) برود یا بهتر بگویم بتواند چرخه انالله و اناالیه راجعون را بزند و به او برسد .

اینکه گفته می شود : طرف جان داد یا جانش گرفته شد منظور این است که آن بخش فنا ناپذیر ( جان ) از او جدا شد .
اگر غیراز این فکر کنیم پس دیگر نمیتوانیم بگوییم که ما از اوییم و بسمت او میرویم چون جسم ما که میمیرد و تجذیه میشود و این جان است که به سمت جانان میرود .

جان جانداران سرکش را به علم
عاشق جانانه کردی عاقبت
مولانا

جان =نیروی محرکه نفس
جانداران سرکش= انسانها
علم= علوم الهی ، گنجینه هفت آسمان، علم آدم اسماء کلها
عاشق = اتلاق به انسان
جانانه = خداوند ، جان جانان
عاقبت = یعنی بالاخره این موجود سرکش رو با آموختن اسماء الهی عاشق کردی
جانداران سرکش منظور انسانهاست و تنها انسان است که در مقابل قدرت الهی سرکشی میکند و قرار است با علمی ( علم الهی یا همان علم آدم اسما کلها ) که بدست می اورد عاشق جانان که همان خداوند است بشود ؛
وگرنه موجودی مثل شیر یا پلنگ و این قبیل خوی درندگی در انها نهاده شده تا چرخه اکولوژی بچرخد و سرکش محسوب نمیشوند و دقیقا همان وظیفه ایی را انجام میدهند که خداوند به آنها داده است .




فارسی :جان
کردی کرمانجی:جان
کردی سورانی :گیان، جیان
کردی لکی :گیان
کردی کرماشانی:گیان

درعلوم زیستی:جان داران، شامل کل جانوران وگیاهان میشود. پس:جان، آن نیرویی است که فقط درموجودات زنده نهفته است.

جان پیوسته ترین بخش هستی است که به کثرت نرسیده است و تنها علت و عامل و ریشه زندگی است. جان منحصر بفرد وجود ندارد. تمامی موجودات زنده و غیر زنده و کل کائنات و اجزای تشکیل دهنده جهان در اقیانوس جان قرار دارند. ماده و روح و روان مسالح و ابزارهای کمی، سخت افزاری و کیفی و نرم افزاری اند و ارائه دهنده امکانات و شرائط جهت دریافت زندگی از اقیانوس جان. پس از تخریب نظم ها و قالب های زنده و قبل از آن در لحظه مرگ، جان از کالبد جدا نمی شود بلکه تمام اجزای تشکیل دهنده بدن در حین تجزیه و تحلیل در این پیوستگی قرار دارند. بنا بر این موجودات زنده و انسان دارای جان های منحصر بفرد نیستند که آن جان فقط به آنها تعلق داشته باشد. جان هیچ گونه نقشی دیگری ندارد، غیر از بخشیدن زندگی به موجودات زنده و آنهم در لحظه بستن نطفه، آن نطفه در پیوستگی جان بسته میشود و نیم نطفه ها هم قبل از پیوسته شدن به هم دیگر در پیوستگی جان قرار داشته اند. ذرات بنیادی و اتمی و ذرات نور و هر چه هست و نیست از طریق به دیگر پیوسته اند. هیچ چیزی خارج از پیوستگی جان نمیتواند قرار بگیرد. جان به شخصیت، هویت ، ذات، نفس یا روح و ماده و روان و بطور کلی هیچ چیزی وابستگی ندارد. در وجود موجودات زندگی جایی وجود ندارد که جان در آن نقطه قرار گرفته شده باشد. میتوان باور داشت که جان تنها بخش خداوند است که به کثرت نرسیده است. بنابراین جان به عنوان عامل زندگی فقط جان خداوند است و به صورت منحصر فرد، طوریکه هر موجودی جان خودرا دارا باشد نیست. پیوستگی جان توسط ذرات بنیادی از هم گسیسته نمیشود، بلکه از بدنه همه چیز میگذرد و جاودانه پیوستگی خود را حفظ میکند. کیهانی که در آن زندگی میکنیم یک تابش زمینه ای پیوسته بهم دارد که همه چیز در آن قرار دارند و آن جان است. هوایی در طول شبانه روز استشمام میکنیم در اقیانوس جان است. یک ذره نمیتوان در کل بینهایت یافت که در جان وجود نداشته باشد. در جائی که مطلقا هیچ چیزی وجود نداشته باشد، در آنجا تنها جان و جود دارد. اگر تمام عالم محو شود، جان سر جای خود جاودانه ایستاده است. ماده و روح و روان از اصالت کمتری بر خوردارند تا جان. جان به آنها زندگی میبخشد. جان یک مفهوم بسیار قدیمی در زبان ایرانیان باستان بوده است که پس از پیدایش ادیان ابراهیمی توان رقابت با مفهوم نفس و روح را نداشته است و توسط این مفاهیم تقریبا زمین نشین گردیده است. جان عام ترین و مجرد ترین وجود و مفهوم است. بنابراین جان به ما انسانها و موجودات تعلق ندارد بلکه به جان جانان که خداوند است.

جان عبارت است مرجع تمامیت و کلیت شمول سکون و پیوستگی مطلق. تمامی اعضاء و جوارح و جزئیات محرک و متحرک هستی و خداوند در پهنه بیکرانی و لایتناهی در این مرجع در حال حرکت جاودانه اند. اگر همه چیز و همه کس از پهنه بی نهایت حذف شود، این مرجع سکون و پیوستگی مطلق، استوار و قائم و فنا ناپذیر سر جای خود جاودانه باقی می ماند. قبل از وقوع پدیده مه بانگ که در مراکز مجموعه جهان های موجود مطلقا یکسان و همزمان اتفاق افتاده است، این مرجع ثابت و ساکن و پیوسته و جاودان سر جای خود استوار و سر افراز ایستاده بود و هنوز هم ایستاده است و در تمامی اعصار و زمانهای آینده سکون و ثبت و استواری و ایستادگی خود را از دست نمیدهد. این شهود را که دیشب به تاریخ ۵. ۰۲. ۲۰۲۰ ( شب چهارشنبه به پنج شنبه ) در شهر هانور در کشور آلمان اتفاق افتاده است، توسط سیمرغ به همه انس و جنس هدیه میگردد. ما انسانها دارای ارگان حسی نیستیم که وجود عینی و واقعی ( اما غیبی ) این مرجع کلی همه شمول را حس کنیم. احساس و درک آن فقط از طریق الهامات دل ، فهم ، عقل خیال، و وهم محض امکان پذیر است. این مقولات و مفاهیم دارای دو جنبه عینی و واقعی و ذهنی و محض اند. این مرجع سکون و ثبات که قبلا آنرا به اقیانوس تشبیه کردیم به تن هایی اساسی ترین رکن وجود خداوند است که به کثرت نرسیده است. ثبات و سکون و پیوستگی و بیکران بودن مطلق از صفات این مرجع می باشند. کلیت و تمامیت مراجع متحرک و سکون نسبی مادی و نفسی یا روحی و روانی، کل مراجع طبیعت آشکار و طبیعت نهان و غیبی در چهار چوب لایتناهی این مرجع قرار دارند. این مرجع هیچگونه کنش و واکنشی با مراجع موجود انجام نمیدهد، غیر از اینکه تنها عامل و علت و ریشه زندگی بخشیدن است. در اینجا مصدر و فعل بخشیدن به معنای اعطا و یا عطا کردن نیست طوریکه ذره ای از آن به کسی و یا چیزی تعلق گیرد و منحصر بفرد گردد. این مرجع سکون، جان کسی و یا چیزی را از او باز پس نمی گیرد طوریکه آن ذره منحصر به فرد در هنگام و لحظه فوت و مرگ دو باره به مرجعیت سکون بر گردد. هیچ مرجعی نمیتواند صفت و خاصیت پیوستگی و ثبات و سکون این مرجع جهانشمول را به اندازه یک نقطه ناچیز و بی بعد هندسی و عددی به ناپیوستگی تبدیل نماید و سپس آن ذره را بحرکت در آورد.
در پایان سیمرغ یک آرزوی کوچولو دارد که در قالب کلمات بصورت زیر بیان میگردد :
این پرنده خوش خط و خال خیال و اوهام عینی و محض پیشدادی و باستانی ایران زمین دوست دارد که بر روی جام جهان نمای خیالی و وهمی جم، که از دوران پیشدادی و باستانی سینه به سینه، دل و سر به دل و سر، خیال به خیال و وهم به وهم به عصر نیمه سنتی و نیمه مدرن امروز رسیده است، جمله زیر را روی آن منبت کاری نمایند : جان تنها مرجع لایتناهی ساکن، ثبات و پیوسته عینی و ذهنی محض و مطلق.
تا آیندگان انسان از حدود پنج هزار سال آینده به بعد این مرجع را باوجود خود بطور عینی احساس و درک کردند و نگاهی گذرا به نمای ظاهری جام جم جهان نمای وهمی و خیالی افکندند و نقش و نگار آنرا از مد نظر مبارک گذراندند، آنگاه نام سیمرغ پرنده ملکوتی پیشدادی و باستانی خویش را به نیکی به خاطر آورند. البته سیمرغ برای همیشه همراه آنان خواهد بود و مثل عزیزان جان ما مسیح و مهدی آنان را در انتظار بازگشت و ظهور نوین تنها نخواهد گذاشت.


تن و روح و روان ام هرسه نظم هائی کمی و کیفی
هر کدام با واحد های بنیادی خاص خود تنیده درهم و وجدا ناپذیر از هم تجدرداتی نسبی و فنا ناپذیر که در آمیز ش های موزون و هم آهنگ با هم بنایان و هم ابزار تولید و هم مجریان امر معمار مطلق در پیاده نمودن طرح آفرینش و خلقت، صورت بخش قالب ها و نظم های مستعد در یافت حیات و مرگ، در میان گیان و جان ات.

فردوسی :
سگ آن به که خواهنده نان و است
چو سیرش کنی دشمن جان بود
ای خالق دیوان های مجلل حماسی، سراینده نامه نامه ها، سلطان نام ها، شاهنامه:
سگ حیوان با وفا که وفای بعضی انسان لیاقت غلامی و کنیزی وفایش را ندارد و نمیتواند وفای اورا قبله گاه، ستایش گاه و سجده گاه وفای خویش نماید، چه گناه و خطائی مرتکب شده است که غریزه گشنگی و تشنگی هر دو محرکین نگه داری تن جهت حفظ و بقای حیات به فشار می آورند که دست صاحب بی وفای خویش را ببوسد که تا وی پریشانی و اضطراب و نگرانی اورا که حاصل فشار غریزه طبیعی است ببیند و احیانا لقمه ای نان جلوی او بیندازد و کاسه ای آب در پیشگاه اش بگذارد که هردو ممد حیاط اند.
آن حیوان با وفا اگر پس از سیر شدن احیانا مرتکب دشمنی شد، دشمنی اش چیزی نیست غیر از اثر ملایم غریزه روحی انتقام جویی. مرا مدتی در عذاب گذاشتی ای صاحب بی وفا، انتقام وفای مرا دریافت کن و آنهم نه بخاطر تنبیه و عذاب توی بی وفا، بلکه بخاطر بسپاری که دفعات دیگر بهنگام صبح و عصر و شام، صبحانه و نهار و شام من هم به دست فراموشی سپرده نشود و دوباره و سه باره و هزار و یک باره من به التماس و دست و پالوسی توی بی وفابیافتد و غرور حیوانی من بار ها و بارها در پیشگاه جان شکسته شود.
ای انسان ای صاحب بی وفا :
میازار موری که دانه کش است که
جان دارد و جان شیرین خوش است.

جان در ایه 31 سوره قصص به معنای مار کوچکی که به سرعت حرکت میکند و در واقع به نظر میرسد اولین بار خداوند با این کلمه یعنی جان مار کوچکی را به موسی نمایان می کند و در مراحل بعد به ماری بزرگتر با کلمات دیگری اشاره میکند که خواهم گفت خدمتتان

حیات

به جان رسیدن : مردن ، ار به جان نرسد ، اگر نمیرد ، اگر نمرده باشد .
گفت کاوردم ار به جان نرسد
چشم دارم که این زمان برسد
معنی بیت : گفت که آوردم ، اگر نمرده باشد . امیدوارم که اکنون به خانه رسیده باشد.
( هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص 568 )

جان : دکتر کزازی در مورد واژه ی جان می نویسد : ( ( جان در پهلوی گیان gyān بوده است . این ریخت هنوز در کردی به کار برده می شود . ریشه ی اوستایی واژه ی گیه gaya به معنی زندگی است و ستاگی است که در ریخت زی در زیستن مانده است . ) )
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 168 )

واژه، جان، بعنوان پسوند، بدنبال محله های واحد تقسیمات کشوری می آید و معنی محل نگهداری با ذخیره نیز معنی می دهد. مقا محله لاهیجان که بمعنی مکانی برای نگهداری ابریشم بوده است یا برفجان سیاهکل که محلی برای ذخیره برف جهت استفاده در فصل گرمای تابستان بود .

برف جان ، در زمان قدیم ( هیچ وسیله سرمازاوجود نداشت ) چاله های را حفر درآن برف ریخته انقدر می کوبیدند تا سنگ شود.
که معمولا زیر درخت وجا یی که دارای سایه بود انتخاب می شد. به این چاله ورف چا، ورف جا، فو جان ، می گفتند. ودر تابستان با تبر تکه های برف یخ زده را بیرون آورده وتا رسیدن پاییز از ان استفاده می شد.
که آثار ان هنوز در برخی مناطق هست.
برف جان سیاهکل، محل نگهداری، برف، یخ، به روش گفته شده .
لاهیجان:خانه ابریشم.
لا:ابریشم.
بیو:کرم ابریشم.
کچ:پیله ابریشم.
کچ واچینی:جدا کردن پیله ابریشم از شاخه های توت.
زبان گیلکی.


جان : دکتر کزازی در مورد واژه ی جان می نویسد : ( ( جان در پهلوی گیان gyān بوده است . این ریخت هنوز در کردی به کار برده می شود . ریشه ی اوستایی واژه ی گیه gaya به معنی زندگی است و ستاگی است که در ریخت زی در زیستن مانده است . ) )
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 168 )

جان=گیان=گِی ( زنده، نمونه دیگر ش گیاه، گیاو ( گاو ) ، گیوش ( گوش ) ، گیو و. . . است ) ان ( پسوند نامساز بستگی، در اینجا جایگاه میچمد )

جان واژه ای کاملا ایرانی که ترکان از ایرانیان قرض گرفته و در زبانشان استفاده میکنند . . .

در زبانهای ایرانی

کردی ( کرمانجی ) . . . جان
پارسی. . . جان
کردی ( سورانی ) . . . گیان. . که اصل واژه ایرانی است
کردی ( لکی ) . . . . گیان
کردی ( کلهری یا جنوبی ) . . . گیان
بلوچی. . . گیان

گویش لری یا بختیاری. . . جون یا جو
گویش مازنی. . . . جان
و. . .


ریشه ی واژه ی #جان و #جوان ✅

این پست بسیار سطح بالایی دارد و فقط کسانی که درک اتیمولوژی دارند بخوانند.

متن های زیر را بخوانیم ( نقل قول ها ) :
دهخدا
/جان . ( اِ ) بقول هوبشمان از کلمه ٔ سانسکریت ذیانه ( فکر کردن ) است . و بقول مولر و یوستی جان با کلمه ٔ اوستائی گیه ( زندگی کردن ) از یک ریشه است ولی هوبشمان آنرا صحیح نمیداند. در پهلوی گیان شکل قدیمتر و جان شکل تازه تلفظ جنوب غربی است

10. yy ) ve Orta Fars�a ( Pehlevice ve Part�a ">Fa/OFa cān جان yaşam = Sogd jwān a. a. = EFa/Ave jīva - , jvan yaşamak, yaşam << HAvr *gʷeiə - a. a. /

حال بگذریم از ذیانه که از ساقینماق یا سانماق به معنی فکر کردن است

همانطور که میبینید جووان در سوغدی گیه اوستایی به معنای زندگی و فعل زندگی کردن است. ♦️

و حال ریشه یابی های واژه ی Young یا j�n در فرانسوی و یا جوان در فارسی ببینید ( نقل قول است )
/young ( adj. )

Old English geong "youthful, young; recent, new, fresh, " from Proto - Germanic *junga - ( source also of Old Saxon and Old Frisian jung, Old Norse ungr, Middle Dutch jonc, Dutch jong, Old High German and German jung, Gothic juggs ) , from PIE *yuwn - ko - , suffixed form of root *yeu - "vital force, youthful vigor" ( source also of Sanskrit yuvan - "young; young man; " Avestan yuuanem, yunam "youth, " yoista - "youngest; " Latin juvenis "young, " iunior "younger, more young; " Lithuanian jaunas, Old Church Slavonic junu, Russian junyj "young, " Old Irish oac, Welsh ieuanc "young" ) . /

یانگ ( young ) در انگلیسی یا همان یئنی به معنی جدید در ترکی از یاخماق یا یایماق است
همان واژه ی یاخین ، یایین است یاخین در واقع از گذر عمر است یایماق پیر شدن ( کردن ) ، بزرگ شدن ( از تفسیر گسترده شدن به بزرگ شدن ) در قزاقی ژانا ( جانا ) از تبدیل های ئ به ج است در انگلیسی و منابع قدیمی هم تبدیل ی و ج دیده شده است.
جووان ( یاخین ) فرانسوی j�n

از همین تفسیر به معنی زندگی استفاده شده است واژه ی یاشاماق هم در ترکی از بن یا است واژه های یاشاماق و یاش قابل تامل است که بن شروع کننده از یا دارند. ♦️

یاش و یاشاماق هم از این بن ها هستند که اشاره گر به بزرگ شدن هستند ( یاییش - یاییشماق - بزرگ شدن )

جوان ( یانگ ) به معنی کسی است که عمر دراز دارد به صورت یئنی در ترکی وجود دارد

متن زیر را بخوانیم ( نقل قول است )
/">Fa cavān/cuvān جوان/جُوان gen�, delikanlı << OFa yavān/yuvān a. a. = Ave yvan - a. a. << HAvr *yuwen - a. a. < HAvr *yeu - gen� olma, canlılık/

همانطور که میبینید یووان - یاوان در معنی دادن به جوان آن را جانلیلیق نوشته است یعنی جان داری ، کسی که حیات بسیار دارد. ♦️

جان شکل سابق آن جایان بوده است از تفسیر یایماق به معنی گستردگی بوده است پسوند دیگر از آن یاش یا جاش بوده است ( یاییش ) به تفسیر زندگی و عمر است.
یایان - جایان ( گستردگی )
یایان - جایان ( عمر )
یایان - جایان ( زندگی )
و در آخر به شکل جان


_______
یایان یا جا ( ق ) ان به تفسیر داشتن عمر طولانی بر جوان گفته شده است.

شکل دیگر آن به صورت ژانا در قزاقی و قرقیزی به معنی جوان است در ترکی اوغوزی به صورت yeni وجود دارد
در فرانسوی j�n در فارسی جوان در انگلیسی young وجود دارد.

واژه ی جان یک واژه ی ترکی از یایماق است که و جز واژگان بن زبان های هند و اروپایی و ترکی است.

جوان ، جان
《واژه ای پارسی و ایرانی هستند》

جوان را در زبان پارسی پهلوی �یووان� می گفتند که از ریشه �گِی� است به معنی �زنده� و با واژه های زیر هم خانواده است:

حی: زنده
حیات: زندگی
حیوان: موجود زنده، جانور
جاوید ( در پهلوی یاویت ) : همیشه زنده
جو ( در پهلوی یَو ) : دانه
جَو: هواکره، جای زیست
جیوه: فلز زنده، فلز روان
جاوه/ جاوا: جزیره ای در اندونزی
ساوه: جای سرسبز و آباد
سبا: نام دیگر سرزمین یمن
یَومان ( یمن ) : سرزمین آباد
یونان: سرزمین جوان
اریَوان ( ارغوان ) : روییدنی کوهی

در بسیاری از زبان ها نیز واژه جوان را از واژه پارسی �یووان� گرفته اند:

تورکی:javan. yeni
روسی: yunyy
لاتین: iuvenis
ایتالیایی: giovane
فرانسوی: Jeune
اسپانیایی: joven
انگلیسی: juvenile, young, viva

نام باشگاه فوتبال �یونتوس� ایتالیا نیز به معنی �ایزد جوانی� است.
🚫این واژه از فارسی به ترکی راه یافته. 🚫
حتی واژه ی یاشا در ترکی هم از این واژه ی فارسی گرفته شده.

جان نیز واژه ای پارسی است.
جان=�دکتر کزازی در مورد واژه ی جان می نویسد : ( ( جان در پهلوی گیان gyān بوده است . این ریخت هنوز در کردی به کار برده می شود . ریشه ی اوستایی واژه ی گیه gaya به معنی زندگی است و ستاگی است که در ریخت زی در زیستن مانده است . ) )
جان=گیان=گِی ( زنده، نمونه دیگر ش گیاه، گیاو ( گاو ) ، گیوش ( گوش ) ، گیو و. . . است ) ان ( پسوند نامساز بستگی، در اینجا جایگاه میچمد )


🚫🚫🚫در زبان ترکی چیزی به نام قوینماق نیست . و واژه ای جعلیست. ولی واژه ای به نام قویماق دارند که آن هم به معنی گذاشتن است و به جان و جوان ربطی ندارد🚫پانترکیسم سر تا پا جعل و دروغ است. 🚫🚫🚫


کلمات دیگر: