کلمه جو
صفحه اصلی

لاف زدن

فارسی به انگلیسی

boast, brag, glorify, magnify, rodomontade, vaunt, blow, to boast, to brag

to boast, to brag


boast, brag, glorify, magnify, rodomontade, vaunt


فارسی به عربی

شجاع

مترادف و متضاد

praise (فعل)
ستودن، ستایش کردن، چاپلوسی کردن، علم کردن، ریشخند کردن، لاف زدن، خوشامد گویی کردن، تعریف کردن، تمجید کردن، تمجید و ستایش کردن، نیایش کردن

brave (فعل)
اراستن، لاف زدن، بالیدن

hector (فعل)
لاف زدن، قلدری کردن

gammon (فعل)
لاف زدن، مارس کردن، سردواندن، نمک زدن و دودی کردن

puff (فعل)
وزیدن، منفجر شدن، پف کردن، منفجر کردن، لاف زدن، چپق یا سیگار کشیدن، پف دادن، بلوف زدن

boast (فعل)
به رخ کشیدن، لاف زدن، بالیدن، خودستایی کردن، سخن اغراقامیز گفتن، رجز خواندن، قپی کردن

brag (فعل)
باد کردن، لاف زدن، بالیدن، رجز خواندن، قپی کردن، با تکبر راه رفتن

yelp (فعل)
لاف زدن، جیغ زدن، واغ واغ کردن

rodomontade (فعل)
لاف زدن، گزافه گویی کردن

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱- خودستایی کردن : این لافی نیست که میزنم و بارنامه نیست که میکنم بلکه عذری است که بسبب این تاریخ میخواهم . ۲- دعوی باطل کردن : برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن . ( سنائی لغ. )

فرهنگ معین

(زَ دَ ) (مص ل . ) خودستایی کردن غیرواقعی .

لغت نامه دهخدا

لاف زدن. [ زَ دَ ] ( مص مرکب ) خودستائی کردن. دعوی باطل کردن. تصلف. تیه. صَلف. طرمذه. تفیّش. بهلقة. ضنط. ( منتهی الارب ).
- لاف ازچیزی زدن ؛ مدعی داشتن آن بودن :
ببودند تا شب در این گفتگوی
همی لاف زد مردپیکارجوی.
فردوسی.
ترا خود همی مرد باید چو زن
میان یلان لاف مردی مزن.
فردوسی.
لافها زد و منتها نهاد. ( تاریخ بیهقی ص 685 ). این لافی نیست که میزنم و بارنامه نیست که میکنم بلکه عذری است که بسبب این تاریخ میخواهم. ( تاریخ بیهقی ص 567 ). و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی... این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدان چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من فرو گرفتم. ( تاریخ بیهقی ).
لافی نزدم بدین فضائل
زیرا که به فضل خود مشارم.
ناصرخسرو.
برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن.
سنائی.
اندر همه ده جُوی نه ما را
ما لاف زنان که دهخدائیم.
سنائی.
ز تو گر لاف زد کفری نگفته ست
ترا گر دوست شد کفری نکرده ست.
عمادی شهریاری.
لاف نسبت زند حسود ولیک
شیر بالش نشد چو شیر عرین.
انوری.
لاف یکرنگی مزن تا از صفت چون آینه
از درونسو تیرگی داری و بیرونسو صفا.
خاقانی.
دیده تو راست نیست لاف یکی بین مزن
صورت تو خوب نیست آینه بر طاق نه.
خاقانی.
لاف فریدون زدن وانگه ضحاک وار
سلطنت و شیطنت هر دو بهم داشتن.
خاقانی.
یا لاف رستمی مزنید ای یگانگان
یا بیژن دوم را از چه برآورید.
خاقانی.
لاف از دم عاشقان زند صبح
بیدل دم سرد از آن زند صبح.
خاقانی.
از تو ببارگاه شه لاف دوکون میزنم
کم ز خراج این دو ده برگ گدای چون توئی.
خاقانی.
مرغ قنینه چون زبان در دهن قدح کند
جان قدح به صد زبان لاف صفای تو زند.
خاقانی.
گه گه اگر زکوة لب بوسه دهی به بنده ده
تا به خراج ری زنم لاف عطای چون توئی.
خاقانی.
اول از شیر سرخ لاف زند
پس درآید سگ سیه ز میان.
خاقانی.
دیده بینا نه و لاف بصر
گوهر گویا نه و لاف بیان.

لاف زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) خودستائی کردن . دعوی باطل کردن . تصلف . تیه . صَلف . طرمذه . تفیّش . بهلقة. ضنط. (منتهی الارب ).
- لاف ازچیزی زدن ؛ مدعی داشتن آن بودن :
ببودند تا شب در این گفتگوی
همی لاف زد مردپیکارجوی .

فردوسی .


ترا خود همی مرد باید چو زن
میان یلان لاف مردی مزن .

فردوسی .


لافها زد و منتها نهاد. (تاریخ بیهقی ص 685). این لافی نیست که میزنم و بارنامه نیست که میکنم بلکه عذری است که بسبب این تاریخ میخواهم . (تاریخ بیهقی ص 567). و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی ... این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدان چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من فرو گرفتم . (تاریخ بیهقی ).
لافی نزدم بدین فضائل
زیرا که به فضل خود مشارم .

ناصرخسرو.


برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن .

سنائی .


اندر همه ده جُوی نه ما را
ما لاف زنان که دهخدائیم .

سنائی .


ز تو گر لاف زد کفری نگفته ست
ترا گر دوست شد کفری نکرده ست .

عمادی شهریاری .


لاف نسبت زند حسود ولیک
شیر بالش نشد چو شیر عرین .

انوری .


لاف یکرنگی مزن تا از صفت چون آینه
از درونسو تیرگی داری و بیرونسو صفا.

خاقانی .


دیده ٔ تو راست نیست لاف یکی بین مزن
صورت تو خوب نیست آینه بر طاق نه .

خاقانی .


لاف فریدون زدن وانگه ضحاک وار
سلطنت و شیطنت هر دو بهم داشتن .

خاقانی .


یا لاف رستمی مزنید ای یگانگان
یا بیژن دوم را از چه برآورید.

خاقانی .


لاف از دم عاشقان زند صبح
بیدل دم سرد از آن زند صبح .

خاقانی .


از تو ببارگاه شه لاف دوکون میزنم
کم ز خراج این دو ده برگ گدای چون توئی .

خاقانی .


مرغ قنینه چون زبان در دهن قدح کند
جان قدح به صد زبان لاف صفای تو زند.

خاقانی .


گه گه اگر زکوة لب بوسه دهی به بنده ده
تا به خراج ری زنم لاف عطای چون توئی .

خاقانی .


اول از شیر سرخ لاف زند
پس درآید سگ سیه ز میان .

خاقانی .


دیده ٔ بینا نه و لاف بصر
گوهر گویا نه و لاف بیان .

خاقانی .


کاخر لاف سگیت میزنم
دبدبه ٔ بندگیت میزنم .

نظامی .


لاف از سخن چو در توان زد
آن خشت بودکه پر توان زد.

نظامی .


تا بیکی نم که بر این گل زنی
لاف ولی نعمتی دل زنی .

نظامی .


بقدر شغل خود باید زدن لاف
که زردوزی نداند بوریاباف .

نظامی .


آن دل و آن زهره کرا در مصاف
کز دل و از زهره زند با تولاف .

نظامی .


هر آنکس کو زند لاف دلیری
ز جنگ شیر یابد نام شیری .

نظامی .


فراخیها و تنگیهای اطراف
ز رای پادشاه خود زند لاف .

نظامی .


لاف زنان کز تو عزیزی شوند
جهدکنان کز تو بچیزی شوند.

نظامی .


مزن بیش ازین لاف گردنکشی
که خاکی به گوهر نه از آتشی .

نظامی .


چون زنم من زین مقام صعب لاف
مور چون در پشت گیرد کوه قاف .

عطار.


هر جان که در ره آمد لاف یقین بسی زد
لیکن نصیب جانان پندار یا گمان است .

عطار.


گفت خرآخر همی زن لاف لاف
در غریبی بس توان گفتن گزاف .

مولوی .


دوست مشمار آنکه در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی .

سعدی .


دشمن چو بینی ناتوان
لاف از بروت خود مزن .

سعدی (گلستان ).


دوش در صحرای وحدت لاف تنهائی زدم
خیمه بربالای منظوران زیبائی زدم .

سعدی .


گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد
کاینهمه ذکر دوستی لاف دروغ میزنم .

سعدی .


خسیسی اگر لاف آن میزند
که باشد یکی در نسب اصل ما.

ابن یمین .


حاشا که من به موسم گل ترک می کنم
من لاف عقل میزنم این کار کی کنم .

حافظ.


حافظ نه حدّ ماست چنین لافها زدن
پا از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم .

حافظ.


فهم رازش نکنم او عربی من عجمی
لاف مهرش نزنم او قرشی من حبشی .

جامی .


دمی باحق نبودی چون زنی لاف شناسائی
تمام عمر با خود بودی و نشناختی خود را.
- امثال :
زر کار کند و مرد لاف زند .
نامرد زند همیشه لاف مردی .
مردان نزنند لاف مردی . (جامعالتمثیل ).

واژه نامه بختیاریکا

گل باف کردِن؛ گوز کندِن

پیشنهاد کاربران

لاییدن

گزافه گویی

حرف بیهوده زدن

لاف زدن در تاریخ بیهقی به معنی خویشتن ستایی، خودنمایی و بزرگ نمایی هم آمده است.
"وانگاه لاف زدی که فلان را من فرو گرفتم . "
تاریخ بیهقی، دکتر فیاض، ۱۳۸۴ ، ص ۲۲۲.

قپی آمدن

گفتار بیهوده. گزافه گویی. حرف زدن بدون دلیل

اشتلم

گزافه گویی - گفتار بیهوده گفتن

ادعای الکی داشتن٬خودستایی کردن

خشت زدن

فقع گشودن. [ ف ُ ق َ گ ُ دَ ] ( مص مرکب ) فقاع گشودن. ( حاشیه ٔ برهان چ معین ) . به معنی فقاع گشودن است که کنایه از لاف زدن و تفاخر کردن و نازش و خودنمایی و خودستایی نمودن باشد. ( برهان ) . رجوع به فقاع، فقاع گشادن، فقاع گشودن، فقع و فقع گشادن شود.

فقع گشادن. [ ف ُ ق َ گ ُ دَ ] ( مص مرکب ) فقاع گشادن. ( فرهنگ فارسی معین ) . به معنی تفاخر و لاف زدن. ( آنندراج ) ( برهان ) :
تو بمردی چنین عمل بنمای
ورنه بیهوده زین فقع مگشای.
سنایی.
چرخ سدابی از لبش دوش فقع گشاد و گفت
اینت نسیم مشک پاش، اینت فقاع شکری.
خاقانی.
های خاقانی بنای عمر بر یخ کرده اند
زو فقع مگشای چون محکم نخواهی یافتن.
خاقانی.
ولی خانه بریخ بنا دارد و من
ز چرخ سدابی فقاعی گشایم.
خاقانی.
حوضه ای دارد آسمان بلند
چند ازین یخ فقع گشایی چند.
نظامی.
|| آروغ زدن. ( یادداشت مؤلف ) . رجوع به فقع و فقع گشودن شود.


کلمات دیگر: