کلمه جو
صفحه اصلی

جامه


مترادف جامه : پوشش، پوشیدنی، پوشاک، پیراهن، پیرهن، ثوب، حله، دثار، رخت، قمیص، لباس، ملبوس، جام، صراحی

فارسی به انگلیسی

garment, clothing, [rare.] cloth


apparel, attire, clothes, clothing, costume, couture, drag, dress, garb, garment, habiliment, raiment, suit, toilet, toilette, vestment, vesture, wear, wearables, duds, togs, frock, [rare.] cloth

apparel, attire, clothes, clothing, costume, couture, drag, dress, garb, garment, habiliment, raiment, suit, toilet, toilette, vestment, vesture, wear, wearables


فارسی به عربی

اضرب , بدلة , ترس , زی , شیء , عادة , ملابس

مترادف و متضاد

پوشش، پوشیدنی، پوشاک، پیراهن، پیرهن، ثوب، حله، دثار، رخت، قمیص، لباس، ملبوس


جام، صراحی


gear (اسم)
لوازم، اسباب، جامه، پوشش، دنده، چرخ دنده، افزار، ادوات، الات، مجموع چرخهای دندهدار، چرخ دنده دار

thing (اسم)
شیی ء، کار، اسباب، جامه، متاع، چیز، دارایی، لباس، شیء

suit (اسم)
جامه، درخواست، نوع، مرافعه، تسلسل، توالی، تقاضا، خواستگاری، دادخواست، عرضحال، یک دست لباس

habit (اسم)
عادت، خوی، جامه، خو، عرف، لباس روحانیت، روش طرز رشد

apparel (اسم)
اسباب، جامه، رخت

livery (اسم)
جیره، جامه، تسلیم، تحویل، رد و بدل، علیق اسب، لباس مستخدم

rig (اسم)
لوازم، اسباب، جامه، لباس، تجهیزات، وضع حاضر، دگل ارایی

garment (اسم)
جامه، رخت، پوشاک، جامه رو

vesture (اسم)
جامه، پوشاک، لباس رسمی پوشیدن

raiment (اسم)
جامه، پوشاک

tog (اسم)
جامه

toggery (اسم)
جامه، رخت، ملبوس، یراق و دهانه اسب، لباس فروشی

costume (اسم)
جامه، لباس، لباس محلی

clobber (اسم)
جامه، لباس، دنده

togs (اسم)
جامه، ملبوس

habiliment (اسم)
جامه، ارایش، استعداد فکری

۱. پوشش، پوشیدنی، پوشاک، پیراهن، پیرهن، ثوب، حله، دثار، رخت، قمیص، لباس، ملبوس
۲. جام، صراحی


فرهنگ فارسی

پارچه دوخته یانادوخته، پوشاک، لباس
( اسم ) ۱- کوزه ای که در آن شراب کنند. ۲- صراحی جام .

فرهنگ معین

(مِ ) [ په . ] (اِ. ) ۱ - لباس ، تن پوش . ۲ - جام ، صراحی . ۳ - پارچه ، پارچة نادوخته . ،~ عباسیان کنایه از: لباس سیاه . ،~ فرو نیل کردن کنایه از: سیاه کردن لباس به نشانة عزادار شدن . ،~ قبا کردن کنایه از: پیراهن دریدن از شدت شور و وجد یا اندوه .

لغت نامه دهخدا

جامه. [ م َ / م ِ ] ( اِ ) پارچه بافته نادوخته را گویند. ( برهان ). در هندی باستان یم یا چردیش و غیره ( بام ، حمایت ) است و در پهلوی جامک و یامک باشد. مولر بهتر توضیح داده و «جامه » را از کلمه پهلوی یامک = پارسی باستان یاهمه و یونانی زومه دانسته است. ( از ذیل برهان چ معین ). ریشه کلمه در اوستایی بمعنی بام خانه و سقف و چتر هم می آید. ( فرهنگ لغات شاهنامه ص 98 ). پارچه بافته نادوخته. ( ناظم الاطباء ). پارچه. قماش. نسیج. منسوج. پوشاک بافته. مال ذرعی. بَزّ. ( نصاب ). جنان. سِفع. صِنع. ( منتهی الارب ). صواع. ( دهار ). فراض. موضونه. طَنفَسَة. مَرَن. مِسْتَر. نِفاض. هَلبَسیسَه. هَلبَسیس. ( منتهی الارب ) : و از وی [ نیشابور] جامه های گوناگون خیزد. ( حدود العالم ). و از وی [ روم ] جامه دیبا و سندسی و میانی و طنفسه و جوراب وشلواربندهای با قیمت ، بسیار خیزد. ( حدود العالم ).
ماهرویا بسر خویش ، تو آن خیش مبند
نشنیدی که کند ماه تبه جامه خیش.
کسائی ( دیوان ص 87 ).
تو همی شعر گوی تا فردا
بخشدت خواجه جامه فافا.
بلجوهر.
چه جامه بریده چه از نابرید
که کس در جهان بیشتر زان ندید.
فردوسی.
که از تاج و از تخت و مهرو نگین
همه جامه روم و کشمیر و چین.
فردوسی.
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید.
فرخی.
نتوان یافت از کدو کوداب
نه ز ریکاسه جامه سنجاب.
عنصری.
در دیه خسروآباد جامه ، نمط قالی بافند که در خراسان مثل آن نبافند. ( تاریخ بیهقی ). اسبی قیمتی و بیست طاق جامه وبیست هزار درم بخشید. ( تاریخ بیهقی ص 379 ). چند طاق جامه مرتفع قیمتی پیش من نهادند. ( تاریخ بیهقی ). نماز دیگر آنروز صلتی از آن وی [خلیفه رسول ] رسولدار برد، دویست هزار درم و اسبی باستام زر و پنجاه پارچه جامه نابریده مرتفع... ( تاریخ بیهقی ). از غزنین نامه رسید که جمله خزاین دینار و درم و جامه بخازنان ماسپرد. ( تاریخ بیهقی ).
تنت چو تار است جانت پود تو جامه
جامه نماند چو پود دور شد از تار.
ناصرخسرو.
جامه است مثل طاعت و آهار بر او علم
چون جامه نباشد بچه کار آید آهار.
ناصرخسرو.
چنان افتاد که از آن جامه زن ملک کشمیر بخرید و بدوخت. ( مجمل التواریخ ). ده سر اسب ، پنج با زین و پنج با جل و برقع و پنج سر اسب با جامه و ده تخت جامه. ( تاریخ بیهق ).

جامه . [ م َ / م ِ ] (اِ) پارچه ٔ بافته ٔ نادوخته را گویند. (برهان ). در هندی باستان یم یا چردیش و غیره (بام ، حمایت ) است و در پهلوی جامک و یامک باشد. مولر بهتر توضیح داده و «جامه » را از کلمه ٔ پهلوی یامک = پارسی باستان یاهمه و یونانی زومه دانسته است . (از ذیل برهان چ معین ). ریشه ٔ کلمه در اوستایی بمعنی بام خانه و سقف و چتر هم می آید. (فرهنگ لغات شاهنامه ص 98). پارچه ٔ بافته ٔ نادوخته . (ناظم الاطباء). پارچه . قماش . نسیج . منسوج . پوشاک بافته . مال ذرعی . بَزّ. (نصاب ). جنان . سِفع. صِنع. (منتهی الارب ). صواع . (دهار). فراض . موضونه . طَنفَسَة. مَرَن . مِسْتَر. نِفاض . هَلبَسیسَه . هَلبَسیس . (منتهی الارب ) : و از وی [ نیشابور] جامه های گوناگون خیزد. (حدود العالم ). و از وی [ روم ] جامه ٔ دیبا و سندسی و میانی و طنفسه و جوراب وشلواربندهای با قیمت ، بسیار خیزد. (حدود العالم ).
ماهرویا بسر خویش ، تو آن خیش مبند
نشنیدی که کند ماه تبه جامه ٔ خیش .

کسائی (دیوان ص 87).


تو همی شعر گوی تا فردا
بخشدت خواجه جامه ٔ فافا.

بلجوهر.


چه جامه بریده چه از نابرید
که کس در جهان بیشتر زان ندید.

فردوسی .


که از تاج و از تخت و مهرو نگین
همه جامه ٔ روم و کشمیر و چین .

فردوسی .


من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید.

فرخی .


نتوان یافت از کدو کوداب
نه ز ریکاسه جامه ٔ سنجاب .

عنصری .


در دیه خسروآباد جامه ، نمط قالی بافند که در خراسان مثل آن نبافند. (تاریخ بیهقی ). اسبی قیمتی و بیست طاق جامه وبیست هزار درم بخشید. (تاریخ بیهقی ص 379). چند طاق جامه ٔ مرتفع قیمتی پیش من نهادند. (تاریخ بیهقی ). نماز دیگر آنروز صلتی از آن وی [خلیفه رسول ] رسولدار برد، دویست هزار درم و اسبی باستام زر و پنجاه پارچه جامه ٔ نابریده مرتفع... (تاریخ بیهقی ). از غزنین نامه رسید که جمله خزاین دینار و درم و جامه بخازنان ماسپرد. (تاریخ بیهقی ).
تنت چو تار است جانت پود تو جامه
جامه نماند چو پود دور شد از تار.

ناصرخسرو.


جامه است مثل طاعت و آهار بر او علم
چون جامه نباشد بچه کار آید آهار.

ناصرخسرو.


چنان افتاد که از آن جامه زن ملک کشمیر بخرید و بدوخت . (مجمل التواریخ ). ده سر اسب ، پنج با زین و پنج با جل و برقع و پنج سر اسب با جامه و ده تخت جامه . (تاریخ بیهق ).
مردی که هیچ جامه ندارد باتفاق
بهتر ز جامه ای که در او هیچ مرد نیست .

؟ (از یادداشت مؤلف ).


|| قبای پوشیدنی . (برهان ).رخت پوشیدنی . (آنندراج ) (غیاث ). رخت و لباس پوشیدنی . (انجمن آرا). مطلق رخت پوشیدنی . لباس . پوشش . پوشاک پوشیدنی . بالاپوش . کسوت . ثوب . ملبس . رخت :
چون جامه ٔ اسن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار بحاجت مراد خویش .

رودکی .


روی هریک چون دو هفته گرد ماه
جامه شان غفه سمورینشان کلاه .

رودکی .


موی سر جبغوت و جامه ریمناک
ازبرون سو باد سرد و بیمناک .

رودکی .


خلقانش کرد جامه ٔ زنگاری
این تند و تیز باد فرودنیا.

دقیقی .


با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت .

کسائی .


اگر شوخ بر جامه ٔ من بود
چه باشد دلم از طمع هست پاک .

خسروی .


فلک مر جامه ای را ماند ازرق
ورا همچون طراز خوب کرکم .

منجیک .


بتن جامه ٔ خسروی کرد چاک
بسر بر پراکند تاریک خاک .

فردوسی .


همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دو چشمان پر از خون و رخ بادرنگ .

فردوسی .


وزآن پس گنهکار اگر بی گناه
نماند کسی نیز در بند شاه .
به زندانیان جامه دادی به نیز
سراپای دینار و هرگونه چیز.

فردوسی .


چو سر کفته شد غنچه سرخ گل
جهان جامه پوشید همرنگ مل .

عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 358).


غلامی سیصد از خاصگان دررسته های صفه ٔ نزدیک به امیر ایستادند با جامه های فاخرتر. (تاریخ بیهقی ص 290). دو مرد پیک راست کردند باجامه ٔ پیکان که از بغداد آمده اند. (تاریخ بیهقی ).
جامه برافکنده بر رژه چو درآمد
پس بتماشای باغ زی شجر آمد.

نجیبی .


مثل هست اینکه جامه تن زیان آید مر آنکس را
که سال و مه نباشد جز بخان این و آن مهمان .

ناصرخسرو.


ز دانش یکی جامه کن جانت را
که بی دانشی مایه ٔ کافریست .

ناصرخسرو.


چو تنت از عرض جامه دارد بدان
که مرجانت را جامه ٔ جوهری است .

ناصرخسرو.


بزرجمهر جز جامه هیچ چیزی قبول نکرد. (کلیله و دمنه ). دزدی فرصتی یافت و جامه ببرد. (کلیله و دمنه ). اما چون سوگند درمیان است از جامه خانه ٔ خاص ... برگیرم . (کلیله و دمنه ). فرخی را اسب با ساخت خاصه فرمود و دو خیمه و سه استر و پنج سر برده و جامه ٔ پوشیدنی و گستردنی . (چهارمقاله ).
نیست اندر جامه ٔ ازرق حفاظ و مردمی
چرخ ازرق پوش اینک عمر کاه جان ستان .

خاقانی .


کعبه بود سبزپوش او ز چه پوشد
جامه ٔ احرامیان که کعبه ٔ حال است .

خاقانی .


رخسار صبح را نگر از برقع زرش
کز دست شاه جامه ٔ عیدی است در برش .

خاقانی .


کس بغسل و تکفین و تدفین ایشان فرا نمیرسید و همه را با جامه ای که داشتند در زیر خاک میکردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 296).
عقابان سیه جامه زآهنگ او.

نظامی .


دل اگر شاد بود خانه چه دوزخ چه بهشت
رنج اگر دور زتن جامه چه پشمینه چه برد.

یغما.


چون ترا پنج حواس است کز آن داری حظ
پنج وصله ست ز تو جامه چنان برخوردار.

نظام قاری .


ز دولا کرد آب اندر خنوری
که شوید جامه را هر بخت کوری .

شهابی .


بهر رنگی که خواهی جامه می پوش
که من آن قد موزون می شناسم .

؟


- امثال :
آدم را بجامه نشناسند .
تعبیر رؤیای جامه ٔ سرخ شادی باشد . (از امثال و حکم دهخدا).
جامه از دروازه بیرون رود و نخ و سوزن آنرا بازگردانند .
جامه به اندازه ٔ قامت خوش است . (امثال و حکم دهخدا).
جامه ٔ سرخ مایه ٔ شادی است
سال و مه بخت ازو بآزادی است .

سنائی .


جامه ٔ غم کبود نیک آید
حنجره در سرود نیک آید.

سنائی (از امثال و حکم دهخدا).


دزد جامه نبرد . (کلیله و دمنه ).
|| فرش . لباس گستردنی . رخت پوشیدنی وگستردنی . (آنندراج ). رخت و لباس پوشیدنی و گستردنی عموماً. (انجمن آرا). رخت پوشیدنی و گستردنی . (غیاث اللغات ). بساط. فراش . رختخواب . بستر :
بچین در یکی مرد بد بیهمال
همی بافت آن جامه را هفت سال .

فردوسی .


بر آن جامه بر مجلس آراستند
نوازنده ٔ رود و می خواستند.

فردوسی .


از آن خوردن زهر با کس نگفت
یکی جامه افکند نالان بخفت .

فردوسی .


پس بساروج بیندود همه بام و درش
جامه یی گرم بیفکند پلاسین ز برش .

منوچهری .


و آن خانه را سپید کردند و مهره زدند که گویی هرگز آندیوارها نقش نبوده است و جامه افکندند و راست کردند. (تاریخ بیهقی ). خانه ای دید سپیدو پاکیزه مهره داده و جامه افکنده . (تاریخ بیهقی ).
|| جام . (برهان ). پیاله . ظرف . آبجامه . (یادداشت مؤلف ). صراحی . کوزه و کدوی شراب . (برهان ). و صراحی از آن جامه گویند که گویا جامه و رخت شراب است و این مجاز است و میتوان گفت که بدین معنی مرکب است از جام و های نسبت و مزید علیه جام نیز آمده . (آنندراج ). صراحی و پیاله ٔ شراب . بمعنی اخیر مزید علیه جام است . (غیاث اللغات ). مانند کوزه باشد که شراب در وی کنند. (صحاح الفرس ). پیاله ٔ شراب . (شرفنامه ٔ منیری ). آوندی مانند کوزه که در وی شراب کنند. (شرفنامه ٔ منیری ):
چو خون جامه به جام اندرون فروریزی
هوای ساغر صهبا کند دل ابدان .

منجیک .


از جامه ٔ شرابت یک نم هزار دریا
وز خامه ٔ عطایت یک خط هزار کشور.

بدر جاجرمی .


خلق بر یاد خلق او خورده
هر چه در جام کرده از جامه .
|| خیمه :
یکی جای خرم بپرداختند
ز هر گونه ای جامه ها ساختند.

فردوسی .


|| و با عدد ترکیب شود و معنی اندازه دهد :
کفن باید ورا سی جامه کرباس .

سوزنی .


- آب جامه ؛ جام آبخوری .
- آهن جامه .
- پاجامه ؛ پی جامه . پاجام .
- پایجامه . پا جامه ؛ بی جامه :
غم گریزد چو اوشود خندان
بتک پای جامه در دندان .

سنایی .


- خلقان جامه ؛ جامه ٔ کهنه :
صاحب دل و نیک سیرت و علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه .

سعدی .


- دیوجامه ؛ نوعی پوشش .
- دست جامه . (فردوسی ).
- زرجامه ؛ جامه ٔ زر. (فردوسی ).
- زیرجامه ؛ شلوار.
- شیرجامه ؛ پستان زنان .
- جامه به دندان گرفتن .
- جامه دریدن :
یک جامه بدر به نیک نامی
باقی دگر خودت میدانی .

؟


- جامه قبا کردن .
- کاغذین جامه ؛ جامه ٔ کاغذی . رجوع به همین کلمه در ردیف خودش و جامه ٔ کاغذین شود.
- کهن جامه ؛ جامه ٔ کهنه . جامه ٔفرسوده :
که چون عاریت برکنند از سرش
بماند کهن جامه ای در برش .

سعدی .


کهن جامه ٔ خویش پیراستن
به از جامه ٔ عاریت خواستن .

سعدی .


- نظیف جامه ؛ جامه ٔ پاکیزه . پیراهن تمیز.لباس پاکیزه :
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی ، بدیعصورت و خویی .

سعدی .


- همجامه ؛ هم بستر. هم رختخواب . آن که با کسی در یک فراش خوابد :
نه بیگانه گر هست فرزند و زن
چو همجامه گردد شود جامه کن .

نظامی .


رجوع بذیل هر یک از این ترکیبات شود.
- امثال :
آدمی را بجامه نشناسند .
جامه به اندازه ٔ قامت خوش است .
گرگ در جامه ٔ میش .

فرهنگ عمید

۱. پوشاک، لباس: قضا کشتی آنجا که خواهد بَرَد / وگر ناخدا جامه بر تن دَرَد (سعدی۱: ۱۴۲ ).
۲. [قدیمی] پارچۀ دوخته یا نادوخته. ٣. [قدیمی] بستر. ٤. [قدیمی] هرچیز گستردنی.
* جامهٴ خواب:
۱. لباس راحتی که هنگام خواب بر تن کنند، لباس خواب.
۲. [قدیمی] آنچه هنگام خوابیدن در زیر و روی خود بیندازند از تشک و لحاف و بالش، بستر، رختخواب.
* جامهٴ خورشید (آفتاب ): [قدیمی، مجاز]
۱. گردوغبار یا ابری که آفتاب با آن پوشیده شود.
۲. برگ درختان.
* جامه دریدن: (مصدر لازم ) [قدیمی] جامه در تن پاره کردن از شور و هیجان یا کثرت غم و اندوه.
* جامهٴ راه: [قدیمی] جامه ای که در سفر بر تن کنند، لباس سفر، جامۀ سفر: نبود آگه که شاهان جامهٴ راه / دگرگونه کنند از بیم بدخواه (نظامی۲: ۱۵۰ ).
* جامهٴ غوک: (زیست شناسی ) [قدیمی] =جلبک: حریر عنکبوت و جامهٴ غوک / نزیبد جز به اندام خبزدوک (امیرخسرو: لغت نامه: جامۀ غوک ).
* جامهٴ کاغذین: [قدیمی] لباسی کاغذی که بعضی دادخواهان برای آنکه جلب نظر پادشاه یا امیر را بکنند بر تن می کرده و موضوع دادخواهی خود را بر آن می نوشته اند.
* جامهٴ کعبه: پوششی از پارچۀ نفیس ابریشمی که بر روی خانۀ کعبه کشیده شده و هر سال با مراسم خاصی عوض می شود.
جام شراب: که چون ز جامه به جام اندرون فروریزی / به وهم روزه بدو بشکند دل ابدال (منجیک: شاعران بی دیوان: ۲۴۱ ).

۱. پوشاک؛ لباس: ◻︎ قضا کشتی آنجا که خواهد بَرَد / وگر ناخدا جامه بر تن دَرَد (سعدی۱: ۱۴۲).
۲. [قدیمی] پارچۀ دوخته یا نادوخته. ٣. [قدیمی] بستر. ٤. [قدیمی] هرچیز گستردنی.
⟨ جامهٴ ‌خواب:
۱. لباس راحتی که هنگام خواب بر تن کنند؛ لباس‌خواب.
۲. [قدیمی] آنچه هنگام خوابیدن در زیر و روی خود بیندازند از تشک و لحاف و بالش؛ بستر؛ رختخواب.
⟨ جامهٴ ‌خورشید (آفتاب): [قدیمی، مجاز]
۱. گردوغبار یا ابری که آفتاب با آن پوشیده شود.
۲. برگ درختان.
⟨ جامه دریدن: (مصدر لازم) [قدیمی] جامه در تن پاره کردن از شور و هیجان یا کثرت غم و اندوه.
⟨ جامهٴ راه: [قدیمی] جامه‌ای که در سفر بر تن کنند؛ لباس سفر؛ جامۀ سفر: ◻︎ نبود آگه که شاهان جامهٴ راه / دگرگونه کنند از بیم بدخواه (نظامی۲: ۱۵۰).
⟨ جامهٴ غوک: (زیست‌شناسی) [قدیمی] =جلبک: ◻︎ حریر عنکبوت و جامهٴ غوک / نزیبد جز به اندام خبزدوک (امیرخسرو: لغت‌نامه: جامۀ غوک).
⟨ جامهٴ کاغذین: [قدیمی] لباسی کاغذی که بعضی دادخواهان برای آنکه جلب نظر پادشاه یا امیر را بکنند بر تن می‌کرده و موضوع دادخواهی خود را بر آن می‌نوشته‌اند.
⟨ جامهٴ کعبه: پوششی از پارچۀ نفیس ابریشمی که بر روی خانۀ کعبه کشیده شده و هر سال با مراسم خاصی عوض می‌شود.


جام شراب: ◻︎ که چون ز جامه به جام اندرون فروریزی / به وهم روزه بدو بشکند دل ابدال (منجیک: شاعران بی‌دیوان: ۲۴۱).


گویش مازنی

/jaame/ پیراهن

پیراهن


واژه نامه بختیاریکا

جِوِه

جدول کلمات

کسوت

پیشنهاد کاربران

لباس، خلعت، پوشش، پوشیدنی، پوشاک، پیراهن، پیرهن، ثوب، حله، دثار، رخت، قمیص، ملبوس، جام، صراحی

لباس، پیراهن

جامه:پوشش، پوشیدنی، پوشاک، پیراهن، پیرهن، لباس.

پامدوگ

پیراهن لباس

جامه اهدایی بزرگان یا بهتره بپرسیم از گوگل : به بزرگان چه لباس و با جامه اهدا میکنند = خلعت

تن پوش

خلعت

کسا

لباس

جامه بیرون کشیدن : لباس را از تن در آوردن
" حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش "
یعنی لباست را در بیاور.
تاریخ بیهقی، دکتر فیاض، ۱۳۸۴ ، ص ۲۳۳.

جامه: بستر و رختخواب
( به خواب و به آرامش آمد شتاب
بغلتید بر جامه افراسیاب )
و یا
( از آن خوردن زهر با کس نگفت
یکی جامه افگند و نالان بخفت )
دکتر کزازی در مورد واژه ی جامه می نویسد: ( ( "جامه" را که هم در معنی پوشیدنی به کار می رود و هم در معنی گستردنی، بِدُرُست می توان با کار برد "رخت" سنجید ؛ این واژه نیز، هم در معنی لباس بکار می رود، هم در" رختخواب" در معنی بستر و بالین. ) )
( نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۳٠۸. )
جامه در پهلوی یامگ yamag بوده است .
( همان ص 245 )



کلمات دیگر: