کلمه جو
صفحه اصلی

صامت


مترادف صامت : عجم، گنگ، ناگویا، بی صدا، خاموش، ساکت، سکون، بیواک، مصمت، همخوان

متضاد صامت : ناطق

برابر پارسی : خاموش، بی آوا، زبان بسته، همخوان

فارسی به انگلیسی

silent, mute, consonant, soundless, still, tacit, voiceless

silent, mute


consonant, silent, soundless, still, tacit, voiceless


فارسی به عربی

اخرس , صامت

عربی به فارسی

خموش , خاموش , ساکت , بيصدا , ارام , صامت , بيحرف , لا ل , گنگ


فرهنگ اسم ها

اسم: صامت (پسر) (عربی) (تلفظ: sāmet) (فارسی: صامت) (انگلیسی: samet)
معنی: خاموش، بی صدا، ساکت، ( در حالت قیدی ) در حال سکوت، ( در قدیم ) ( به مجاز ) طلا و نقره

(تلفظ: sāmet) (عربی) خاموش ، بی صدا ، ساکت ؛ (در حالت قیدی) در حال سکوت ؛ (در قدیم) (به مجاز) طلا و نقره .


مترادف و متضاد

silent (صفت)
ساکت، ارام، بی صدا، صامت، خاموش، بی حرف، خمش، خموش

mute (صفت)
ساکت، بی صدا، صامت، گنگ، لال، خمش، خموش، بی زبان، غیر حاکی

consonantal (صفت)
بی صدا، صامت، وابسته به حروف بی صدا

speechless (صفت)
صامت، گنگ، لال

surd (صفت)
بی صدا، صامت، گنگ، اصم

عجم، گنگ، ناگویا ≠ ناطق


بی‌صدا، خاموش، ساکت، سکون


بیواک، مصمت، همخوان


۱. عجم، گنگ، ناگویا
۲. بیصدا، خاموش، ساکت، سکون
۳. بیواک، مصمت، همخوان ≠ ناطق


فرهنگ فارسی

بروجردی محمد باقر بن پنجشنبه متخلص به صامت شاعر ایرانی ( و. ۱۲۶۳ - ف. ۱۳۳۱ ه. ق . ). وی در انواع مختلف شعر از قصیده غزل مثنوی ترجیع بند رباعی و معانی مختلف شعر از رثائ و تغزل و مدیحه طبع خود را آزموده و دیوان وی مکرر در تهران بطبع رسیده است .
ساکت، خاموش، صامت(مال=زروسیم )مقابل ناطق(حیوان=شتروگاو )
۱ - ( اسم ) ساکت خاموش . ۲ - ( اسم ) زر و سیم و جامه و خانه و غیره . ۳ - حرفی که به تنهایی تلفظ آن محال یا مشکل باشد ( مانند ب پ ت ... ) مصمت مقابل مصوت . ۴ - در اصطلاح ناطق ( پیغمبر ) در ابتدای هرعهد ظهور کند و پس از او هفت امام آیند تا آن را صامت گویند.
نصربن خویش

← همخوان


فرهنگ معین

(مِ ) [ ع . ] ۱ - (اِفا. ) بی صدا، خاموش . ۲ - (اِ. ) اموال غیر جاندار مانند زر و سیم ، اسباب ، جامه و خانه و غیره . ۳ - حرفی که حرکت نداشته باشد.

لغت نامه دهخدا

صامت. [ م ِ ] ( ع ص ، اِ )نعت فاعلی از صُمت. خاموش. خموش. ساکت :
چون من از تسبیح ناطق غافلم
چون بداند سبحه صامت دلم.
مولوی.
|| زر و سیم و جامه و خانه و غیره مقابل ناطق یا صاخب که شتر و گاو و گوسفند است : لنا الصاخبة من البغل و لکم الصامت من النخل. ( از نامه رسول خدا بحارثةبن قطن ). رجوع به حارثةبن قطن... شود. و سوگندان بر زبان راند که... هیچ چیزی ندارد از صامت و ناطق در ملک خود و امانت بدست کسی نیست. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346 ). و بعد از آن آنچه ازصامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت. ( تاریخ بیهقی ص 364 ). و احتیاط کن تا هیچ از صامت و ناطق این مرد پوشیده نماند. ( تاریخ بیهقی ص 235 ). هر چه این سگ ناحفاظ را هست صامت و ناطق همه بنوشتکین بخشیدم. ( تاریخ بیهقی ). و تجملی قوی یافته چون غلامان ترک... و ناطق و صامت فراوان. ( چهارمقاله ). اگر از صامت نصیب نمیشود از ناطق چیزی بچنگ آرم. ( سندبادنامه ص 219 ). چون کار به ننگ رسد و از وجه نجات و خلاص طمع منقطع گردد هر آنچه تحت تصرف ما باشد از خزائن و ممالک و ناطق و صامت جمله در آتش اندازیم و تلف کنیم. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 250 ). خطی باباحت خون از وی [ ابوالعباس ] بازستدند که از صامت و ناطق و قلیل و کثیر او را یساری نیست. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 360 ).
ور میسر شود که سنگ سیاه
زر صامت کنی به قلابی.
سعدی.
سخن آنجا که زند لاف ادب
خامشی اززر صامت چه عجب ؟
؟
|| صفت دسته ای از حروف است و مصمت نیز گفته اند. مقابل مصوت و از خواص آن اینکه ابتدا بحرف صامت یا مصمت نتوان کرد مگر بعد از آنکه با مصوت کوتاه یا بلند مقارن شود و مجموع را حرف متحرک خوانند و اگر مصوت مقصور باشد حرف متحرک را یک جزو بیش نشمرند و اگر ممدود باشد مقدار فضل ممدود را بر مقصور حرفی ساکن شمرند... رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ذیل کلمه حرف و رجوع بدین لغتنامه ذیل حرف و رجوع به معیارالاشعار خواجه نصیرالدین طوسی و رجوع به تحقیق انتقادی در عروض فارسی تألیف خانلری ( ص 59 ) شود. || گاهی صامت را مقابل نامی آرند یعنی جماد. || شیر خفته. || بیست عدد از شتران. ( منتهی الارب ).

صامت. [ م ِ ] ( اِخ ) شیخ طوسی در رجال او را در شمار اصحاب امام باقر محمدبن علی ( ع ) آورده و گویا امامی است. ( تنقیح المقال ج 2 ص 95 ).

صامت . [ م ِ ] (اِخ ) ابن افقم . وی از بنی الصیدأبن عمروبن قعین است و در روز ذی علق ربیعةبن مالک پدر لبید شاعر را کشت . (العقد الفرید ج 3 ص 290).


صامت . [ م ِ ] (اِخ ) ابن محمد جعفی . مولای بنی جعفة. وی کوفی است و شیخ طوسی در رجال او را در عداد اصحاب امام صادق (ع ) بشمار آورده است . (تنقیح المقال ج 2 ص 95).


صامت . [ م ِ ] (اِخ ) ابن مخبل یشکری . از روبةبن عجاج روایت کند، و مجهول الحال است . (لسان المیزان ج 3 ص 178).


صامت . [ م ِ ] (اِخ ) ابن معاذبن شعبةبن عقبة جندی ، مکنی به ابومحمد. از سفیان بن عیینة روایت کند.و وی راوی ابوقرة است . (لسان المیزان ج 3 ص 178).


صامت . [ م ِ ] (اِخ ) حسین بن احمدبن محمدبن سعید شیرازی صوفی مکنی بابی القسم . وی صدوق بود و به بغداد سکونت جست واز عبدالوهاب بن کلابی دمشقی حدیث کند و از او عبدالعزیزبن علی ارجی حدیث نوشت . (الانساب سمعانی ص 348).


صامت . [ م ِ ] (اِخ ) شیخ طوسی در رجال او را در شمار اصحاب امام باقر محمدبن علی (ع ) آورده و گویا امامی است . (تنقیح المقال ج 2 ص 95).


صامت . [ م ِ ] (اِخ ) مولای حبیب بن خراش تمیمی صحابی و مجهول الحال است . (تنقیح المقال ج 2 ص 95). در قاموس الاعلام گوید: وی و حبیب بن خراش در جنگ بدر حاضر بودند.


صامت . [ م ِ ] (اِخ ) نصربن خویش . مکنی به ابوالقسم . وی از مردم بغداد است و از او حکایت کرده اند که چهل حج به جای آوردم و در آن با کسی سخن نگفتم و بدین جهت وی را صامت گفتند. او از مشمغل بن ملحان و سلم بن ابی سهل خراسانی حدیث کند و از وی اسحاق بن حسین ختلی و حسین بن بشاربن مطر روایت دارند. صامت مردی ضعیف الروایة است . (الانساب سمعانی ص 348).


صامت . [ م ِ ] (ع ص ، اِ)نعت فاعلی از صُمت . خاموش . خموش . ساکت :
چون من از تسبیح ناطق غافلم
چون بداند سبحه ٔ صامت دلم .

مولوی .


|| زر و سیم و جامه و خانه و غیره مقابل ناطق یا صاخب که شتر و گاو و گوسفند است : لنا الصاخبة من البغل و لکم الصامت من النخل . (از نامه ٔ رسول خدا بحارثةبن قطن ). رجوع به حارثةبن قطن ... شود. و سوگندان بر زبان راند که ... هیچ چیزی ندارد از صامت و ناطق در ملک خود و امانت بدست کسی نیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346). و بعد از آن آنچه ازصامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت . (تاریخ بیهقی ص 364). و احتیاط کن تا هیچ از صامت و ناطق این مرد پوشیده نماند. (تاریخ بیهقی ص 235). هر چه این سگ ناحفاظ را هست صامت و ناطق همه بنوشتکین بخشیدم . (تاریخ بیهقی ). و تجملی قوی یافته چون غلامان ترک ... و ناطق و صامت فراوان . (چهارمقاله ). اگر از صامت نصیب نمیشود از ناطق چیزی بچنگ آرم . (سندبادنامه ص 219). چون کار به ننگ رسد و از وجه نجات و خلاص طمع منقطع گردد هر آنچه تحت تصرف ما باشد از خزائن و ممالک و ناطق و صامت جمله در آتش اندازیم و تلف کنیم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 250). خطی باباحت خون از وی [ ابوالعباس ] بازستدند که از صامت و ناطق و قلیل و کثیر او را یساری نیست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 360).
ور میسر شود که سنگ سیاه
زر صامت کنی به قلابی .

سعدی .


سخن آنجا که زند لاف ادب
خامشی اززر صامت چه عجب ؟

؟


|| صفت دسته ای از حروف است و مصمت نیز گفته اند. مقابل مصوت و از خواص آن اینکه ابتدا بحرف صامت یا مصمت نتوان کرد مگر بعد از آنکه با مصوت کوتاه یا بلند مقارن شود و مجموع را حرف متحرک خوانند و اگر مصوت مقصور باشد حرف متحرک را یک جزو بیش نشمرند و اگر ممدود باشد مقدار فضل ممدود را بر مقصور حرفی ساکن شمرند... رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ذیل کلمه ٔ حرف و رجوع بدین لغتنامه ذیل حرف و رجوع به معیارالاشعار خواجه نصیرالدین طوسی و رجوع به تحقیق انتقادی در عروض فارسی تألیف خانلری (ص 59) شود. || گاهی صامت را مقابل نامی آرند یعنی جماد. || شیر خفته . || بیست عدد از شتران . (منتهی الارب ).

صامت . [ م ِ ](اِخ ) احمدبن محمدبن احمدبن موسی ، مکنی به ابوالفرج . سمعانی گوید: وی از مردم بغداد است و از احمدبن عبداﷲبن صبیح قاری ، و عبداﷲبن اسحاق مداینی و محمدبن باغندی و احمدبن جحظة و احمدبن حسین رئیس القری و محمدبن احمدبن ابی الثلج روایت کند. و از وی محمدبن جعفربن علان وراق و ابوحاتم احمدبن حسن بن محمد بزاز رازی معروف به خاموش روایت کنند. (الانساب سمعانی ص 348).


فرهنگ عمید

۱. [مقابلِ ناطق] ساکت؛ خاموش.
۲. ناتوان در سخن گفتن.
۳. (سینما، تئاتر) ویژگی فیلم بدون صدا.
۵. (اسم) (زبان‌شناسی) واجی که در گذر خود از اندام‌های گویایی به مانعی برخورد می‌کند، مانند ج، د، ر؛ همخوان؛ بی‌صدا.
۵. (اسم) [قدیمی، مجاز] زر‌و‌سیم.
⟨ صامت‌وناطق: [قدیمی، مجاز] دارایی شخص از زروسیم و چهارپایان.


۱. [مقابلِ ناطق] ساکت، خاموش.
۲. ناتوان در سخن گفتن.
۳. (سینما، تئاتر ) ویژگی فیلم بدون صدا.
۵. (اسم ) (زبان شناسی ) واجی که در گذر خود از اندام های گویایی به مانعی برخورد می کند، مانند ج، د، ر، همخوان، بی صدا.
۵. (اسم ) [قدیمی، مجاز] زر و سیم.
* صامت وناطق: [قدیمی، مجاز] دارایی شخص از زروسیم و چهارپایان.

فرهنگستان زبان و ادب

[زبان شناسی] ← همخوان

جدول کلمات

خاموش , ساکت

پیشنهاد کاربران

بی صدا

واج ( حرف ) بی صدا _ واج بی آوا


کلمات دیگر: