مترادف حاجتمند : متوقع، محتاج، نیازمند، بی نوا، تهی دست، فقیر، گدا
متضاد حاجتمند : بی نیاز
حاجتمند
مترادف حاجتمند : متوقع، محتاج، نیازمند، بی نوا، تهی دست، فقیر، گدا
متضاد حاجتمند : بی نیاز
فارسی به انگلیسی
needy, poor
مترادف و متضاد
۱. متوقع، محتاج، نیازمند
۲. بینوا، تهیدست، فقیر، گدا ≠ بینیاز
متوقع، محتاج، نیازمند ≠ بینیاز
بینوا، تهیدست، فقیر، گدا
فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱ - نیازمند محتاج متوقع . ۲ - تهی دست فقیر گدا .
فرهنگ معین
( ~. مَ ) [ ع - فا. ] (ص مر. ) ۱ - تهی - دست . ۲ - نیازمند.
لغت نامه دهخدا
حاجتمند.[ ج َ م َ ] ( ص مرکب ) صاحب نیاز و احتیاج. محتاج. نیازمند. مضطر. نیازومند. تلنگی. حاجتومند :
از غزنین اخبار میرسید که لشکرها فراز می آید و جنگ را میسازند و به زیادت مردم حاجتمند گشت. ( تاریخ بیهقی ). وقتی که مردم در خشم شود سطوتی در او پیدا آید که در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی باشد و وی حاجتمند شود بطبیبی که آن آفت را علاج کند. ( تاریخ بیهقی ). اگر حرمت درگاه خلافت را نبودی ناچار قصد بغداد کرده آمدی تا راه حج گشاده شدی که ما را پدر برای اینکار واماند، چون وی گذشته شد اگر ما را حاجتمند نکردی بسوی خراسان بازگشتن بضرورت امروز بمصر و شام بودیمی. ( تاریخ بیهقی ). اگر بیماری آید صحتش دهی و اگر حاجتمندی حاجتش را روا کنی. ( قصص الانبیاء ). غلامان را گفت کسی که دعوی خدائی کند بدینگونه حاجتمند نباشد. ( قصص الانبیاء ).
نیافرید خدایت بخلق حاجتمند
بشکر نعمت آن در بروی خلق مبند.
وگر درویش حاجتمند نانست.
زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا
بجز که محنت من نزد من همی پاید
.....................................
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند
وگر بنالم گویند ژاژ میخاید.
- حاجتمند شدن ؛ بؤس. بئس. حوج.( تاج المصادر بیهقی ). اَرَب. ( صراح ). اِصابة. ( منتهی الارب ).
از غزنین اخبار میرسید که لشکرها فراز می آید و جنگ را میسازند و به زیادت مردم حاجتمند گشت. ( تاریخ بیهقی ). وقتی که مردم در خشم شود سطوتی در او پیدا آید که در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی باشد و وی حاجتمند شود بطبیبی که آن آفت را علاج کند. ( تاریخ بیهقی ). اگر حرمت درگاه خلافت را نبودی ناچار قصد بغداد کرده آمدی تا راه حج گشاده شدی که ما را پدر برای اینکار واماند، چون وی گذشته شد اگر ما را حاجتمند نکردی بسوی خراسان بازگشتن بضرورت امروز بمصر و شام بودیمی. ( تاریخ بیهقی ). اگر بیماری آید صحتش دهی و اگر حاجتمندی حاجتش را روا کنی. ( قصص الانبیاء ). غلامان را گفت کسی که دعوی خدائی کند بدینگونه حاجتمند نباشد. ( قصص الانبیاء ).
نیافرید خدایت بخلق حاجتمند
بشکر نعمت آن در بروی خلق مبند.
سعدی.
اگر کشور خدای کامرانست وگر درویش حاجتمند نانست.
سعدی.
|| فقیر. بی چیز. مُقل. درویش. بی نوا : زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا
بجز که محنت من نزد من همی پاید
.....................................
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند
وگر بنالم گویند ژاژ میخاید.
مسعودسعد.
- حاجتمندتر ؛ محتاج تر. نیازمندتر : و پادشاهان از همگان بدین چه میگویم حاجتمندتراند. ( تاریخ بیهقی ص 99 ).- حاجتمند شدن ؛ بؤس. بئس. حوج.( تاج المصادر بیهقی ). اَرَب. ( صراح ). اِصابة. ( منتهی الارب ).
فرهنگ عمید
ویژگی آن که به چیزی احتیاج دارد، محتاج، نیازمند: نیافرید خدایت به خلق حاجتمند / به شکر نعمت حق در به روی خلق مبند (سعدی۲: ۷۴۸ ).
پیشنهاد کاربران
تلنگی. [ ت ُ ل َ ] ( ص، اِ ) نیازمند و خواهش کننده و گدا. ( برهان ) . خواهش کننده و خرگدا. ( فرهنگ رشیدی ) . حاجتمند. ( شرفنامه ٔ منیری ) . نیازمند و خواهش کننده و گدا و گدای مبرم. ( ناظم الاطباء ) :
یکیش خام طمع خواند و یکی بدنفس
یکی تلنگی کاهل یکیش خوزی خوار.
کمال اسماعیل.
از تلنگی مجوی صدق و صواب
که نجوید کسی زآتش آب.
شمس الدین کوتوالی.
یکیش خام طمع خواند و یکی بدنفس
یکی تلنگی کاهل یکیش خوزی خوار.
کمال اسماعیل.
از تلنگی مجوی صدق و صواب
که نجوید کسی زآتش آب.
شمس الدین کوتوالی.
کلمات دیگر: