کلمه جو
صفحه اصلی

ذهاب


مترادف ذهاب : رفت، گذشتن

متضاد ذهاب : آمدن، ایاب

فارسی به انگلیسی

going


عربی به فارسی

رفتن , پيشرفت , وضع زمين , مسير , جريان , وضع جاده , زمين جاده , پهناي پله , گام , عزيمت , مشي زندگي , رايج , عازم , جاري , معمول , موجود


مترادف و متضاد

رفت، گذشتن، ≠ آمدن، ایاب


فرهنگ فارسی

رفتن، گذشتگان
( اسم ) جمع ذهبه بارانهای ریزه یا بارانهای بسیار .

فرهنگ معین

( ~.) [ ع . ] (اِ.) جِ ذهبه ؛ باران های ریز و بسیار.


(ذِ) [ ع . ] (اِ.) جِ ذهب . 1 - زرده های تخم مرغ . 2 - پیمانه های اهل یمن .


(ذَ) [ ع . ] (مص ل .) رفتن ، شدن ، گذشتن .


(ذَ ) [ ع . ] (مص ل . ) رفتن ، شدن ، گذشتن .
( ~. ) [ ع . ] (اِ. ) جِ ذهبه ، باران های ریز و بسیار.
(ذِ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ ذهب . ۱ - زرده های تخم مرغ . ۲ - پیمانه های اهل یمن .

لغت نامه دهخدا

ذهاب. [ ذِ ] ( ع اِ ) ج ِ ذهبة، باران ریزه یا باران بسیار. ( منتهی الارب ).

ذهاب. [ ذِ ] ( ع اِ ) ج ِ ذَهب. یعنی زرده های تخم مرغ || پیمانه های اهل یمن. جج ، اَذاهِب. اذاهیب.

ذهاب. [ ذَ ] ( ع مص ) ذهوب. مذهب. رفتن. برفتن. شدن. بشدن. ( تاج المصادر بیهقی ). گذشتن. بگذشتن. گذشت. گذر. مقابل مجی ٔ. آمدن. و مقابل ایاب. بازگشتن : کرایه کردن مال برای ذهاب و ایاب ؛ دو سره کرایه کردن آن. ذهاب و ایاب. آمدو شد. رفت و آمد. آمد و رفت. ذهاب ثلثان ؛ رفتن و تبخیر شدن دو سه یک ( از عصیر عنب و غیره ) :
چو سوی قبله ، ملوک جهان بپیوستند
بسوی درگه عالی او مجی و ذهاب.
مسعودسعد.
واحیرتا! از حالت سفری که ره سپرش را نه از ذهاب اثر است و نه از ایاب خبر. ( ترجمه تاریخ یمینی چاپی ص 442 ). این نه رکوبی است که او را رجوعی باشد و نه ذابی که آنرا ایابی. ( ترجمه تاریخ یمینی ، همان نسخه ص 454 ).
گفت واپس رفته ام من در ذهاب
حسرتا یا لیتنی کنت تراب.
مولوی.
|| مجازاً، سفر. مقصد سفر :
در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت.
مولوی.
مقتبس از حدیث ، استرذهبک و ذهابک و مذهبک. || زوال : ذهاب عقل ، ذهاب تمیز؛ زوال آن. || در آمدن در کان و خیره شدن چشم از بسیاری زر در آن. || ذهب. هو غیبة القلب عن حس کل محسوس بمشاهدة محبوبه ، کائناًالمحجوب ماکان. ( اصطلاحات الصوفیه جرجانی ).

ذهاب. [ ذِ ] ( اِخ ) نام موضعی یا کوهی است.

ذهاب. [ ذَ ] ( اِخ ) نام قبیله ای از عرب. || نام جنگی از جنگهای قبیله بنی عامر از عرب و به این معنی بکسر هم آمده است. ( مجمع الامثال میدانی ).

ذهاب. [ذُ ] ( اِخ ) موضعی است در دیار بلحرث بن کعب. و در المرصع گوید؛ نام غائطی است از ارض بنی الحارث بن کعب.

ذهاب. [ ذَهَ ها ] ( اِخ ) لقب عمروبن جندل بن سلمة یا لقب مالک بن جندل شاعر عرب است.

ذهاب . [ ذَ ] (اِخ ) نام قبیله ای از عرب . || نام جنگی از جنگهای قبیله ٔ بنی عامر از عرب و به این معنی بکسر هم آمده است . (مجمع الامثال میدانی ).


ذهاب . [ ذَ ] (ع مص ) ذهوب . مذهب . رفتن . برفتن . شدن . بشدن . (تاج المصادر بیهقی ). گذشتن . بگذشتن . گذشت . گذر. مقابل مجی ٔ. آمدن . و مقابل ایاب . بازگشتن : کرایه کردن مال برای ذهاب و ایاب ؛ دو سره کرایه کردن آن . ذهاب و ایاب . آمدو شد. رفت و آمد. آمد و رفت . ذهاب ثلثان ؛ رفتن و تبخیر شدن دو سه یک (از عصیر عنب و غیره ) :
چو سوی قبله ، ملوک جهان بپیوستند
بسوی درگه عالی او مجی و ذهاب .

مسعودسعد.


واحیرتا! از حالت سفری که ره سپرش را نه از ذهاب اثر است و نه از ایاب خبر. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چاپی ص 442). این نه رکوبی است که او را رجوعی باشد و نه ذابی که آنرا ایابی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ، همان نسخه ص 454).
گفت واپس رفته ام من در ذهاب
حسرتا یا لیتنی کنت تراب .

مولوی .


|| مجازاً، سفر. مقصد سفر :
در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت .

مولوی .


مقتبس از حدیث ، استرذهبک و ذهابک و مذهبک . || زوال : ذهاب عقل ، ذهاب تمیز؛ زوال آن . || در آمدن در کان و خیره شدن چشم از بسیاری زر در آن . || ذهب . هو غیبة القلب عن حس کل محسوس بمشاهدة محبوبه ، کائناًالمحجوب ماکان . (اصطلاحات الصوفیه ٔ جرجانی ).

ذهاب . [ ذَهَ ها ] (اِخ ) لقب عمروبن جندل بن سلمة یا لقب مالک بن جندل شاعر عرب است .


ذهاب . [ ذِ ] (اِخ ) نام موضعی یا کوهی است .


ذهاب . [ ذِ ] (ع اِ) ج ِ ذَهب . یعنی زرده های تخم مرغ || پیمانه های اهل یمن . جج ، اَذاهِب . اذاهیب .


ذهاب . [ ذِ ] (ع اِ) ج ِ ذهبة، باران ریزه یا باران بسیار. (منتهی الارب ).


ذهاب . [ذُ ] (اِخ ) موضعی است در دیار بلحرث بن کعب . و در المرصع گوید؛ نام غائطی است از ارض بنی الحارث بن کعب .


فرهنگ عمید

رفتن، گذشتن.

دانشنامه عمومی

ذهآب (بشاگرد). ذهآب (جاسک)، روستایی از توابع بخش بشاگرد شهرستان جاسک در استان هرمزگان ایران است.
این روستا در دهستان گافر و پارمون قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۱۵۹ نفر (۴۴خانوار) بوده است.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی ذَهَابٍ بِـ: بردن
ریشه کلمه:
ذهب (۵۶ بار)

پیشنهاد کاربران

رفتن

رهسپار

طایفه ذهابی ایل بزرگ حسنوند
ایل بزرگ حسنوند بزرگترین ایل لکستان
زنده باد لک و لکستان


کلمات دیگر: