مترادف رازدار : رازبان، رازپوش، سرپوش، سرنگهدار، محرم، محرم راز، همراز
رازدار
مترادف رازدار : رازبان، رازپوش، سرپوش، سرنگهدار، محرم، محرم راز، همراز
فارسی به انگلیسی
confidant, trustworthy, trusty
confidant
faithful to a secret
green alder
فارسی به عربی
سکرتير , واثق
سکرتیر , واثق
سری
سری
فرهنگ اسم ها
(تلفظ: rāz dār) آن که اسرار را افشا نمیکند ، راز نگهدار .
اسم: رازدار (پسر) (فارسی) (تلفظ: rāz dār) (فارسی: رازدار) (انگلیسی: raz dar)
معنی: کسی که رازی را حفظ می کند، رازبان، رازنگه دار، سِرنگه دار، کسی که رازی دارد، دارای راز، آن که اسرار را افشا نمی کند
معنی: کسی که رازی را حفظ می کند، رازبان، رازنگه دار، سِرنگه دار، کسی که رازی دارد، دارای راز، آن که اسرار را افشا نمی کند
مترادف و متضاد
توسکا، توسه، راز دار
راز دار، موثق، معتبر، قابل اعتماد، موتمن، قابل اطمینان، معتمد، قابل اتکا، مورد اطمینان
محرمانه، راز دار، دارای ماموریت محرمانه
بی پروا، راز دار، مطمئن، دلگرم
راز دار
راز دار، خاموش، کم حرف
راز دار، خاموش، کم حرف
رازبان، رازپوش، سرپوش، سرنگهدار، محرم، محرمراز، همراز
فرهنگ فارسی
شخصیت فرعی نمایش که شخصیت اصلی، مقاصد و افکار خود را با او در میان میگذارد و بهاینترتیب تماشاگر از حوادث و رویدادهای به نمایشدرنیامدۀ داستان آگاه میشود
( صفت ) آنکه رازی را حفظ کند راز نگهدار رازبان .
لغت نامه دهخدا
رازدار. (نف مرکب ) سرنگاهدار. (ناظم الاطباء).دارنده ٔ راز کسی . حافظ سر. محرم راز. (آنندراج ). پوشنده ٔ سر. دارنده ٔ سر : ابوبکر نیز همه شب خواب نداشت و با خود همی اندیشید که این بت پرستی که ما بدان اندریم و پدران ما اندر بودند هیچ چیز نیست ... و کاشکی کسی یافتمی که مرا به دینی رهنمونی کرد وندانم که این سخن و راز با که گویم پس به دلش آمد که این محمد مردی با خرد است و با من دوست است و رازدار و استوار است و او همچون من بت پرستیدن دشمن دارد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ).
چو از رازدار این سخن جست باز
خداوند این راز که وین چه راز.
پیامش چو نزدیک هرمز رسید
یکی رازدار از میان برگزید.
ز درگاه خود رازداری بجست
که تا این سخن بازجوید درست .
شما یک بیک رازدار منید
پرستنده و غمگسار منید.
رازدار من تویی همواره یارمن تویی
غمگسار من تویی من آن تو تو آن من .
من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام
نی یکیشان رازدار و نی وفا اندر دوتن .
چنانکه نیست نگاری چو تو دگر نبود
چو من صبور و چو من رازدار برنایی .
نهان مانده در کاخ آن سرو بن
چو اندر دل رازداران سخن .
راز ایزد با محمد بود و جز حیدر نبود
مر محمد را ز ایزد رازدار ای ناصبی .
مرا یاریست چون تنها نشینم
سخنگویی ،امینی ، رازداری .
که مرا دید رازدار خدای
حاجب کردگار بنده نواز.
رازدار است کنون بلبل تا یکچند
زاغ زار آید و او زی گلزار آید.
لشکر ارسلان خان را گفتند نمی دانی که این کیست که در میدان است ؟ گفت : نه . گفتند قیماز است رازدار و دوست یگانه ٔ تو. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی نفیسی ).
تا از کمال عقل بود رازدار شاه
دارد زمانه کلک ترا رازدار خویش .
رازدار بزرگ پادشهم
با مزاج ملون و تبهم .
راز من بیگانه کس نشنیده بود
کاشنا دل رازداری داشتم .
کس را پناه چون کنم و راز چون دهم
کز اهل بی نصیبم و از رازدار هم .
خاقانی را تویی همه روز
روزی ده و رازدار و محرم .
رازدار مرا ز دست مده
بیخودان را بخودپرست مده .
دلی را که شد با درت رازدار
ز دریوزه ٔ هر دری بازدار.
رازداران پرده ٔ سازش
آگهی یافتند از رازش .
اندر این ره گر خرد ره بین بدی
فخر رازی رازدار دین بدی .
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد.
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه ٔ او
اگر کنم گله ای رازدار من باشی .
ز دست بخت گران خواب و کار بی سامان
اگر کنم گله ای رازدار خود باشم .
ز همتی که طلب رازدار مطلب شد
که تشنگی بدل سیرآب حیوان است .
|| آنکه رازی داشته باشد. دارای سر. دارای راز. که سری در درون دارد. || امین . امانت دار. || وفادار. صادق . || بنّای سفت کار. (ناظم الاطباء). و رجوع به راز و رازدارنده شود.
چو از رازدار این سخن جست باز
خداوند این راز که وین چه راز.
دقیقی .
پیامش چو نزدیک هرمز رسید
یکی رازدار از میان برگزید.
فردوسی .
ز درگاه خود رازداری بجست
که تا این سخن بازجوید درست .
فردوسی .
شما یک بیک رازدار منید
پرستنده و غمگسار منید.
فردوسی .
رازدار من تویی همواره یارمن تویی
غمگسار من تویی من آن تو تو آن من .
منوچهری .
من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام
نی یکیشان رازدار و نی وفا اندر دوتن .
منوچهری .
چنانکه نیست نگاری چو تو دگر نبود
چو من صبور و چو من رازدار برنایی .
محمد عبده (از ترجمان البلاغه ).
نهان مانده در کاخ آن سرو بن
چو اندر دل رازداران سخن .
(گرشاسب نامه ).
راز ایزد با محمد بود و جز حیدر نبود
مر محمد را ز ایزد رازدار ای ناصبی .
ناصرخسرو.
مرا یاریست چون تنها نشینم
سخنگویی ،امینی ، رازداری .
ناصرخسرو.
که مرا دید رازدار خدای
حاجب کردگار بنده نواز.
ناصرخسرو.
رازدار است کنون بلبل تا یکچند
زاغ زار آید و او زی گلزار آید.
ناصرخسرو.
لشکر ارسلان خان را گفتند نمی دانی که این کیست که در میدان است ؟ گفت : نه . گفتند قیماز است رازدار و دوست یگانه ٔ تو. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی نفیسی ).
تا از کمال عقل بود رازدار شاه
دارد زمانه کلک ترا رازدار خویش .
امیر معزی .
رازدار بزرگ پادشهم
با مزاج ملون و تبهم .
سنایی .
راز من بیگانه کس نشنیده بود
کاشنا دل رازداری داشتم .
خاقانی .
کس را پناه چون کنم و راز چون دهم
کز اهل بی نصیبم و از رازدار هم .
خاقانی .
خاقانی را تویی همه روز
روزی ده و رازدار و محرم .
خاقانی .
رازدار مرا ز دست مده
بیخودان را بخودپرست مده .
نظامی .
دلی را که شد با درت رازدار
ز دریوزه ٔ هر دری بازدار.
نظامی .
رازداران پرده ٔ سازش
آگهی یافتند از رازش .
نظامی .
اندر این ره گر خرد ره بین بدی
فخر رازی رازدار دین بدی .
مولوی .
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد.
حافظ.
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه ٔ او
اگر کنم گله ای رازدار من باشی .
حافظ.
ز دست بخت گران خواب و کار بی سامان
اگر کنم گله ای رازدار خود باشم .
حافظ.
ز همتی که طلب رازدار مطلب شد
که تشنگی بدل سیرآب حیوان است .
عرفی .
|| آنکه رازی داشته باشد. دارای سر. دارای راز. که سری در درون دارد. || امین . امانت دار. || وفادار. صادق . || بنّای سفت کار. (ناظم الاطباء). و رجوع به راز و رازدارنده شود.
رازدار. ( نف مرکب ) سرنگاهدار. ( ناظم الاطباء ).دارنده راز کسی. حافظ سر. محرم راز. ( آنندراج ). پوشنده سر. دارنده سر : ابوبکر نیز همه شب خواب نداشت و با خود همی اندیشید که این بت پرستی که ما بدان اندریم و پدران ما اندر بودند هیچ چیز نیست... و کاشکی کسی یافتمی که مرا به دینی رهنمونی کرد وندانم که این سخن و راز با که گویم پس به دلش آمد که این محمد مردی با خرد است و با من دوست است و رازدار و استوار است و او همچون من بت پرستیدن دشمن دارد. ( ترجمه طبری بلعمی نسخه خطی کتابخانه مؤلف ).
چو از رازدار این سخن جست باز
خداوند این راز که وین چه راز.
یکی رازدار از میان برگزید.
که تا این سخن بازجوید درست.
پرستنده و غمگسار منید.
غمگسار من تویی من آن تو تو آن من.
نی یکیشان رازدار و نی وفا اندر دوتن.
چو من صبور و چو من رازدار برنایی.
چو اندر دل رازداران سخن.
مر محمد را ز ایزد رازدار ای ناصبی.
سخنگویی ،امینی ، رازداری.
حاجب کردگار بنده نواز.
زاغ زار آید و او زی گلزار آید.
تا از کمال عقل بود رازدار شاه
دارد زمانه کلک ترا رازدار خویش.
با مزاج ملون و تبهم.
کاشنا دل رازداری داشتم.
چو از رازدار این سخن جست باز
خداوند این راز که وین چه راز.
دقیقی.
پیامش چو نزدیک هرمز رسیدیکی رازدار از میان برگزید.
فردوسی.
ز درگاه خود رازداری بجست که تا این سخن بازجوید درست.
فردوسی.
شما یک بیک رازدار منیدپرستنده و غمگسار منید.
فردوسی.
رازدار من تویی همواره یارمن تویی غمگسار من تویی من آن تو تو آن من.
منوچهری.
من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام نی یکیشان رازدار و نی وفا اندر دوتن.
منوچهری.
چنانکه نیست نگاری چو تو دگر نبودچو من صبور و چو من رازدار برنایی.
محمد عبده ( از ترجمان البلاغه ).
نهان مانده در کاخ آن سرو بن چو اندر دل رازداران سخن.
( گرشاسب نامه ).
راز ایزد با محمد بود و جز حیدر نبودمر محمد را ز ایزد رازدار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
مرا یاریست چون تنها نشینم سخنگویی ،امینی ، رازداری.
ناصرخسرو.
که مرا دید رازدار خدای حاجب کردگار بنده نواز.
ناصرخسرو.
رازدار است کنون بلبل تا یکچندزاغ زار آید و او زی گلزار آید.
ناصرخسرو.
لشکر ارسلان خان را گفتند نمی دانی که این کیست که در میدان است ؟ گفت : نه. گفتند قیماز است رازدار و دوست یگانه تو. ( اسکندرنامه نسخه خطی نفیسی ).تا از کمال عقل بود رازدار شاه
دارد زمانه کلک ترا رازدار خویش.
امیر معزی.
رازدار بزرگ پادشهم با مزاج ملون و تبهم.
سنایی.
راز من بیگانه کس نشنیده بودکاشنا دل رازداری داشتم.
خاقانی.
فرهنگ عمید
۱. کسی که رازی را حفظ می کند، رازبان، رازنگه دار، سِرنگه دار.
۲. کسی که رازی دارد، دارای راز.
۲. کسی که رازی دارد، دارای راز.
دانشنامه عمومی
رازدار (انگلیسی: Confidant)شخصیت فرعی نمایش که شخصیت اصلی، مقاصد و افکار خود را با او در میان می گذارد و به این ترتیب تماشاگر از حوادث و رویدادهای به نمایش درنیامدهٔ داستان آگاه می شود.
wiki: رازدار
فرهنگستان زبان و ادب
{confidant/ confidante} [هنرهای نمایشی] شخصیت فرعی نمایش که شخصیت اصلی، مقاصد و افکار خود را با او در میان می گذارد و به این ترتیب تماشاگر از حوادث و رویدادهای به نمایش درنیامدۀ داستان آگاه می شود
پیشنهاد کاربران
تودار
پرده پوش
کلمات دیگر: