کلمه جو
صفحه اصلی

صاف


مترادف صاف : پرداخته، صیقلی، لغزنده، نرم، نشو، هموار، تخت، مستوی، مسطح، راست، شق، پاک، پالوده، روشن، زلال، خالص، مروق، ناب، بی آلایش، وضیع

متضاد صاف : خشن، زبر

برابر پارسی : هموار، یکنواخت، نرم، سره، پالایش، ناب

فارسی به انگلیسی

level, clear, limpid, pure, smooth, plane, candid, sincere, direct, sheer, broad, even, flat, horizontal, square, tall, upright, open, plumb, serene, direct(ly), fair, marble

direct(ly)


clear, limpid, pure, smooth, candid, sincere


broad, even, flat, horizontal, smooth, square, tall, upright, open, plumb, serene


فارسی به عربی

حریری , سهل , طائرة , لماع , هادی , واضح

مترادف و متضاد

smolt (اسم)
صاف، شاه ماهی دوساله

straight-line (صفت)
مستقیم، صاف، یکراست، بخط مستقیم، دارای خط مستقیم

unruffled (صفت)
ارام، صاف، بدون موج، ارام شده، ارام کرده، چین نخورده

clean (صفت)
روشن، پاکیزه، عفیف، طاهر، تمیز، پاک، صاف، زلال، نظیف، باطراوت

slick (صفت)
مطلق، جذاب، ماهر، صاف، نرم، یک دست، لیز

clear (صفت)
صریح، معلوم، ظاهر، اشکار، پیدا، باصفا، طاهر، صاف، زلال، واضح، شفاف، بارز، جلی، سلیس، روان، ساطع

explicit (صفت)
صریح، روشن، اشکار، صاف، واضح

plain (صفت)
ساده، اشکار، پهن، صاف، واضح، عادی، سر راست، برابر، هموار، بد قیافه، رک و ساده

even (صفت)
درست، مساوی، متعادل، صاف، هموار، مسطح

sleek (صفت)
براق، صاف، شفاف، نرم، صیقلی، چرب و نرم

glossy (صفت)
براق، خوش نما، صاف، صیقلی، جلا دار

plane (صفت)
صاف، هموار، مسطح، مستوی

flat (صفت)
خنک، بی مزه، پهن، صاف، تخت، هموار، مسطح، یک دست، قسمت پهن، بدون پاشنه، بی تنوع

glabrous (صفت)
طاس، بی مو، صاف، بدون کرک

smooth (صفت)
ساده، بی مو، ملایم، صاف، سلیس، روان، نرم، بدون اشکال، هموار، صیقلی، دلنواز، قسمت صاف هر چیز، بی تکان

silvery (صفت)
براق، سفید، صاف، نقره فام، سیمین

flattened (صفت)
پهن، صاف

limpid (صفت)
روشن، صاف، زلال، ناب

serene (صفت)
ساکت، روشن، ارام، صاف، متین، بی سر و صدا

glace (صفت)
صاف، نرم، مسطح، لعابدار، بستنی

silken (صفت)
براق، صاف، نرم، ابریشمی، حریری، ابریشم پوش

پرداخته، صیقلی، لغزنده، نرم، نشو، هموار ≠ خشن، زبر


تخت، مستوی، مسطح


راست، شق


پاک، پالوده، روشن، زلال


خالص، مروق، ناب


بی‌آلایش، وضیع


۱. پرداخته، صیقلی، لغزنده، نرم، نشو، هموار
۲. تخت، مستوی، مسطح
۳. راست، شق
۴. پاک، پالوده، روشن، زلال
۵. خالص، مروق، ناب
۶. بیآلایش، وضیع ≠ خشن، زبر


فرهنگ فارسی

پاکیزه و خالص و بی درد، بی غش، بی آلایش، مسطح، هموار، بی چین و چروک
( اسم ) صف زننده .
اسم است ابن صیاد را

فرهنگ معین

[ ازع . ] (ص . ) ۱ - روشن ، زلال . ۲ - آفتابی . ۳ - پاک ، بی آلایش . ۴ - هموار، بی چین و چروک . ، ~ و پوست کنده به طور صریح و آشکار. ، ~ و صوف منظم و مرتب .

لغت نامه دهخدا

صاف. ( از ع ، ص )مخفف صافی. ( غیاث اللغات ). مخفف صاف ( صافی )، نعت فاعلی از صفو. روشن. خالص. بی دُرد. ناصع :
ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش
فکند تیر یمانیش رخش بر عمان
به بحر عمان زان جوش صاف شد لؤلؤ
به بحر مغرب زان جوش سرخ شد مرجان.
عنصری.
در حالی که روشن گردانیده بود خدای تعالی بصیرتهای ایشان را و صاف ساخته بود خاطرهای آن جماعت را... ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312 ).
چون ندانی که چه چیز است همی بوی بهشت
نشناسی ز می صاف همی تیره خلاب.
ناصرخسرو.
گشت آب پر از نم و کدر صاف
گر گشت هوای صاف پرنم.
ناصرخسرو.
نیکوئی کن رسم بدعهدی رها کن کز جفا
دُرد با عاشق دهند و صاف با دشمن کشند.
خاقانی.
می که دهی صاف ده چو آتش موسی
زو دم خاقانی آب خضر بزاده.
خاقانی.
برمشوران تا شود این آب صاف
و اندر او بین ماه و اختر در طواف.
مولوی.
بیا که وقت شناسان دو کون نفروشند
به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی.
حافظ.
کنون که بر کف گل جام باده صاف است
به صدهزار زبان بلبلش در اوصاف است.
حافظ.
آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
بود آیا که کند یاد ز دُردآشامی.
حافظ.
که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در شیشه بماند اربعینی.
حافظ.
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بیغشم.
حافظ.
پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایم.
حافظ.
مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف این سرخم جمله دردی آمیز است.
حافظ.
ای مه برج منزلت چشم و چراغ عالمی
باده صاف دایمت در قدح و پیاله باد.
حافظ.
|| شراب صافی. باده بی دُرد :
ای که منعم کنی از عشق و ملامت گوئی
تو نبودی که من این صاف محبت خوردم.
سعدی.
|| مسطح. هموار. || آسمان صاف ؛ بی ابر و باز.
- سینه را صاف کردن ؛روشن کردن سینه را تا آواز نیکو برآید یا تنفس آسان شود.

صاف. ( ع ص )( از «ص وف » ) کبش صاف ؛ قچقار بسیارپشم. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). اَصْوَف. صائف. صَوِف. صوفانی.

صاف . (اِخ ) اسم است ابن صیاد را. (منتهی الارب ).


صاف . (اِخ )کوهی است در تهامة مر بنی ذئل را. (معجم البلدان ).


صاف . (از ع ، ص )مخفف صافی . (غیاث اللغات ). مخفف صاف (صافی )، نعت فاعلی از صفو. روشن . خالص . بی دُرد. ناصع :
ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش
فکند تیر یمانیش رخش بر عمان
به بحر عمان زان جوش صاف شد لؤلؤ
به بحر مغرب زان جوش سرخ شد مرجان .

عنصری .


در حالی که روشن گردانیده بود خدای تعالی بصیرتهای ایشان را و صاف ساخته بود خاطرهای آن جماعت را... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312).
چون ندانی که چه چیز است همی بوی بهشت
نشناسی ز می صاف همی تیره خلاب .

ناصرخسرو.


گشت آب پر از نم و کدر صاف
گر گشت هوای صاف پرنم .

ناصرخسرو.


نیکوئی کن رسم بدعهدی رها کن کز جفا
دُرد با عاشق دهند و صاف با دشمن کشند.

خاقانی .


می که دهی صاف ده چو آتش موسی
زو دم خاقانی آب خضر بزاده .

خاقانی .


برمشوران تا شود این آب صاف
و اندر او بین ماه و اختر در طواف .

مولوی .


بیا که وقت شناسان دو کون نفروشند
به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی .

حافظ.


کنون که بر کف گل جام باده ٔ صاف است
به صدهزار زبان بلبلش در اوصاف است .

حافظ.


آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
بود آیا که کند یاد ز دُردآشامی .

حافظ.


که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در شیشه بماند اربعینی .

حافظ.


من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بیغشم .

حافظ.


پیر مغان ز توبه ٔ ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایم .

حافظ.


مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف این سرخم جمله دردی آمیز است .

حافظ.


ای مه برج منزلت چشم و چراغ عالمی
باده ٔ صاف دایمت در قدح و پیاله باد.

حافظ.


|| شراب صافی . باده ٔ بی دُرد :
ای که منعم کنی از عشق و ملامت گوئی
تو نبودی که من این صاف محبت خوردم .

سعدی .


|| مسطح . هموار. || آسمان صاف ؛ بی ابر و باز.
- سینه را صاف کردن ؛روشن کردن سینه را تا آواز نیکو برآید یا تنفس آسان شود.

صاف . (ع ص ) (از «ص ی ف ») صائف . یوم صاف ؛ روز گرم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و آن مخفف صائف است . (از اقرب الموارد).


صاف . (ع ص )(از «ص وف ») کبش صاف ؛ قچقار بسیارپشم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). اَصْوَف . صائف . صَوِف . صوفانی .


صاف . [ صاف ف ] (ع ص ) نعت فاعلی از صف ّ. صف کشنده . رجوع به صافات شود.


صاف . [ فِن ْ ] (ع ص ) (از «ص ف و») یوم صاف ؛ روز سرد صاف بی ابر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). صَفْوان .


فرهنگ عمید

۱. پاکیزه، خالص، بی آلایش.
۲. مسطح، هموار.
۳. بی چین و چروک.
۴. [مجاز] آفتابی.
* صاف کردن: (مصدر متعدی )
۱. مایعی را از صافی یا پارچه گذراندن تا جرم آن گرفته شود: پیر مغان ز توبهٴ ما گر ملول شد / گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایم (حافظ: ۷۲۸ ).
۲. هموار کردن زمین.
۳. برطرف ساختن چین و چروک پارچه.
صف کشنده، صف کشیده.

۱. پاکیزه؛ خالص؛ بی‌آلایش.
۲. مسطح؛ هموار.
۳. بی‌چین‌و‌چروک.
۴. [مجاز] آفتابی.
⟨ صاف کردن: (مصدر متعدی)
۱. مایعی را از صافی یا پارچه گذراندن تا جرم آن گرفته شود: ◻︎ پیر مغان ز توبهٴ ما گر ملول شد / گو باده صاف کن که به عذر ایستاده‌ایم (حافظ: ۷۲۸).
۲. هموار کردن زمین.
۳. برطرف ساختن چین‌و‌چروک پارچه.


صف‌کشنده؛ صف‌کشیده.


گویش اصفهانی

تکیه ای: sâf
طاری: sâf
طامه ای: sâf
طرقی: sâf
کشه ای: sâf
نطنزی: sâf


گویش مازنی

/saaf/ پاک - هموار ۳بی آمیختگی ۳آسمان بدون ابر

۱پاک ۲هموار ۳بی آمیختگی ۳آسمان بدون ابر


واژه نامه بختیاریکا

تَوس؛ تیسِلُو؛ تَت ( تحت ) ؛ تیس؛ دَق؛ راست؛ لال؛ صاف و سیت

جدول کلمات

زلال , بی غش, پاک , روشن, نگا

پیشنهاد کاربران

هموار

هموار پاکیزه


این واژه آریایی است و در انگلیسی هم داریم :
chafe

صاف کلمه ای عربی است که وارد زبان فارسی و ترکی شده است.
صاف به ترکی: هامار ، دورو ، صاف
مثال: زمین صاف: هامار یئر ، آب صاف: دورو سو ، دیوار صاف: صاف دووار

پیشنهاد بنده پالوده و پالایش و پالایه البته پیراسته کردن هم به همین چمار و معنا هست
پارسی بگوییم و پاس بداریم ما ایرانی هستیم و شایسته و درخور ماست ک پارسی بگوییم

این واژه از اساس پارسى و پهلوى ست و تازیان ( اربان ) آن را از واژه پهلوىِ ساف - ساب - ساو Saf - Sab - Sav به معنى صیقلى و سابیده شده است برداشته معرب نموده و ساخته اند: الصاف ، صافیّ ، صافَ یصیفُ ، تصفیة ، مُصافة و . . . !!! صاف از ریشه صـ. ف. ف یا صـ. ف. و نیست بلکه
برعکس پس از اقتباس واژه صاف از ساف/ساب آن را بر وزن فاعل تصور کرده و ریشه ٣ حرفى صـ. ف. ف را بیرون کشیده اند و ساخته اند: صف ، صفوف ، مصاف و . . . !!! و از سوى دیگر بر وزن فاعل تصور شده و ریشه ٣حرفى صـ. ف. و از آن بیرون کشیده شده و ساخته اند: تصفیه ، صافی ، صفاء
، مصفاء ، صفیّ ، صفیّة ، مصطفىٰ ، إصطفىٰ و . . . !!!!!!! در پارسى کُنِش سابیدن/ساویدن/ساییدن از همین ریشه است. پس شایسته ایرانیان است که بخوانند و بنویسند: ساف . دیگر همتایان آن در زبان پارسى اینهاست: هموار Hamvar ، تخت Taxt ، پرداخته Pardaxteh ( پهلوى: پرداختگ
: صیقلى شده ) ، اَنَبْزار Anabzar ( پهلوى: مسطح ، ساف ) ، اَنیشیپ Aniship ( پهلوى: مسطح ، ساف ) ، اَپِریمَن Aperiman ( پهلوى: ساف ، پالوده ، تمیز ) ، زازْرا Zazra ( پهلوى: ساف ، خالص ، ناب ، بى غش ) ، رِک Rek ( کردى: ساف ، هموار ، درست ، مرتب ) ، سَهیک Sahik ( پهلوى:
ساف ، زلال ، شفاف )

پرداخته، صیقلی، لغزنده، نرم، نشو، هموار، تخت، مستوی، مسطح، راست، شق، پاک، پالوده، روشن، زلال، خالص، مروق، ناب، بی آلایش، وضیع

صاف: [اصطلاح موسیقی ]زمانی که یک گام اندکی پایین تر از حالت مد نظر می باشد.

در گفتار لری :
به مَنای پاک، هموار، درست و یکنواخت است
در مثل:
آب صاف است= آب پاک است
زمین صاف است= زمین هموار و یکدست است
صاف کردن چیزی=درست و با نظم کردن چیزی
آدم صاف و ساده=آدم درست و بدون ناپاکی و نیرنگ

شراب زلال
به دُرد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش / که هرچه ساقی ما ریخت عین الطاف است حافظ

انسان های صاف و صادق را دوست دارم.

سین
همانند ( سینی=سین ی ) که جای تختی است که بروی آن چیز هایی گذارند.
و یا ( سینه=سین ـه ) که قسمتی از بدن انسان که استخوان های آن صاف و تقریبا هموار شده و سطحی را بوجود آورده اند.


کلمات دیگر: