کلمه جو
صفحه اصلی

لابد


مترادف لابد : لاعلاج، ناچار، ناگزیر، هرآینگی

برابر پارسی : ناچار، ناگزیر، به ناچار

فارسی به انگلیسی

compelled, forced, helpless, [adv.] necessarily, ofnecessity


necessarily, certainly


must, probable, necessarily, certainly

must, probable


فارسی به عربی

یجب ان

مترادف و متضاد

لاعلاج، ناچار، ناگزیر، هرآینگی


فرهنگ فارسی

ناچار، ناگزیر
ناچار بناچار : چه لابد در این هلاک خواهی شد . یا لابدی . لاعلاجی ناچاری .
مال لابد مال بسیار

فرهنگ معین

(بُ دّ ) [ ع . ] (ق مر. ) ۱ - ناچار، ناگزیر. ۲ - گویا، چنان که معلوم است .

لغت نامه دهخدا

لابد. [ ب ِ ] (ع اِ) شیر بیشه . اسد. (منتهی الارب ).


لابد. [ ب ِ[ (ع ص ) مال ٌ لابد؛ مال بسیار. (منتهی الارب ).


لابد. [ ب ُ ] (ع اِ) کلیدی که بدان ساز را کوک کنند. (فرهنگ نفیسی ). مأخذ این دعوی را نیافتیم .


لابد. [ ب ُدد ] ( ع ق مرکب ) ( از: «لا» + «بُد» ) به معنی چاره نیست. علاج نیست. ( زمخشری ). لامحاله. ناچار. ( حاشیه لغت نامه اسدی نخجوانی ). لاعلاج. بی چاره. هر آینه. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ). لاجرم. ضرورةً. بالضرورة. ناگزیر :
زمانه حامل هجر است و لابد
نهد یک روز بار خویش حامل.
منوچهری.
گفت چون چاره نیست لابدّ امانی باید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321 ).
گر ترا گردن نهم از بهر مال
پس خطا کرده ست لابد مادرم.
ناصرخسرو.
لابد که هر کسیش بمقدار عقل خویش
ایدون گمان برد که جز خود این ساخته مراست.
ناصرخسرو.
بهرام جواب اینقدر داد که ملک حق ومیراث من است و لابد طلب آن خواهم کرد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 76 ). لابد فراق او بر وصال باید گزید. ( کلیله و دمنه ).
کل است خنجر ملک و ذات فتح جزء
لابد بکل خویش بود جزء را مآب.
مختاری غزنوی.
از شمس دین چه آید جز اختیار دین
لابد که باز باز پراند ز آشیان.
سوزنی.
- لابدّ عنه ، ناگزیر از آن. لا بدّ له ؛ که چاره نیست او را. ( مهذب الاسماء ).
- لابدّ منه ؛ که ناگزیر است از او.

لابد. [ ب ُ ] ( ع اِ ) کلیدی که بدان ساز را کوک کنند. ( فرهنگ نفیسی ). مأخذ این دعوی را نیافتیم.

لابد. [ ب ِ ] ( ع اِ ) شیر بیشه. اسد. ( منتهی الارب ).

لابد. [ ب ِ[ ( ع ص ) مال ٌ لابد؛ مال بسیار. ( منتهی الارب ).

لابد. [ ب ُدد ] (ع ق مرکب ) (از: «لا» + «بُد») به معنی چاره نیست . علاج نیست . (زمخشری ). لامحاله . ناچار. (حاشیه ٔ لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی ). لاعلاج . بی چاره . هر آینه . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). لاجرم . ضرورةً. بالضرورة. ناگزیر :
زمانه حامل هجر است و لابد
نهد یک روز بار خویش حامل .

منوچهری .


گفت چون چاره نیست لابدّ امانی باید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321).
گر ترا گردن نهم از بهر مال
پس خطا کرده ست لابد مادرم .

ناصرخسرو.


لابد که هر کسیش بمقدار عقل خویش
ایدون گمان برد که جز خود این ساخته مراست .

ناصرخسرو.


بهرام جواب اینقدر داد که ملک حق ومیراث من است و لابد طلب آن خواهم کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 76). لابد فراق او بر وصال باید گزید. (کلیله و دمنه ).
کل ّ است خنجر ملک و ذات فتح جزء
لابد بکل ّ خویش بود جزء را مآب .

مختاری غزنوی .


از شمس دین چه آید جز اختیار دین
لابد که باز باز پراند ز آشیان .

سوزنی .


- لابدّ عنه ، ناگزیر از آن . لا بدّ له ؛ که چاره نیست او را. (مهذب الاسماء).
- لابدّ منه ؛ که ناگزیر است از او.

فرهنگ عمید

۱. از روی ناچاری، به ناچار.
۲. (صفت ) ناچار، ناگزیر.

دانشنامه عمومی

حتماً.


پیشنهاد کاربران

حتما، شاید

لاجرم، لاعلاج، ناچار، ناگزیر

مجبور

مجبور. . به ناچار. . . حتما

احتمالا، شاید

امکان دارد

به نظرم شاید معنای خوبی باشد


کلمات دیگر: