گشودن باز کردن .
برگشادن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
برگشادن. [ ب َ گ ُ دَ ] ( مص مرکب ) گشودن. گشادن. باز کردن. رجوع به گشادن شود :
چو آمد بر کاخ کاوس شاه
خروش آمد و برگشادند راه.
در گنجهای کهن برگشاد.
در دانش و داد را برگشاد.
دو شاهدم برعایت همی کند دیدار.
دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد.
درون قفل را بیرون نهادند.
به نسرین برگ گل از لاله می کند.
به خنده برگشاد از ماه پروین.
کین حوریان بساحت دنیی خزیده اند.
من نیز چو برگشایم این بند
آیم به تو بعد روزکی چند.
- برگشادن تیغ ؛ بیرون آوردن آن از غلاف :
چون تیغ دورویه برگشاید
ده ده سر دشمنان رباید.
- برگشادن چهره ؛ چهره یا روی از هم باز کردن. در برابر روی در هم کشیدن.کنایه از بشاش و شادمان شدن :
چو بشنید بنشست بوزرجمهر
همه موبدان برگشادند چهر.
- برگشادن داستان ؛ حکایت کردن. نقل کردن. شرح دادن ماوقع :
بر ایشان همه داستان برگشاد
گذشته سخنها همه کرد یاد.
همه پاسخ گو بدیشان بگفت
همه رازها برگشاد از نهفت.
همه رازها برگشاد از نهفت.
از آن پس همه برگشادند راز.
- برگشادن زبان ؛ سخن گفتن. زبان باز کردن. در سخن آمدن :
هر آن کس که بودند پیر و جوان
زبان برگشادند بر پهلوان.
چو آمد بر کاخ کاوس شاه
خروش آمد و برگشادند راه.
فردوسی.
چو بر تخت بنشست پیروز و شاددر گنجهای کهن برگشاد.
فردوسی.
نخست از جهان آفرین کرد یاددر دانش و داد را برگشاد.
فردوسی.
جهان چشم بتمییز برگشادم ازودو شاهدم برعایت همی کند دیدار.
ناصرخسرو.
تو گوش جان و دلت برگشای اگر جاهل دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد.
ناصرخسرو.
به فرمان شه آن در برگشادنددرون قفل را بیرون نهادند.
نظامی.
چو نسرین برگشاده ناخنی چندبه نسرین برگ گل از لاله می کند.
نظامی.
چو عهد شاه را بشنید شیرین به خنده برگشاد از ماه پروین.
نظامی.
رضوان مگر سراچه فردوس برگشادکین حوریان بساحت دنیی خزیده اند.
سعدی.
بصر بصیرت را برگشائیم.سعدی.
- برگشادن بند ؛ گشودن آن. باز کردن آن : من نیز چو برگشایم این بند
آیم به تو بعد روزکی چند.
نظامی.
و رجوع به بند شود.- برگشادن تیغ ؛ بیرون آوردن آن از غلاف :
چون تیغ دورویه برگشاید
ده ده سر دشمنان رباید.
نظامی.
و رجوع به تیغ شود.- برگشادن چهره ؛ چهره یا روی از هم باز کردن. در برابر روی در هم کشیدن.کنایه از بشاش و شادمان شدن :
چو بشنید بنشست بوزرجمهر
همه موبدان برگشادند چهر.
فردوسی.
و رجوع به چهره شود.- برگشادن داستان ؛ حکایت کردن. نقل کردن. شرح دادن ماوقع :
بر ایشان همه داستان برگشاد
گذشته سخنها همه کرد یاد.
فردوسی.
- برگشادن راز ؛ بازگو کردن سر. کشف و آشکار کردن راز : همه پاسخ گو بدیشان بگفت
همه رازها برگشاد از نهفت.
فردوسی.
همه گفتنی ها بدو بازگفت همه رازها برگشاد از نهفت.
فردوسی.
چو دیدند بردند پیشش نمازاز آن پس همه برگشادند راز.
فردوسی.
و رجوع به راز شود.- برگشادن زبان ؛ سخن گفتن. زبان باز کردن. در سخن آمدن :
هر آن کس که بودند پیر و جوان
زبان برگشادند بر پهلوان.
برگشادن . [ ب َ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) گشودن . گشادن . باز کردن . رجوع به گشادن شود :
چو آمد بر کاخ کاوس شاه
خروش آمد و برگشادند راه .
چو بر تخت بنشست پیروز و شاد
در گنجهای کهن برگشاد.
نخست از جهان آفرین کرد یاد
در دانش و داد را برگشاد.
جهان چشم بتمییز برگشادم ازو
دو شاهدم برعایت همی کند دیدار.
تو گوش جان و دلت برگشای اگر جاهل
دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد.
به فرمان شه آن در برگشادند
درون قفل را بیرون نهادند.
چو نسرین برگشاده ناخنی چند
به نسرین برگ گل از لاله می کند.
چو عهد شاه را بشنید شیرین
به خنده برگشاد از ماه پروین .
رضوان مگر سراچه ٔ فردوس برگشاد
کین حوریان بساحت دنیی خزیده اند.
بصر بصیرت را برگشائیم .
- برگشادن بند ؛ گشودن آن . باز کردن آن :
من نیز چو برگشایم این بند
آیم به تو بعد روزکی چند.
و رجوع به بند شود.
- برگشادن تیغ ؛ بیرون آوردن آن از غلاف :
چون تیغ دورویه برگشاید
ده ده سر دشمنان رباید.
و رجوع به تیغ شود.
- برگشادن چهره ؛ چهره یا روی از هم باز کردن . در برابر روی در هم کشیدن .کنایه از بشاش و شادمان شدن :
چو بشنید بنشست بوزرجمهر
همه موبدان برگشادند چهر.
و رجوع به چهره شود.
- برگشادن داستان ؛ حکایت کردن . نقل کردن . شرح دادن ماوقع :
بر ایشان همه داستان برگشاد
گذشته سخنها همه کرد یاد.
- برگشادن راز ؛ بازگو کردن سر. کشف و آشکار کردن راز :
همه پاسخ گو بدیشان بگفت
همه رازها برگشاد از نهفت .
همه گفتنی ها بدو بازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت .
چو دیدند بردند پیشش نماز
از آن پس همه برگشادند راز.
و رجوع به راز شود.
- برگشادن زبان ؛ سخن گفتن . زبان باز کردن . در سخن آمدن :
هر آن کس که بودند پیر و جوان
زبان برگشادند بر پهلوان .
زبان تیز با گردیه برگشاد
همی کرد کردار بهرام یاد.
همه یک بیک پیش برزو نهاد
چو برزو بدید آن زبان برگشاد.
ورجوع به زبان شود.
- برگشادن سخن ؛ آغاز سخن کردن . گفتن . به سخن آمدن :
بدو گفت کیخسرو ایدر کجاست
بباید سخن برگشادنْت راست .
بدو گفت پیمانْت خواهم نخست
پس آنگه سخن برگشایم درست .
بشد بیژن گیو بر سان باد
سخن بر تهمتن همه برگشاد.
بشد طوس و گودرز نزدیک شاه
سخن برگشادند بر پیشگاه .
و رجوع به سخن شود.
- برگشادن لب ؛ لبخند زدن . تبسم کردن :
مگر با سیاوش بدی روز و شب
ازو برگشادی بخنده دو لب .
- || آغاز سخن کردن . به سخن آمدن :
در آن مجلس که او لب برگشادی
نبودی تن که حالی جان ندادی .
- برگشادن نهان ؛ آشکار کردن امر مخفی .ظاهر ساختن راز :
نداند کسی آرزوی جهان
نخواهد بما برگشادن نهان .
و رجوع به گشادن و نهان شود.
|| آزاد کردن . خلاص کردن . از بندرها کردن . از بند رها دادن : پسر بزرگ خواجه احمد حسن ... موقوف بود سارغ شرابدار بفرمان وی رابرگشاد. (تاریخ بیهقی ص 692). [ رکن الدوله ] انکاری عظیم بکرد و به مبالغتی هرچه تمامتر نامه ای سخت درازنوشت تا عضدالدوله ٔ بختیاری برگشاد. (مجمل التواریخ و القصص ). || آشکار کردن . توضیح دادن :
چه آمد به پیشت زانگشتری
به من برگشا نیز این داوری .
|| گشودن . باز شدن .
- برگشادن ابر ؛ زایل شدن آن . برطرف شدن آن . پراکنده شدن آن . از هم باز شدن آن :
نبینی ابر کو تندی نماید
بگرید سخت و آنگه برگشاید.
و رجوع به ابر برگشودن (ذیل گشودن ) شود.
چو آمد بر کاخ کاوس شاه
خروش آمد و برگشادند راه .
فردوسی .
چو بر تخت بنشست پیروز و شاد
در گنجهای کهن برگشاد.
فردوسی .
نخست از جهان آفرین کرد یاد
در دانش و داد را برگشاد.
فردوسی .
جهان چشم بتمییز برگشادم ازو
دو شاهدم برعایت همی کند دیدار.
ناصرخسرو.
تو گوش جان و دلت برگشای اگر جاهل
دو چشم و گوش دل خویش کور و کر دارد.
ناصرخسرو.
به فرمان شه آن در برگشادند
درون قفل را بیرون نهادند.
نظامی .
چو نسرین برگشاده ناخنی چند
به نسرین برگ گل از لاله می کند.
نظامی .
چو عهد شاه را بشنید شیرین
به خنده برگشاد از ماه پروین .
نظامی .
رضوان مگر سراچه ٔ فردوس برگشاد
کین حوریان بساحت دنیی خزیده اند.
سعدی .
بصر بصیرت را برگشائیم .
سعدی .
- برگشادن بند ؛ گشودن آن . باز کردن آن :
من نیز چو برگشایم این بند
آیم به تو بعد روزکی چند.
نظامی .
و رجوع به بند شود.
- برگشادن تیغ ؛ بیرون آوردن آن از غلاف :
چون تیغ دورویه برگشاید
ده ده سر دشمنان رباید.
نظامی .
و رجوع به تیغ شود.
- برگشادن چهره ؛ چهره یا روی از هم باز کردن . در برابر روی در هم کشیدن .کنایه از بشاش و شادمان شدن :
چو بشنید بنشست بوزرجمهر
همه موبدان برگشادند چهر.
فردوسی .
و رجوع به چهره شود.
- برگشادن داستان ؛ حکایت کردن . نقل کردن . شرح دادن ماوقع :
بر ایشان همه داستان برگشاد
گذشته سخنها همه کرد یاد.
فردوسی .
- برگشادن راز ؛ بازگو کردن سر. کشف و آشکار کردن راز :
همه پاسخ گو بدیشان بگفت
همه رازها برگشاد از نهفت .
فردوسی .
همه گفتنی ها بدو بازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت .
فردوسی .
چو دیدند بردند پیشش نماز
از آن پس همه برگشادند راز.
فردوسی .
و رجوع به راز شود.
- برگشادن زبان ؛ سخن گفتن . زبان باز کردن . در سخن آمدن :
هر آن کس که بودند پیر و جوان
زبان برگشادند بر پهلوان .
فردوسی .
زبان تیز با گردیه برگشاد
همی کرد کردار بهرام یاد.
فردوسی .
همه یک بیک پیش برزو نهاد
چو برزو بدید آن زبان برگشاد.
فردوسی (ملحقات شاهنامه ).
ورجوع به زبان شود.
- برگشادن سخن ؛ آغاز سخن کردن . گفتن . به سخن آمدن :
بدو گفت کیخسرو ایدر کجاست
بباید سخن برگشادنْت راست .
فردوسی .
بدو گفت پیمانْت خواهم نخست
پس آنگه سخن برگشایم درست .
فردوسی .
بشد بیژن گیو بر سان باد
سخن بر تهمتن همه برگشاد.
فردوسی .
بشد طوس و گودرز نزدیک شاه
سخن برگشادند بر پیشگاه .
فردوسی .
و رجوع به سخن شود.
- برگشادن لب ؛ لبخند زدن . تبسم کردن :
مگر با سیاوش بدی روز و شب
ازو برگشادی بخنده دو لب .
فردوسی .
- || آغاز سخن کردن . به سخن آمدن :
در آن مجلس که او لب برگشادی
نبودی تن که حالی جان ندادی .
نظامی .
- برگشادن نهان ؛ آشکار کردن امر مخفی .ظاهر ساختن راز :
نداند کسی آرزوی جهان
نخواهد بما برگشادن نهان .
فردوسی .
و رجوع به گشادن و نهان شود.
|| آزاد کردن . خلاص کردن . از بندرها کردن . از بند رها دادن : پسر بزرگ خواجه احمد حسن ... موقوف بود سارغ شرابدار بفرمان وی رابرگشاد. (تاریخ بیهقی ص 692). [ رکن الدوله ] انکاری عظیم بکرد و به مبالغتی هرچه تمامتر نامه ای سخت درازنوشت تا عضدالدوله ٔ بختیاری برگشاد. (مجمل التواریخ و القصص ). || آشکار کردن . توضیح دادن :
چه آمد به پیشت زانگشتری
به من برگشا نیز این داوری .
فردوسی .
|| گشودن . باز شدن .
- برگشادن ابر ؛ زایل شدن آن . برطرف شدن آن . پراکنده شدن آن . از هم باز شدن آن :
نبینی ابر کو تندی نماید
بگرید سخت و آنگه برگشاید.
نظامی .
و رجوع به ابر برگشودن (ذیل گشودن ) شود.
کلمات دیگر: