کلمه جو
صفحه اصلی

خاست


مترادف خاست : بیداری، برخاستن، خیزش

فارسی به انگلیسی

rising, rise

مترادف و متضاد

۱. بیداری، برخاستن
۲. خیزش


فرهنگ فارسی

( مصدر اسم ) عمل خاستن خفت و خاست.
شهرکی است از نواحی بلخ اندر قرب اندراب بلخ. منسوب به این نقطه خاستی است.

لغت نامه دهخدا

خاست. ( مص مرخم ) بهمرسیدن. پیدا شدن. آمدن. ( آنندراج ) : مرا هوس بازرگانی خاست بسبب تماشای دریا. ( مجمل التواریخ و القصص ). || بلند شدن. مقابل نشستن. قیام کردن. مرتفع شدن. || سوم شخص ماضی از خاستن مرادف برخاست یعنی برطرف شد : نزاع برخاست یعنی نزاع برطرف شد. دشمنی برخاست یعنی دشمنی مرتفع شد، صلح برقرار گردید. حکم از او برخاست و کنایه از دیوانه شدن یا مردن است. بطور کلی هر موردی که شخص متکیف بکیفیتی شود که از تحت حکمی خارج گردداین اصطلاح بر او صادق می آید: روزه داشتن و خدای را تعبد کردن از وی خاست. ( مجمل التواریخ و القصص ). || بیدار شدن. رختخواب ترک کردن :
همی خفتن و خاست با جفت مار
چگونه توان بودن ای شهریار.
فردوسی.
بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست
نیک بنگر که که افکند و زین کار چه خواست.
ناصرخسرو.

خاست. ( اِخ ) شهرکی است از نواحی بلخ اندر قرب اندراب بلخ. ( ازمعجم البلدان ج 3 ص 388 ). منسوب به این نقطه خاستی است. ( الانساب سمعانی ). در حدودالعالم ( ضمیمه گاهنامه سال 1312 ) در ص 69 ذیل ناحیت ماوراءالنهر آید: «شهرکهائی اند بر حد فرغانه و ایلاق ، سامی سبرک ، شهرکی است خرم و آبادان ، برفکسوم ، حنح ، خاس ، شهرکهائی اند باکشت و برز بسیار» - انتهی. شاید خاس همین خاست باشد. در حواشی تاریخ سیستان مصحح از این ناحیت اسم برده و آن را در حدود سیستان تا غزنه حدس زده است. ( تاریخ سیستان ص 339 ) : ابوالقاسم بعد از مفارقت ابوعلی با گوشه ای نشست تا رایات ناصرالدین به خاست رسید، روی به خدمت نهاد. ( تاریخ یمینی نسخه خطی ).

خاست . (اِخ ) شهرکی است از نواحی بلخ اندر قرب اندراب بلخ . (ازمعجم البلدان ج 3 ص 388). منسوب به این نقطه خاستی است . (الانساب سمعانی ). در حدودالعالم (ضمیمه ٔ گاهنامه ٔ سال 1312) در ص 69 ذیل ناحیت ماوراءالنهر آید: «شهرکهائی اند بر حد فرغانه و ایلاق ، سامی سبرک ، شهرکی است خرم و آبادان ، برفکسوم ، حنح ، خاس ، شهرکهائی اند باکشت و برز بسیار» - انتهی . شاید خاس همین خاست باشد. در حواشی تاریخ سیستان مصحح از این ناحیت اسم برده و آن را در حدود سیستان تا غزنه حدس زده است . (تاریخ سیستان ص 339) : ابوالقاسم بعد از مفارقت ابوعلی با گوشه ای نشست تا رایات ناصرالدین به خاست رسید، روی به خدمت نهاد. (تاریخ یمینی نسخه ٔ خطی ).


خاست . (مص مرخم ) بهمرسیدن . پیدا شدن . آمدن . (آنندراج ) : مرا هوس بازرگانی خاست بسبب تماشای دریا. (مجمل التواریخ و القصص ). || بلند شدن . مقابل نشستن . قیام کردن . مرتفع شدن . || سوم شخص ماضی از خاستن مرادف برخاست یعنی برطرف شد : نزاع برخاست یعنی نزاع برطرف شد. دشمنی برخاست یعنی دشمنی مرتفع شد، صلح برقرار گردید. حکم از او برخاست و کنایه از دیوانه شدن یا مردن است . بطور کلی هر موردی که شخص متکیف بکیفیتی شود که از تحت حکمی خارج گردداین اصطلاح بر او صادق می آید: روزه داشتن و خدای را تعبد کردن از وی خاست . (مجمل التواریخ و القصص ). || بیدار شدن . رختخواب ترک کردن :
همی خفتن و خاست با جفت مار
چگونه توان بودن ای شهریار.

فردوسی .


بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست
نیک بنگر که که افکند و زین کار چه خواست .

ناصرخسرو.



فرهنگ عمید

۱. = خاستن
۲. خاستن، بلند شدن، برپا شدن.

پیشنهاد کاربران

برخیز . از فعل بر خاستن

برخاستن : بلند شدن


کلمات دیگر: