کلمه جو
صفحه اصلی

عاطل


مترادف عاطل : باطل، بیکار، بی معنی، بیهوده، لغو، معطل، ول

برابر پارسی : بیکار، بیهوده، پوچ، افکار

فارسی به انگلیسی

idle, useless, worthless, vain, unused, void

idle, useless


unused, void


فارسی به عربی

عاطل

عربی به فارسی

بيکار , تنبل , بيهوده , بيخود , بي اساس , بي پروپا , وقت گذراندن , وقت تلف کردن , تنبل شدن , داراي اطناب , حشو , افزونه , بي مصرف , عاطل , بکار بيفتاده


مترادف و متضاد

futile (صفت)
خنثی، پوچ، بیهوده، عاری از فایده، عاطل، بی اثر، بی فایده، باطل، عبی

useless (صفت)
خنثی، بیهوده، بی مصرف، عاری از فایده، غیر قابل استفاده، غیر ضروری، عاطل، زائد، نا کار، بی فایده، بلا استفاده، عبث، باطله

vain (صفت)
عقیم، پوچ، خود بین، تهی، بیهوده، عاطل، ناچیز، بی فایده، باطل، جزیی، عبث

idle (صفت)
سست، بی اساس، تنبل، بیهوده، بی کار، عاطل، بیخود، بی پر و پا

lazy (صفت)
سست، کند، تنبل، بطی ء، عاطل، درخورد تنبلی، کندرو

do-nothing (صفت)
تنبل، عاطل، بی کاره

باطل، بیکار، بی‌معنی، بیهوده، لغو، معطل، ول


فرهنگ فارسی

بی پیرایه، بی چی ، بیکار، مهمل، بیهوده
۱ - بیکاره بیهوده . ۲ - بی معنی باطل . ۲ - زن بی گردن بند بی پیرایه جمع عواطل عطل .

فرهنگ معین

(طِ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - بیکار، مهمل . ۲ - بی معنی ، بیهوده . ۳ - بی پیرایه .

لغت نامه دهخدا

عاطل. [ طِ ] ( ع ص ) بیکاره. بیهوده. تهی. فارغ : آن دیگر که از پیرایه خردی عاطل نبود. ( کلیله و دمنه ). چون سریر دولت از منصب شاهی خالی و عاطل ماند... دشمن قصد این دیار کند. ( سندبادنامه ص 80 ). || زن بی گردن بند. بی زیور. بی پیرایه. ( مهذب الاسماء ) ( آنندراج ). ج ، عَواطل و عُطَّل. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

۱. ویژگی آنچه یا آن که به کار گرفته می شود، بیکار.
۲. [قدیمی] بی بهره.
۳. [قدیمی] بدون مسئول یا متصدی.
* عاطل وباطل: بیکار، بیهوده.

۱. ویژگی آنچه یا آن‌که به کار گرفته می‌شود؛ بیکار.
۲. [قدیمی] بی‌بهره.
۳. [قدیمی] بدون مسئول یا متصدی.
⟨ عاطل‌وباطل: بیکار؛ بیهوده.


جدول کلمات

بی چیز ، بیکار

پیشنهاد کاربران

بیهوده
بی معنی
باطل
بی کار
لغو
معطل
ول

غیرفعال

بیکار

عاطل. یا آتل؟؟ ( حروف ح. ع. ث. ص. ض. ذ. ط. ظ. مخصوص زبان عربی است ) کلمات تورکی را نباید. با اینحروف نوشت. آتیل ماتیل چرشنبه آینا تکین بختیم آچیل چرشنبه. . . . مثل ( اسلان. غزن فر. اتاق. تالقان. توس. تبرستان. لویق. اوریان )


کلمات دیگر: