تحمیلة
شاف
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
شیاف، شاف، شیاف طبی
فرهنگ فارسی
شیاف
۱ - دارویی است که در چشم استعمال شود . ۲ - دارویی جامد و مخروطی که آن را در مقعد گذارند تا موجب اجابت شکم گردد . جمع : شیافات .
فساد و تباهی در ریش چنان که به نشود
۱ - دارویی است که در چشم استعمال شود . ۲ - دارویی جامد و مخروطی که آن را در مقعد گذارند تا موجب اجابت شکم گردد . جمع : شیافات .
فساد و تباهی در ریش چنان که به نشود
فرهنگ معین
(اِ. ) نک شیاف .
لغت نامه دهخدا
شاف. ( اِ ) پنبه که بدارو ترکرده بر چشمان نهند دفع رمد را. ( شرفنامه منیری ). دارویی که بمیل در چشم کشند. ( آنندراج ) :
تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور
شاف شافی هم ز حصرم هم ز رمان دیده اند.
از پی چشم درد جان شاف شفای ایزدی.
- شاف ابیض ؛ دارویی از برای چشم. ( ناظم الاطباء ). شیاف ابیض. رجوع به شیاف ابیض شود :
چو مرهم بود پنبه داغ مرا
شد این شاف ابیض بچشمش دوا.
- || کنایه از ذکر و آلت تناسل :
دیده مقعدش مگر کور است
که همه سال با عصا باشد
وگرش نیست علتی همه شب
شاف احمر در او چرا باشد.
شأف. [ ش َءْف ْ ] ( ع مص ) دشمن شدن. ( مصادر زوزنی ص 390 ). رجوع به شآفه و شأفه در این معنی شود. || بجکیدن بن ناخن. ( مصادر زوزنی ص 390 ). || ریش بر آمدن از کف پای. ( مصادر زوزنی ص 390 ). رجوع به شآفة و شأفه شود.
شأف. [ ش َءْف ْ ] ( ع اِ )اهل و دارایی ؛ شأفة الرجل ؛ هی اهله و مالُه. ( از ذیل اقرب الموارد ). رجوع به شأفة در این معنی شود.
شأف. [ ش َءْف ْ ] ( ع اِمص ) فساد و تباهی در ریش چنان که به نشود. ( منتهی الارب ). شأف الجرح ؛ فساده حتی لا یکاد یبراء. ( اقرب الموارد ). رجوع به شآفه و شأفه شود.
تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور
شاف شافی هم ز حصرم هم ز رمان دیده اند.
خاقانی.
باد چو باد عیسوی گرد سم براق اواز پی چشم درد جان شاف شفای ایزدی.
خاقانی.
|| شافه. شیاف. مخفف شیاف. چیزی را که بطریق میل کوچک سازند و داروها بدان مالند و جهت معالجه در دبر کنند. ( آنندراج ). در تداول عامه فارسی زبانان ، شافه که بخود برگیرند. رجوع به شافه و شیاف شود.- شاف ابیض ؛ دارویی از برای چشم. ( ناظم الاطباء ). شیاف ابیض. رجوع به شیاف ابیض شود :
چو مرهم بود پنبه داغ مرا
شد این شاف ابیض بچشمش دوا.
طاهر وحید ( از آنندراج ).
- شاف احمر ؛ شیاف احمر. نره. ( ناظم الاطباء ). رجوع به شیاف احمر شود.- || کنایه از ذکر و آلت تناسل :
دیده مقعدش مگر کور است
که همه سال با عصا باشد
وگرش نیست علتی همه شب
شاف احمر در او چرا باشد.
سپاهانی ( از شرفنامه منیری ).
شأف. [ ش َءْف ْ ] ( ع مص ) دشمن شدن. ( مصادر زوزنی ص 390 ). رجوع به شآفه و شأفه در این معنی شود. || بجکیدن بن ناخن. ( مصادر زوزنی ص 390 ). || ریش بر آمدن از کف پای. ( مصادر زوزنی ص 390 ). رجوع به شآفة و شأفه شود.
شأف. [ ش َءْف ْ ] ( ع اِ )اهل و دارایی ؛ شأفة الرجل ؛ هی اهله و مالُه. ( از ذیل اقرب الموارد ). رجوع به شأفة در این معنی شود.
شأف. [ ش َءْف ْ ] ( ع اِمص ) فساد و تباهی در ریش چنان که به نشود. ( منتهی الارب ). شأف الجرح ؛ فساده حتی لا یکاد یبراء. ( اقرب الموارد ). رجوع به شآفه و شأفه شود.
شاف . (اِ) پنبه که بدارو ترکرده بر چشمان نهند دفع رمد را. (شرفنامه ٔ منیری ). دارویی که بمیل در چشم کشند. (آنندراج ) :
تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور
شاف شافی هم ز حصرم هم ز رمان دیده اند.
باد چو باد عیسوی گرد سم براق او
از پی چشم درد جان شاف شفای ایزدی .
|| شافه . شیاف . مخفف شیاف . چیزی را که بطریق میل کوچک سازند و داروها بدان مالند و جهت معالجه در دبر کنند. (آنندراج ). در تداول عامه ٔ فارسی زبانان ، شافه که بخود برگیرند. رجوع به شافه و شیاف شود.
- شاف ابیض ؛ دارویی از برای چشم . (ناظم الاطباء). شیاف ابیض . رجوع به شیاف ابیض شود :
چو مرهم بود پنبه داغ مرا
شد این شاف ابیض بچشمش دوا.
- شاف احمر ؛ شیاف احمر. نره . (ناظم الاطباء). رجوع به شیاف احمر شود.
- || کنایه از ذکر و آلت تناسل :
دیده ٔ مقعدش مگر کور است
که همه سال با عصا باشد
وگرش نیست علتی همه شب
شاف احمر در او چرا باشد.
تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور
شاف شافی هم ز حصرم هم ز رمان دیده اند.
خاقانی .
باد چو باد عیسوی گرد سم براق او
از پی چشم درد جان شاف شفای ایزدی .
خاقانی .
|| شافه . شیاف . مخفف شیاف . چیزی را که بطریق میل کوچک سازند و داروها بدان مالند و جهت معالجه در دبر کنند. (آنندراج ). در تداول عامه ٔ فارسی زبانان ، شافه که بخود برگیرند. رجوع به شافه و شیاف شود.
- شاف ابیض ؛ دارویی از برای چشم . (ناظم الاطباء). شیاف ابیض . رجوع به شیاف ابیض شود :
چو مرهم بود پنبه داغ مرا
شد این شاف ابیض بچشمش دوا.
طاهر وحید (از آنندراج ).
- شاف احمر ؛ شیاف احمر. نره . (ناظم الاطباء). رجوع به شیاف احمر شود.
- || کنایه از ذکر و آلت تناسل :
دیده ٔ مقعدش مگر کور است
که همه سال با عصا باشد
وگرش نیست علتی همه شب
شاف احمر در او چرا باشد.
سپاهانی (از شرفنامه ٔ منیری ).
فرهنگ عمید
= شیاف
شیاف#NAME?
گویش مازنی
/shaaf/ شیاف
پیشنهاد کاربران
نیرو، سرعت در زبان ملکی گالی بشکرد
کلمات دیگر: